خوانش شعری از منصور خورشیدی/ مینو نصرت

خوانش شعری از منصور خورشیدی

 

«جهان روی کدام انگشت

فرزانگی تبار تو را

دایره می ­زند

که رفت و آمد گهواره

با تبسم کودکانه

از فاصله می ­افتد

 

همان دمی که عقربه

روی مدار صفر

نفس تازه می­ کند

شکوه این همه نام

با کهن­ ترین تبار

بی ­اعتبار می­ شود

 

قانون پریدن را

اگر بدانی

یال بلند قله را

که به قاف می­ رسد

بی ­بهانه طی می­کنی»

عادتاً اشعار سه­ بخشی برایم حکم کالبد انسان دارند: سری برای تولید فکر، بدن-مشیمه­ ای برای تولید عشق و نطفه نطفه زاییدن. و بخش سوم یعنی پا به پا از غرایز اولیه فاصله گرفتن یا تصعید به عبارت یک کاشف-خالق و جستجوگر…

اشعار خورشیدی با وجودی که زیرمجموعه ­ی جریانی به نام «حجم» قرار دارند پیداست چندان انسی حتی به در حصار حجم نماندن دارند: نمونه همین شعر که حتی اگر بدون نام بخوانیم ­اش از آنجایی­ که تک تک واژگانش با گوشت و پوست و خون شاعر عجین شده محال است جز تندیس درخشان و متفاوت خورشیدی را متجلی سازند: او-شاعر به تبعیت از نام خود هر پگاه گهوارۀ خویش را با مطلع جهانی نو می­ جهاند و …

بخش اول یا شش مصرعی نخست:

«جهان روی کدام انگشت

فرزانگی تبار تو را

دایره می­ زند

که رفت و آمد گهواره

با تبسم کودکانه

از فاصله می ­افتد»

انسانِ به ­ظاهر خطی با علائم حیاتی‌اش جزر و مدی از دوایری تو در توی هم است که از آنِ لقاح-نقطۀ صفر حیات تپنده­اش آغاز و تا ثانیه­ی از نفس افتادن مدار سینوسی او را ملهم و ملزم به خلق و تولیداتی منحصر به خود و متفاوت از دیگران می­ سازد. تا جایی که خطی می­ شود–این خط گزاره­ای حامل مرگ خود است– بدن کروی به تبعیت از تپش ­های اقیانوسی که از آن برآمده مشمول حرکت گهواره­ایِ رفت و برگشت­ هایی دورانی است: اویی که می ­رود در برگشت اویی نیست که رفته بود! حالا هر چقدر می­ خواهیم سنگ تبار والایمان را به سینه بزنیم یا نزنیم از نقطۀ طلوع انسان هر سحرگاه یک الطلوعی تازه و هر دایرۀ نوین حامل نسل و تباری تازه است. حالا چه عمرمان نوح باشد با یک اوه استیصال در پی­اش و چه جم و ضحاک- مضحک ه­ای که هیچ فقدانی را نمی­ پوشاند. به ­ویژه که ذات نطفه از بدو پرتاب شدن به درون زبان سرسامی باد و حیرت نور و بعضاً هر دو را توأمان بلعیده اشتیاقی جز بازگشت به گور تعبیه شده در بدن مادر ندارد. شدن به عبارت باشنده ­ای حقیقی با فاصله گرفتن از گهواره ممکن می­ شود اما چگونه؟

شش سطری دوم:

 

«همان دمی که عقربه

روی مدار صفر

نفس تازه می­کند

شکوه این همه نام

با کهن­ ترین تبار

بی­ اعتبار می­ شود»

مدار صفر در مانیفست ذهن من حکم نقطه-بطن تلاقی ضدین با هم است: ثانیه ­ای نفس­ گیر، در هیئت میدان هم آوردی نوین به میمنت یک بوسه، یک سایش، یک آمیختگی، یک ملاقات یا همانگونه که مثل است: نیش مار دم خود را می ­گزد. یک جهش یا خودکشی- تبارکشی در ابعادی جهانی و متعاقب آن یک رستاخیز تازه! عجیب این­جاست که در سطر سطر تاریخ دروس عبرتی گنجانده شده بلکه آدمی را به این باور برساند که: او نیز مانند درخت سیب چهار فصل بیشتر ندارد. گیرم سرعت زمان نباتی با زمان انسانی عین زمان نجومی و زمینی متفاوت باشد با این همه شایسته آن است که دست از تظاهر-تجاهل به خامی برداشته و تا زمان باقی است پخته شویم! میل پخته بودن به گمانم متصل است به اشتیاقی وافر به از درخت افتادن که در این­ صورت چشم مرگ هم کورباد.

پنج سطری سوم:

«قانون پریدن را

اگر بدانی

یال بلند قله را

که به قاف می­ رسد

بی­بهانه طی می­ کنی»

در این بخش دو سطر انگار که دو پا یک پا شده باشد. شاهد یک خیزش، یک پرش، یک جهش آنی از عمق هستیم. اما به کجا؟ در این نقطه به گمانم با یک حرکت اسپیرال- مارپیچی-  مواجه هستیم. سوژۀ در غلتاغلت زبان ناگهان به هیئت-سنگی قلماسنگی صیقل خورده این بار از ساحت زبان پرتاب و مراحل دگردیسی صعود را با انحنایی شکیل متجلی و با ضرباهنگی متفاوت از خود از گهواره از کودکی از معیار و از هر آن­چه قید و بند می­نامندش فاصله می ­گیرد. آیا این دور شدن و به قاف رسیدن ابعادی عرفانی-آسمانی دارد؟! کاربرد «بی بهانه» در بدنۀ شعر راجع به انسان که گفته شده تولیدگر و حامل روحی خلاقانه است المانی مهم و حیاتی محسوب می ­شود و آیا این یک شعر زیبا و صعودی باشکوه نیست؟