زندگی شهری: ترجمه شیوا مقانلو/ مریم هومان
زندگی پادارمانشهری
نگاهی به زندگی شهری نوشتۀ دونالد بارتلمی: ترجمه شیوا مقانلو/ مریم هومان
عنوان: زندگی شهری
مؤلف: دونالد بارتلمی
ناشر: بازتاب نگار
مترجم: شیوا مقانلو
سال چاپ ۱۳۹۵:
نوبت چاپ : ۳
تیراژ ۵۵۰: نسخه
تعداد صفحات۱۲۸:
اوتوپیای فرو پاشیده ای که بارتلمی در هر یک از داستان هایش خیابانی از آن را برای عبور می گشاید. شهری است که در آن انسان ها به طرز غریبی با هم در ارتباطند .رابطه ای سرد اما پر جنب و جوش . «دختر ها سر خوش از شیرینی ثبت نام در دانشکده حقوق ،به گردش رفتند. حالا از همیشه به هم نزدیک تر بودند، البته نمی خواستند بیش از حد به هم نزدیک شوند . از نزدیکی بیش از حد واهمه داشتند.»۱
واهمه ای همه گیر و پارادوکسی ترسناک از زندگی مردمان عصر پست مدرن .دنیایی از هم گسیخته شبیه به پاراگراف های هر کدام از داستان های کتاب .
این یادداشت به بهانۀ چاپ سوم کتاب زندگی شهری اثر دونالد بارتلمی و ترجمه خوب خانم شیوا مقانلو توسط نشر بازتاب نگار نوشته می شود. بارتلمی که به درستی پدر ادبیات پست مدرن نامیده می شود با این مجموعه و کتاب زن تسخیر شده که منتخبی از داستان های مجموعه های مختلف این نویسنده است، به فارسی زبانان معرفی شد. به گفته مترجم این دو کتاب«حتی اگر دستاویز تازگی و غرابت همیشگی داستان های – امروز سی ، چهل ساله – او را بپذیریم ،بازی های بارتلمی برای برخی از ما هنوز زیاده غریب است» ۲
ولی با این حال خواندن داستان های بارتلمی هیچ گاه خالی از لذت نیست. مصرف گرایی،کثرت و عدم قطعیت که همه از ویژگی های لذت بخش، سرگرم کننده ودر عین حال ترسناک و گیج کننده هستند در لباس اسامی رستوران ها، فیلم ها وستاره های سینما و نقل قول های راویان داستان ها از اشخاصی که نمی توان به آنها اعتماد کرد، به وفور در این کتاب دیده می شود. افراط و بزرگنمایی بیش از حد، نمایش عدم اعتدال در زندگی مردمان عصر حاظردر نوشته های بسیاری از داستان نویسان آمریکایی نوعی پوچی کاریکاتوری به وجود می آورد، بی معنایی وسیعی که هم می تواند باعث دلهرهشود و هم با جذابیت و زرق و برقش آدمهای قصه را به دام بیندازد.
«باید تصدیق کرد که در بی نظیر ترین گنداب های اسرار آمیز گیر کرده ایم.گندابی که بالا و پایین می رود و ضربان دارد. چند سویه است و شهردار هم دارد. توصیفش صد ها هزار کلمه لازم دارد .گنداب ما تنها جزی از یک گنداب خیلی بزرگ تر است –گنداب ملت /دولت –که آن هم خودش ساختۀآن گند گنداب ها، یعنی آگاهی بشری است. البته در همۀاین ها گاه رگه های مثبتی هم دیده می شود، مثلا وقتی که مون بلی آواز می خواند یا وقتی چراغ ها همه خاموش می شوند .چه دوران خوشی بود وقتی همه برق ها می رفت .»
ارزش های وارونه و اسطوره هایی که با کارکرد هایی متفاوت دوباره بازگشته اند، روابط خنده داری را می آفرینند که گرچه ممکن است باب میل بسیاری نباشد اما تلنگری عمیق بر روح آدمی وارد می سازند.شاید دیگر به کار بردن نام ابزورد یا بی معنا برای چنین داستان هایی اشتباه باشد. چرا که آدرس و اشاره های بارتلمی برای عبور از فرم های ابداعی، شیک و گاهی عامه پسند داستان هایش و رسیدن به لایه های عمیق زیرین سر راست است.
این اشارات اغلب به روابط ظریف انسان ها با یکدیگر و محیط اطرافشان معطوف است .بارتلمی انواع فرم ها وتکنیک های داستان نویسی را به کار می برد تا رفتارهای هنجارشکن و گاه غیر طبیعی تا حد بیمارگونه شخصیت های داستان هاش کاملا رئال و باور پذیر جلوه دهند؛ همان گونه که در زندگی عادی بیماری های روحی و روانی خفیف در تمامی افراد جامعه دیده می شود .آنها هم نرمال هستند و هم نیستند واین از نظر خودشان اصلا عجیب نمی نماید.
«ربه کا» یا «خانم سوسماری» اثر حذف شده از این کتاب،که گویا تنها دلیل مجوز نگرفتن زندگی شهری در این سه سال بوده است، نمونۀ همان پارادوکس خنده داری است که پیش از این گفته شد. در دنیای کنونی ضدارزش هایی که عجیب می نمود، بدل به واقعیاتی ساده و انکار ناپذیر شده اند؛گروتسک هایی زنده در پیاده روهای شهرهای کوچک که حتی در کشور های جهان سومی که دیدن همه روزه آنها باعث می شود که درک ما نسبت به موضوعاتی این چنینی، دستخوش تغیراتی جدی شود.
«ربه کا سوسماری در تلاش بود تا نام فامیل زشت وچندش آورش را عوض کند .قاضی مسئول رسیدگی به او گفت :سوسمار،سوسمار، سوسمار . اگر چند بار تکرارش کنید، هیچ جنبه ناخوش آیندی ندارد.»۳
گویی با تکرار هر تصویر عجیب آن تصویر دیگر عجیب نخواهد بود و در کمال شگفتی شاهد هستیم که این نکته از داستان های پست مدرن و …به زندگی انسان ها ی متمدن نیز تعمیم داده می شود. خانم سوسماری تلخندی عمیق و معنادار است. هر چند دیگر داستان های این مجموعه خالی از چنین اشاراتی نیستند و تصویر پیچیده اما پر مغزی از عصر جاری و مردمانش ارائه می دهند.
…………………………
- داستان زندگی شهری
- زن تسخیر شده یادداشت مترجم ص ۱۲
- ربه کا /زندگی شهری چاپ چاپ دوم ۱۳۸۶
داستانی از مریم هومان / بی روزگار در بدخشان
داستانی از مریم هومان
بی روزگار در بدخشان
هرروز هی کفش هاش را خراب می کرد .پاشنه ی کفش هاش را گیر می داد لای آهن های پل جدول کنار خیابان تا کنده شوند .بعد می رفت می نشست روی نیمکت چوبی توی مغازه ی کوچک کفاش و بوی تند واکس را بو می کشید و به چشم های تاتاری و پوست زرد معشوقش نگاه می کرد و دستهاش که تند تند روی کفش ها می دوید و با فرچه چسب می زد به پاشنه و با چکش میخ می کوبید به کفش روی سندان .
فرداش زیپ کوله اش را می کند و دکمه ی کیف چرمی و چرخ چمدان سفری اش واین طوری هرروز باهاش حرف می زد .از کلمه هایی که استفاده می کرد خوشش می آمد مثلا به حیاط گفته بود حویلی یک روز و او نفهمیده بود ازش پرسیده بود چی؟روزگار گفته بود :حویلی یعنی حیاط ما می گوییم حویلی شما خنده می کنید صنم ؟
– صنم؟چرا به من گفتی صنم؟
و روزگار سرش را زیر انداخته بود و چکش را محکم تر روی پاشنه ی روی سندان کوبیده بود طوری که صنم فکر کرده بود حالا استخوان های رانش که سندان را با چرم پهن کرده زیرش روی آن گذاشته بود می شکند .باز گیر داده بود که چرا به من گفتی صنم ؟
روزگار سرخ شده بود همان طور با سر ش که پایین بود چشم هایی که روی کفش ها می دوید گفته بود که:
– صنم یعنی بانو.
شب صنم توی رخت خوابش می لولید چیزدیگری نداشت که خرابش کند جز غرورش کیف و کفش هاش همه سالم بود این بار باید دلش را می برد تا روزگار تعمیر کند .نشست و برایش نامه نوشت .
تو به تلفن هایت جواب نمی دهی خودم دیده ام وقتی تلفن مغازه زنگ می خورد تو از جایت بلند نمی شوی که جواب بدهی ولی شاید یک روزی دلت خواست و به کسی تلفن کردی .
و شماره اش را نوشت و صاف صاف رفت در مغازه و پاکت را داد دستش .
بعد از دانشگاه دوان دوان خودش را رساند خانه و نشست پای تلفن زیاد هم طول نکشیده بود .روزگار حتی از آن هم زودتر زنگ زده بود شماره ی مغازه اش روی تلفن بود .صنم بهش زنگ زد ولی شب شده بود و کسی توی مغازه نبود .تلفن به بغل روی تخت داشت خوابش می برد که بالاخره دوباره زنگ خورد .
– صنم ؟
-سلام روزگار خوبی؟ممنون که زنگ زدی .
روزگار ساکت ماند .صنم فکر کرد شاید دارد لبخند می زند .
– می دونستی چرا هرروز مییومدم پیشت ؟
-میفهمیدم .نی که هر قدمته چشم به ره بودم . مه خوش میشم که صنم هرروز پیش مه بیایه.
– عاشق حرف زدنتم باهام حرف بزن .
– چه بگویم صنم؟
– بگو اهل کجایی ؟از شهرت بگو .
– من از بدخشان استم .بدخشانه خدا یکته آفریده .کوه و درو دشتش . معدن لعل و لاجورش .اگه شیوه بری که غیر درخت و چشمه نبینی .فقط حالی دیگر کسی را جراتش نیست که در بدخشان بگردد .
– می دونم ..
– همه گی مثل تو میفهمند.
– تو فک می کنی بزرگ ترین مشکل مردم شما چیه ؟چرا افغانستان انقد جنگ میشه؟
– قدرت .هر کسی در هر قوم و مذهب و شریعت می خواهد که قدرت بگیرد و برایش جنگ می کند اما هی که قدرت گرفت نمی داند که چه هسته گیج می شود گیج که شد مانده می شودمانده که شد یکی دیگه از راه می رسه باهاش جنگ می کنه و قدرت را ازش می گیره ولی همان یکی دیگر هم مثل خودش می مانه .
صنم قش قش می خندید .:
– مثل اون استخونه دسته پلنگ صورتی و اون سگه .خیلی باحال بود همین که استخونو می گرفتن یه ساعت دستمال سینه می بستن و میز می چیدن و کاردو چنگال دس می گرفتن تا اون یکی بیاد و قاپش بزنه .
– آخر استخوان که خوردن نداره .
– ببیین روزگار اگه به لهجه ی تو بخوام بگم چه احساسی به تو داشتم تا الان چی باید بگم؟
– باید بگویی من عاشق تو گشتم تو را بی خبر ستی.
– تو را بی خبر هستی؟
– نه حالی دیگر مرا از تو خبر هست به دل صدایت آمد .
– پس من عاشق تو گشتم و تو را هم خبر هست .
بعد روزگار خندیده بود و هر شب بهش زنگ زده بود برایش پشت تلفن آهنگ افغانی خوانده بود ((ای شوخ سرِ زلف ترا تا ب کی داده)) براش از بدخشان گفته بود از خانه شان که جویبار آب از بین آن میگذشت و روز گار به آن میگفت نوشار آب از زمین های پدرش در اطراف فیض آباد و از کودکی اش که توی دشت های گندم و پنبه و خشخاش دویده بوده و از اب هایی که توش شنا کرده بوده و از نان هایی که از دست پخت مادر بزرگش خورده بوده .و صنم هر شب بهش نزدیک ونزدیک تر شده بود .روزگار آنقدر قشنگ از بدخشان حرف می زد که صنم همه چیز را می دید حتی رنگ ها را و حتی عطر ها را انگار که می شنید .
شب ها با صدای روزگار می رفت توی دشت های خشخاش و دامنش به لاله های سرخ می گرفت .فیروزه های معادن بدخشان را توی دست های زن های هزاره می دید که یکیشان مادر روزگار بود .
– همان که یک چشمش خون است ویکی اشک .
– چرا همیشه اینطور می بینیش ؟
– چون آخرین باری که دیدمش اینطور بود من را مجبور کرد که با عموو برادرهام بیایم در واقع جانمان را به در کرد به میل خویش نیامدم مادرم یک نگاه سویم نکرد که بمانم. دلم را به سودای رفتن دادم مادرم روز وشب گریان است دوست دارم با پدرو مادرم یک جا شوم لکن تو ترکم نکن حال اما پرزیدنت کرزی گفته شده یک کارهایی صورت داده که ما پس گشته بتانیم.
– می خوای برگردی ؟
– به دل آرزواش را دارم.
– دیوانه ای ؟
– دیوانه نیستم عاشقم .
بعد صنم فکر کرده بود حالا که واقعا عاشق روزگار شده باید باهاش برود .و رفته بود .
از مرز که می گذشتند .لب های هر دوشان فقط می خندید .دست های هم را سفت گرفته بودند .روزگار لباس سفید و گشاد افغانی پوشیده بود و به صنم هم چادری دادند چین داشت و یک پنجره در مقابل چشم اما چشم های صنم از پشت روبنده معلوم نبود .
توی اتوبوس چادرش را برداشت .روزگار گفت :
– کمی تحمل کن برادرم که با موتر آمد به استقبالمان چادرت را بردار.
برادر روزگار زود خودش را رساند قد بلند تر و چهار شانه تر و پوستش مثل یک خوشه ی رسیده ی گندم زرد بود چشم هاش مثل دو تا تیله ی سبز توی پوست زرد صورت کشیده اش برق می زد .صنم روزگار ده سال بزرگ تر را می دید .و چه زیبا می شد .
باهم به خانه رفتند تا بدخشان صنم سرش را روی پای روزگار گذاشت و خودش را به خواب زد و به حرف های دو برادر گوش داد.
– چرا برگشتی ؟
– مادرم را باید ببینم
– مادر هم باید با تو برگردد
– ما برنمی گردیم
– این دختر مظلوم را اورده ای توی این خاک و خون چه بکند
– خودش خواسته آمده من که زورش نکرده ام بگو کی زنده هست کی مرده
– ما همه مرده ایم
صنم گرمش شده بود زیر چادر سنگین.
اول بدخشان چادرش را برداشت .برادر روزگار گفت که می تواند بردارد .شیشه ی ماشین را کشیده بود پایین ونسیم خنک اب به صورتش خورد . جاده در پهلوی کوهی به نام جلغرکنده شده بود و خیلی باریک ، وقتی به پائین نگاه می کردی رود کوکچه از پایین خروشان جاری بود و جاده آنقدر تنگ بود که فکر میکردی اگر ماشین کمی دور بخورد در قعر دریا میافتد ، روز گار گفت این جاده را رفک میگویند ا صدای پرنده می آمد .و همان بو هایی که روزگار شب ها پای تلفن براش گفته بود را می شنید .وقتی از بازار رد میشدند بوی سیب رخش بهارک همه جا را گرفته بود ، روز گار میگفت مثل این سیب در هیج جای دنیا نیست تنها بویش کافیست که مستت کند . مردم با لباس های سفید گشاد توی خیابان ها را ه می رفتند و باد توی لباس هاشان می چرخید .
مادر روزگار برایش نان قماج پخته بود رفته بودند توی اتاق و خوابیده بودند.روزگار توی بغلش گریه کرده بود .
– چرا تو بغل مامانت گریه نکردی؟
– چون مادرم به اندازه ی کافی گریه دیده . دیگر هرگز نمی مانم گریه ای ببیند .
فیض آباد آسمان زیبایی داشت .وقتی باران می بارید و درخت ها و کوه ها و رودخانه هاش هم خوب بود .روزگار به رودخانه می گفت دریا .آن روز که همه با هم رفتند که شور چای توی صحرا بخورند زیلو را توی علف های بلند پهن کرده بودند روزگار گفته بود .
– این دریای کوکچه هست .حالی دیگر زیاد آب ندارد ولی تا بیست سال پیش تمام این دشت ها را می غرید.جنازه ی بابی ام را از همین دریا گرفتند .معلم بود .اما او آخرین کسی بود که دریا جنازه اش را پس داد.
مادر روزگار نشست کنار صنم و یک دستش را گذاشت روی زانوش .از پارچه ی لباسش بوی میخک می آمد : همان سال در حدود بیست هزار تن از استادان ، متعلمین ، کارمندان دولت و حتی محصلین بدخشان و کابل دستگیر شدند.
هیچکس نمی دانست که این افراد را چرا و کجا میبرند، کسی میگفت چند روز بعد رها میشوند فقط یک اشتباه صورت گرفته است ، کسی می گفت انها را کابل میبرند و کسی چیزی دیگر می گفت.
تا اینکه آن روز اهالی جنازه ی بابی روزگار را از دریای کوکچه بیرون کشیده کردند و مردم بدخشان فهمیدند که دیگر عزیزانشان بر نمیگردند .
تا ۲۰ سال بعد که گور دسته جمعی زیر ریگ های داغ دشت قرغ کشف شد.
– گور دسته جمعی؟
– یک زاغه ای هسته بیرون فیض آباد دور از دریا درپهلوی بیابان کوپن زمین های غرق را به مستمندان وآوارگان می دادند که کاشانه ی ارزان بسازند .یک بدبختی که پایه می کند برای خانه اش یک تکه پارچه پیدا کرده بیرون کشیدش و یک جنازه از توش پیدا کرده بعد یکی دیکر زیرش و یکی دیگر ۳۰۰۰ جنازه زیر ریگ غرق .
برادر روزگار بالش گذاشت پشت مادرش که تکیه داده بود به تنه ی درخت .مادر ش طوری نگاهش کرد که انگار خوشبخت ترین زن روی زمین است .باد توی موهای روزگار چرخ می زد و او کنار دریای کوکچه ایستاده بود و دستش را زده بود به کمرش .برادرش هم رفت وکنارش ایستاد داشتند با هم گپ می زدند .
– بچه که بودند همیشه توی همین دریا شنا می کردند هر تابستان چندین پسر بچه در هنگام شنا در آن غرق میشدندو بعد مردم جمع میشدند و از طرفهای دشت قرغ جسد بیجان شانرا می یافتند .من هر سال تابستان هرروز دو بار می مردم و زنده می گشتم چشمم به در حویلی تا پسر هام سالم پس گشته شوند .
– از دور خیلی شبیه ان نه؟
– زنی که توی بدخشان دو تا پسر داشته باشه دو تا ترس بزرگ داره .
– و دو تا خوشبختی بزرگ .
– بابی روزگار آرزو داشت در بدخشان پوهنتون داشته باشیم و پسر هایمان کرسی دار مسندی در پوهنتون باشند .حالی داریم.حالی پسر هاش درس خوانده اند . ولی او نیسته .
صنم عاشق صدای لطیف مادر روزگار شد .بغلش کرد و بوی میخک لباسش را نفس کشید .
– در عوض شما روزگار رو دارید .و اونم شما رو .می دونید اون خیلی خوشبخته که یه مادر مثل شما داره آخه مادر من یه زن بیسواد معتاد بود که همیشه کتکم می زد یه روزم بالاخره از خونه پرتم کرد بیرون .
مادر روزگار سر صنم را به زور از بغلش جدا کرد و زل زد توی چشم هاش .
– می دونم باورتون نمی شه ولی عین واقعیته .من هیچ وقت اینارو به کسی نگفته بودم.حتی به روزگار .من وقتی ۱۷ سالم بود دانشگاه قبول شدم .مامانم از بابام طلاق گرفته بود و با یه مفنگی مثل خودش عروسی کرده بود.بابام هم زن گرفته بود من دست خواهر کوچیکمو گرفتم و رفتم تهران اونا برامون خرجی می فرستادن ولی کافی نبود .من و خواهرم حتی گاهی بعد از دانشگاه تو مترو دست فروشی می کردیم تا وقتی که واسه اون یه خواستگار خوب پیدا شد و شوهرش دادم خودمم درسم تموم شد و رفتم معلم شدم مثل شما .
– اینجا هم می توانی تعلیم بدهی .
– آره از فردا با روزگار می ریم دنبال کار .
مادر روزگار یک دستبند پر از مهره های رنگی بست دور دست صنم .
– این سنگ ها همه از معادن بدخشان است .لعل و لاجور .برایتان خوش یمنی می آورد .
ولی خوش یمنی نیاورد .فردای آن روز که صنم و روزگار باهم به پوهنتون فیض آباد رفتند یک دسته مرد راهشان را بستند .از یک ماشین باری پیاده شدند که روش یک تیربار بزرگ را کار گذاشته بودند .صورت هایشان را پوشانده بودند .
یکیشان که سیاه پوشیده بود پرید پایین و یقه ی روزگار راچسبید و با دقت به صودتش نگاه کرد .بعد دستار سیاه را از روی صورتش برداشت .دماغ عقابی باریک و ریش های بلندش معلوم شد و پشت لب تیغ کشیده اش .لب بالاییش را مثل کسی که سبیل بجود گاز گرفته بود .یک مرد دیگر پیاده شد ولی تیر بار چی نه .
صنم پشت روزگار ایستاده بود قلبش تند می زد و گرمش بود .مرد یقه اش را ول کرد و به جاش چانه اش را چسبید .
– این احسان پسر فراری قوماندان عبدالشریف نیسته؟
– نه پسر قواندان که صورتش را مثل زن صاف نمی کنه .
– چرا پسر قوماندان هسته خوب شناختمتش .
– بابی ات برای سر ناقابلت چقدر می دهد احسان عسکر گریز؟
روزگار فقط فرصت کرد به صنم بگوید بدو و بعد دست هاش را مثل دهانش بستند و بردنش .
صنم ترسیده بود ولی نمی توانست بدود همانطور ایستاده بود و بدون هیچ حرفی نگاه می کرد که چطور روزگار را می برند .بعد همانطور مبهوت برگشت و توی حیاط خانه نشست .برادرو مادر روزگار آمدند و به باد سوالش گرفتند.رفتارشان دیگر مهربان نبود .صنم حرف نمی زد و آنها هر لحظه عصبی تر می شدند.
– مگر با تو گپ نمی زنم .می گویی روزگار کجاست یا همی ایجا خودم را توته توته کنم .
مادر روزگار خودش را توی خاک های کف حیاط انداخت و مشت زد و ریخت توی سرش .صنم دلش آتش گرفت به زور خودش را جمع و جور کرد و گفت :
– من نمی دونم به خداروزگار فقط به من گفت بدو ولی من ندویدم همونجا موندم ولی اونا کاری به کار من نداشتن .
برادر روزگار چشم هاش قرمز شده بود داد کشید :
– هراه من زبان بازی نکن .بگو روزگار کجا هسته ؟
– من نمی دونم اونا بردنش . اونا انگار بایکی عوضی گرفته بودنش با احسان قوماندان .صورتاشونو پوشونده بودن تو یه وانت بودن که روش یه تیر بار بود .من نمی دونم اونا …
ولی برادر روزگار نماند تا حرف های صنم تمام بشود فقط دوید و رفت بیرون .مادرش هم دنبالش رفت .صنم تا سر کوچه دنبالشان دوید ولی پیداشان نکرد .برگشت و دو در نشست .ظهر شد .اذان می گفتند .یک عالمه پشه دور آشغال های توی کوچه جمع شده بود .صنم پا شد رفت توی حیاط جارو خاک انداز را برداشت و تمام کوچه را تمیز کرد بعد هم روی خاک ها را اب پاشید .بعد دوباره برگشت همانجا و دم در نشست .همسایه ها می آمدند و می رفتند زیر لب غر غر می کردند .صنم همانجا دم در خوابش برد .
خواب دید که روزگار مرده و جنازه اش دو تکه شده دست راست و پای چپش را از دریای کوکچه بیرون کشیده اند و دست چپ و پای راستش را از زیر ریگ های داغ دشت غرق .وقتی از خواب پرید دستی روی شانه اش بود .
– برخیز تاریکی شده .
زن همسایه بود برایش نان آورده بود .
– تشنه هستی ؟
صنم زد زیر گریه .