یادداشتی بر کرگدن یونسکو و اگزیستانسیالیسم / مرجان شرهان

یادداشتی برنمایشنامه کرگدن اثر اوژن یونسکو با نگاهی به مکتب اگزیستانسیالیسم

کرگدن نمایشنامه ای است در سه پرده اثر اوژن یونسکو، نمایشنامه‌نویس رومانیایی
تبار که در سال۱۹۵۹ نوشته شد. ازاین اثر به عنوان یکی از مهم‌ترین نمایشنامه‌های
قرن بیستم و در زمره یکی از« نگین های تئاتر دنیا در تمام اعصار» یاد می‌شود.

نمایشنامه بستر مناسبی برای ورود به شرح و بسط یک استحاله است، که شبیه به جنبشی
فراگیر می‌شود. تا آنجا که در انتهای کار، شخصیت اصلی، به عبارتی تنها آدم باقی
مانده در شهر، ازینکه درگیر این مسخ نیست، دچار احساس عمیق تنهایی می‌شود.

نمایش با صدای ناقوس کلیسا شروع می‌شود، این کدگذاری هوشمندانه از جانب یونسکو
در ذهن مخاطب آشناپنداری ایجاد می‌کند؛ ناقوس کلیسا برای خبررسانی، اجرای مراسم
آیینی و امثالهم به صدا در می‌آید. یونسکو با این اکت اولیه به مخاطب هشدار
می‌دهد که حادثه‌ای در شرف وقوع است. با نگاه اگزیستانس به متن می‌توان حتی طور
دیگری برداشت کرد و این صدا را به مثابه خبر هبوط آدمی به زمین و شمایلی از تولد
در نظر گرفت. چرا که در بحث اگزیستانسالیسم پرتاب شدن آدمی به جهان اولین مفهوم
قابل بررسی است. نمایشنامه در یک‌روز تعطیل آغاز می‌شود؛ روز یکشنبه، روز به کلیسا
رفتن یا خوشگذرانی و انتخاب– دومین مفهومی که از نظر اگزیستانسیال‌ها دور
نمی ماند-به عهده کاراکترهاست.

ژان و برانژه، دو دوستی، که از خلال دیالوگ‌هایشان
متوجه می‌شویم به شکل فاحشی متناقض‌اند. صحبت‌های ژان بیشتر جملات بلند، تحکم‌آمیز
و قاضی مابانه است در حالیکه برانژه حتی جملات توجیهی خود را هم تکمیل نمی‌کند.
ژان
در قالب خردگرایینمود  می‌کند،
که می‌خواهد با تکیه بر استدلال و منطق، انتخاب‌های شخصی خودش را به برانژه
تحمیل کند و برانژه در مقام یک کودک، بی چون و چرا، آماده‌ی پذیرفتن است. در مکتب
اگزیستانسیالیسم آزادی‌یی برای بشر تعریف شده، که به وسیله‌ی آن دست به انتخاب می‌زند.
اما ژان که به نظر می‌رسد، این آزادی را گم کرده، خودش را با شرایط تطبیق
داده است و در پاسخ اعتراض برانژه، به
راضی نبودن از شغل و شیوه‌ی زندگی‌اش، به او می‌گوید:

ژان: عزیز من همه مردم کار می‌کنند. من هم کار می کنم. مثل همه مردم….

اینچنین تن‌دادنی به جبر، مخالف با آزادی مدنظر در نگرش اگزیستانسیالیسم است،
چرا که آنجا صحبت از عدم تحت نفوذ بودن قوانین جبر و جبرگرایی است و با پذیرش این
آزادی، هر انسان، مولف منحصر به فرد خودش خواهد بود و در دردسر بزرگتری از پذیرش
جبر قرار می‌گیرد. دردسر پذیرفتن عواقب انتخاب‌هایش یا به عبارتی مسولیت‌پذیری تام.

صحبت از تولد یک دوست است، که سر و کله‌ی یک کرگدن پیدا می‌شود، موجودی که به
زودی جای تمامی دوستان و آشنایان برانژه را خواهد گرفت. یک کرگدن یا دو تا؟
مساله این می‌شود.

خیلی زود و راحت، صورت مساله از جانب شاهدان، خرد و تبدیل به قطعاتی به درد
نخور می‌شود. بیش ازآنکه وجود کرگدن سوال برانگیز باشد،
ماهیت و اصالت و ظاهرش سوال برانگیز می‌شود. مرد منطق‌دان که یکی از حاضرین در
صحنه و شاهدان عینی ماجراست، به نمایندگی از تیپ روشن‌فکر، نه تنها در حل مساله
کمکی نمی‌کند، که با طرح سوالات، پیچیدگی بیهوده‌یی می‌آفریند. تا آنجا که خودش می‌گوید؛
حالا یک سوال درست داریم!

 یونسکو در این کار ابعاد مختلفی از
فلسفه را به چالش می‌کشد؛ اما در رویارویی منطق‌دان با مساله به این مهم می‌پردازد؛
که انسان با طرح سوال‌های پی‌درپی وشاید، نه حتی درست، در پی ارضای روح جستجوگرش
است، روحی به دنبال معنا. اما سوالاتی که آبشخور پوچ و به معنای دیگر ابزود دارند.
در سبک نمایش یونسکویی، این بیهوده‌گی را از طریق تکرار حرفهایشان -که نه فقط
مکالمات عادی، بل گاهی نظر فلسفی و جهان‌بینی کاراکتر را هم شامل می‌شود،- به نمایش
گذاشته می‌شود. این تکرار مذبوحانه تا جایی پیش می‌رود که گویی کاراکترها تا نوک
دماغشان را بیشتر نمی‌بینند. این کم‌بینی، خلا اصالت را در مخاطب ایجاد کند،
نبودنِ مهمی که وجود دارد.

حضور کرگدن، حالت راکد و روتین صحنه را بهم ریخته، میزانسن ها جابجا شده و در
همه، به جز برانژه تغییر مشاهده می‌شود. یونسکو اینجا با ظرافت،
دیالوگ‌های مردمنطق‌دان و ژان را با مصاحبانشان یعنی برانژه و
آقای پیر
مثل تار و پود در هم می‌تند و به بحث تقدم وجود بر ماهیت ورود می‌کند.
کرگدن با ورود بی بن و ریشه اش به صحنه و زیر سوال بردن علیت، شکلی از آشنایی‌زدایی
آنی را رقم میزند، که در نگاه اگزیستانسیالیسم، به واسطه آن، اضطرابی؛ مثلاً وحشت
از مرگ، بر اثر حمله‌ی یک حیوان وحشی در آدمی ایجاد می‌شود. چرا که انسان موجودی
مرگ‌آگاه است. به این معنی که دغدغه مواجه و گریز از مرگ را همیشه با خود دارد. این
اضطراب ناشی از مرگ‌آگاهی انسان، ذهن او را درگیر طرح پرسش‌ می‌کند و در چرایی پیش
می‌برد، تا جایی که از خود بپرسد: من اصلاً وجود دارم؟ دکارت در پاسخ به این سوال گفته است:

 ” من می‌اندیشم، پس هستم”

 در دیالوگ‌های
ژان
و برانژه این پرسش و پاسخ اتفاق می‌افتد.

برانژه:  من از خودم میپرسم یعنی اصلاً
وجود دارم؟

ژان: تو وجود نداری دوست عزیزم. چون اصلا فکر نمی کنی، فکر بکن. ناچار خواهی
بود.

حالا برای مفروضات موجود در مورد کرگدن بنیان محکمی وجود ندارد، پس چند سوال
به عقب می‌روند و راجع به تعداد شاخ‌ها فرضیه می‌سازند، بازهم عقب تر و در مورد
موطن و نژاد این نوع بحث می‌کند. این شاید همان بزنگاهی‌ست که از نظر هایدگر دازاین نام گرفته است. کرگدنی که نسبتی با جهان این صحنه ندارد اما به نحوی ریشه در جهان
فرای این صحنه دارد و حالا بودنی غیر اصیل پیدا کرده است که برای بازیابی اصالت،
بنا به نظر هایدگر، باید به موطن اصلیش برگردد. اما پذیرفتن تصادفی بودن هستی به
عنوان یک مفهوم بنیادین و برجسته نزد مکتب اگزیستانسیالیسم، به سرعت، حضور غیر
اصیل کرگدن در شهر را، از حالت چرایی به چگونگی تغییر می‌دهد. اینکه، کرگدن چرا
اینجاست؟ سوال باقی نمی ماند. بل اینکه چگونه کرگدنی است؟ چندشاخ دارد؟ تعداد شاخ‌ها
نشان دهنده‌ی کدام نژاد این موجوداست؟ و الخ، سوالات مهم‌تری می‌شوند.

صحنه‌ی بعد، محل کار برانژه است؛ که ما را با چند تیپ رو به رو می‌کند؛
بوتاری که دکارت‌وار به اصل ماجرا مشکوک است. دوداری که باور کرده و
برای این باور به ادراک حسی یا دریافت‌های حافظه‌ی خودش متکی نبوده و به گواهی
دیگران بسنده کرده، این همان فاکتوری است که نزد تجربه‌گرایان پذیرفتنی ا‌ست. بوتار
اما مخالف اوست و پذیرفتن را فقط با حواس پنجگانه اصیل می‌داند. در این پرده
یونسکو
نمایشنامه‌اش را شبیه به یک کنفراس احزاب و مدرسه‌ی ابتدایی فلسفله می‌کند.
دیالوگ‌ها هدفمندتر از پرده‌ی اول، دیالیکتیکی شده‌اند. بحث بالا گرفته و زمینه‌ساز
بروز نگرش‌ها و عقاید همکاران شده است. حضور کرگدنی که توسط خانم بف به
عنوان همسرش، مسیوبف شناسایی می‌شود، بوتار را قانع می‌کند به وجود
داشتن کرگدن‌ها. ریتم دلهره شدت می‌گیرد. مسخ تکثیر می‌شود و خانم بف همسر
کارمندی که کرگدن شده، درصدد انتخاب برمی‌آید؛ انتخابی که مسولیت و عواقب آن به
عهده‌ی خودش است و این یک انتخاب اگزیستانسیالیستی است بدون قرارگرفتن در جبر یا
مقید به واجب‌الوجودی بودن. در واقع انتخاب زمانی شکل می‌گیرد که گزینه‌هایی برای
انتخاب وجود داشته باشد. و این گزینه‌ها؛ از باور کردن حضور کرگدن‌ها و تسامح با
آنها تا جزیی ازآنها بودن پیش ‌می‌رود. و در پایان این پرده همه مجبور به خروج از
پنجره‌اند. خروجی غیر متعارف متاثر از حضورکرگدنی که انگار متعارف شده است.

در پرده‌ی دوم آغاز اوج نمایش را شاهدایم. جایی که تمام مفاهیم مطرح شده باید
قوام بگیرند و تا پایان نمایش برجسته شوند. برانژه برای دلجویی پیش ژان برگشته
است. آنچه که بنا به آرای یالوم فرار از تنهایی بین‌فردی خوانده می‌شود
.برانژه نمی‌خواهد بر خلاف  سبک
متفاوت شخصیتی که بین ژان و خودش هست، از تعامل اجتماعی با او دور شود. در
این صحنه مراحل مسخ از درون و بیرون برای ما تصویر می‌شود. ژان برخلاف همیشه،
پریشان و نامرتب است. اعتمادبه‌نفس و عقل‌گرایی‌ سابقش درگیر تلورانس شده است و
صدایش در حال تغییر. برانژه اینجا آیینه‌ای می‌شود برای ژان، که
تغییراتش را نرم‌نرم به او هشدار می‌دهد. ژان اما همچنان برانژه را
به عنوان مرجع پذیرش قبول ندارد و تلاش برانژه را برای کمک، حتی در مقام یک
دوست، رد می‌کند. چون در حال فروپاشی و گم کردن معانی بنیادین انسانی است.

ژان: دوستی وجود ندارد. من به دوستی تو اعتقاد ندارم.شاش

نتبمنسنبسنتنمت

می‌گوید مردم گریز شده، تظاهر می‌کند درگیر جبری نیست و این یک انتخاب است.
اما از آنجا که مدام در حال انکار تغییرات ظاهری‌اش هست، این انتخاب، اصیل به نظر
نمی‌آید. تغییر رنگ پوست، در نماد پوشش ماهیت، تغییر لحن و زبان، در مقام ابزار
بروز گوشه‌های پنهانی روان، اندک‌اندک از ژان می‌کاهد. تقلیل یک انسان به
کرگدن. اما او این تقلیل را رد می‌کند و در جواب سخت‌گیری برانژه به انتخاب
کرگدن‌شدگی می‌گوید:

ژان: من بهت می‌گویم آنقدرها هم بد نیست. تازه کرگدن‌ها هم مخلوقاتی هستند عین
ما و عین ما حق زندگی دارند و به همان عنوان
.

ژان از معنای دوستی، تعهد و اخلاقیات گریزان شده و به
هیچ شکل رجحانی برای انسان نسبت به کرگدن قایل نیست. از نظر او بشریت اعتبارش را
از دست داده است. او از درون کاملا کرگدن شده و تمام عیار این مسخ را در نهاد خودش
پذیرفته و با نمود بیرونی یعنی شاخ کرگدنی بیرون زده وسط پیشانی‌اش درست در
مختصاتی که جایگاه چشم سوم و شهود و اداراک آدمیت است؛ پروسه مسخ کامل می‌شود.
حالا برانژه با گریختن از ژان، تنهایی نوع دوم، که یالوم آنرا
تنهایی درون‌فردی می‌نامد، تجربه می‌کند. دوست و مرجع معتبر او هم مسخ شده.
در ساختمان، در پیاده‌روها و از همه طرف فقط کرگدن دیده می‌شود. او دچار از هم فروپاشی
درونی می‌شود. به اعتبار مقلد ژان بودن باید کرگدن باشد؟ اما هیچ خوش ندارد
یکی از آنها شود. خواسته‌هایش برایش ناشناخته‌اند و شکاف تنهایی در وجودش عمیق‌تر
می‌شود.

در پرده سوم دلهره‌ی هستی برای برانژه درآوردن شاخ است. چون این مسخ از
درون و بیرون تغییر ایجاد می‌کند. در واقع غرایز را با اخلاقیات رو‌دررو می‌کند و
برحسب گفته‌های ژان اخلاقیات مقهور قدرت طبیعت می‌شوند. همانطور که درمسخ کافکا (۱۹۱۲-۱۹۱۵) هم
دیدیم، گرگور تا حد زیادی به احساسات انسانی‌ش پایبند بود اما در نهایت،
قدرت غریزه او را به کارهای غیر انسانی وادار می‌کرد. مثل خوردن آشغال یا لذت بردن
از حرکت سریع پاها در گریز. اما در کرگدن هیچ کاراکتری بعد از مسخ با ما
حرف نزده، ژان و دوستانش برخلاف گرگور که از مسخ خود غافلگیر شد و نسبت
به آن ناآگاه بود، با خودآگاهی به این دگردیسی تن می‌دهد.

برانژه در این حالت از تنهایی، واجد شرایط داشتن یک رابطه‌ی
اصیل، برای برطرف کردن تنهایی‌ش نیست و حضور دودار و دیزی مشکل او
را حل نمی‌کند. فقط تسلای موقتی برایش در پی دارد. یالوم می‌گوید رابطه‌ی
اصیل بعد از شناختن تنهایی به وجود می‌آید. عشق از دیدگاه او نوعی از خودبیخودی
وسواس‌گونه است و دراین باره می‌گوید:”انسان بیشتر دلباخته‌ی اشتیاق خویش است
تا آنچه اشتیاق‌ش را بر انگیخته”:

دودار برای آرام کردن برانژه شروع به جبهه‌گیری
ناخواسته در حمایت از کرگدن‌شدگی می‌کند، منتها با تکیه بر اصالت، اصرار دارد ما همان که هستیم می‌مانیم.

اما کدام اصالت؟ او با اعتراف به اینکه دلیل منطقی برای این انتخاب وجود ندارد،
تلاش می‌کند برایش کارکردی خلق کند و به این وسیله برانژه را مجاب نماید.

دودار: هرچیزی که
وجود دارد منطقی است و فهمیدنش  یعنی توجیه
کردنش

 او خودش را سازگار کرده، برای خودش
توجیه تراشیده و سایرین را در انتخاب آزاد دانسته است. می‌گوید که یک انکزیتور نیست
و تلاش نمی‌کند ذهنیتش – مشخصا ذهنیت منفی- را به سایرین القا کند. منطق دودار
حالت تصنعی، منطق ژان را ندارد و منعطف تر می‌نماید.

اما در شرایط فعلی با مسخ مردمنطق‌دان هم به کرگدن هیچ دستاویزی برای انسان
باقی نمانده، هیچ راه گریز، توجیه، یا حتی اعتراضی. بعد ازینکه دودار ملحق
شدن به کرگدن‌ها را به جای با دیزی و برانژه بودن انتخاب می‌کند،
این انتخاب، از طرف کسی با انعطاف‌پذیری او، قابل قبول می‌نماید. یونسکو در چند
دیالوگی که بین دیزی و برانژه رد و بدل می‌شود، انگار بازه‌ی زمانی
طولانی‌یی را شرح می‌دهد.کما اینکه برانژه می‌گوید انگار سالها گذشته و
شاید این سرگرمی آدمی به اشتیاق‌هایش و غفلت را به تصویر می‌کشد. اما واقعاً چیست
که اهمیت پرداختن داشته باشد؟ عشق؟ نجات انسانیت یا انسان ؟ دیزی هم خیلی زود و بی‌رغبت
می‌رود. برانژه حالا، در مرحله‌ی سوم تنهایی، یعنی تنهایی‌اگزیستانسیال
قرار گرفته و ارتباط خودش را با هستی بی معنی می‌پندارد. هستی‌‌یی که حالا او را
به عنوان یکی از اجزا رد می‌کند و این آخرین ضربه یونسکو به مخاطب است.
برانژه از خودش می‌پرسد چیست و شبیه چه چیزی است؟ و انگار شتاب زمان آنقدر زیاد
شده که تشخیص چهره در عکس‌ها برایش مشکل می‌شود. این تصویرسازی نمادین از قرار
گرفتن عکس‌ها در کنار سایه‌ی شاخ کرگدن‌ها به مخاطب می‌گوید؛ که کرگدن بالذات با
ماست و تحت شرایطی یا انتخابی، نمود بیرونی پیدا می‌کند. برانژه به حال خودش
افسوس می‌خورد، به حال حفظ این اصالت. بابت این شناخت ترسیده و با این سوال می‌ماند؛
وجود یا ماهیت، کدام؟ سایه‌های کرگدن یا چهره‌ی آدم‌های توی عکس؟، اما در نهایت وجود
خودش را مقدم می‌داند و به عنوان آخرین نفرآدمیزاد انتخاب می‌کند برای حفظ این
اصالت بجنگد.

مرجان شرهان

یونسکو، اوژن. کرگدن (۱۹۵۹). آل احمد، جلال. چاپ دوم، تهران:
انتشارات مجید، ۱۳۷۶