کارگاه ادبیات داستانی: آخرین سرباز به قلم یاسمن دارابی/ برفی که بند نمیآید به قلم حدیث عالیزاده
.
آخرین سرباز
با صدای باد که پنجره را کوبید به دیوار، پریدم از خواب. پرده توی تاریکیِ بیرون رفته بود و گلهای چرکمردهی آن در آن مه غلیظ به سختی دیده میشد. نور ضعیفی از مهتاب، جای خالی “آیه” را روشن کرده بود. آیه سر جایش نبود. صدایش کردم؛ نبود. همهی بدنم یخ کرد و منگی خواب از سرم پرید. هولکی بلند شدم و پتو از روی تنم جا ماند. لامپ را روشن کردم. انگار که هرگز اینجا زندگی نمیکرده، هیچ وسیلهای در خانه به او مربوط نبود. باد، تک لامپِ اتاق را جلو و عقب میبرد و نور زرد در اتاق جا به جا میشد و سایهی قاب عکس قاسم را بزرگ و کوچک میکرد و روی همهی اجسام اتاق میانداخت. هر چهار اتاقِ پی در پی را گشتم. آیه توی هیچ کدامشان نبود؛ نه آیه بود و نه قاسم.
بودنِ قاسم یک جور ترس داشت و نبودنش جور دیگر! “بودن” و “نبودن” فقط دو کلمهاند؛ در واقع در تمام این بیست و چندی سال که زندگی کردهام، حتی یک بار هم نشده که حس کنم نیست یا حس کنم هست! همیشه منتظر بودم یک روز، یک نفر بیاید و بگوید قاسم پدرت نیست، من پدرت هستم اما آنروز هرگز نیامد. قاسم پدرم بود و هیچ کاریش نمیشد کرد.
تمام تنم گر گرفته بود. زیر آن پتوی پلنگی عرق کرده بودم. بادی که از پنجره می آمد، موهام را از جا کند. دور و برم را گشتم برای یک گیرِ سر. یک لحظه حس کردم روی قالی قطرهای خون دیدم. همان لحظه تصویر آیه توی ذهنم آمد که قاسم با آخرین مجسمه توی سرش زده و خونش خشکیده روی قالی اما خوب که دقت کردم گلِ قرمزِ قالی بود و گیر موی آیه هم کنارش. موهام را باهاش بستم. ترسیدم قاسم جای مجسمه را پیدا کرده باشد. برفِ دست نخورده خاک باغچه را پوشانده بود. سردم شده بود و نمی دانستم باید چه کار کنم. اگر من نیست شده بودم، آیه حتما پیدایم میکرد. حتما تمام شهر را میگشت ولی من حتی نمیدانستم از کجا باید شروع کنم.
توی خانه تلفن نداشتیم؛ هیچکسی قرار نبود به ما تلفن کند یا اینکه ما به او تلفن کنیم. آخرین باری که کسی غیر از من و آیه و قاسم پایش را توی این خانه گذاشته بود، پانزده سال پیش بود. چرا همیشه مهر و مومِ مگو ترین رازها درست پیش روی من گشوده شده است؟ به این فکر میکنم که چرا توی آن لحظه من و آیه آنجا بودیم؟ من وقتی دیدم قاسم از لابه لای پارچههای سیاهِ روضه یواشکی وارد حیاط عمو میشد، می دانستم که این راز، مگو ست. کم سن و سال بودم اما فهمیدم. آیه اما این را نفهمید. نفهمید و جیغ زد یا شاید هم گریه کرد. هر چه بود همه فهمیدند و اینطور تنها ماندیم.
هرگز پیش نیامده بود که از احساس تنهایی خلاص شوم حتی شب هایی که با آیه تا صبح سر می کردیم و آنقدر حرف می زدیم تا روی یک بالش خوابمان می گرفت هم. همین که چشم باز میکردم، حس میکردم هیچکس توی دنیا نیست که مراقبم باشد یا نگرانم. همیشه حس میکردم آیه یک روزی تنهام میگذارد. این را هیچ وقت نگفت. هیچ وقت نگفت تنهایم میگذارد اما سر و تهِ همه ی حرفهاش این بود که قاسم را بگذاریم با گربههاش.
با این همه، چند روزی بود که حس میکردم یک دست نامرئی دور گردنم است و یک قلب نامرئی نگرانم. نمیتوانستم به کسی توضیحاش بدهم حتی برای خودم هم قابل فهم نبود. اسمش را هم نمیدانستم. با مرد نامرئی توی یک دایره گیر کرده بودم که نه شروعی داشت و نه پایانی یا لااقل من سرِ این نخ را نمییافتم.
مدرسه ی زیرتپه بزرگ بود و من تنهایی از پس تمییز کردن آن همه کلاس بر نمیآمدم. قبل از آمدن مرد نامرئی، با برادرش و زنِ برادرش کار میکردم. مدرسه، حقوق را بینمان تقسیم میکرد. آیه دوست نداشت من کار کنم. حتم داشتم اگر مجبور نبود، هرگز دست به آن چندرغاز نمیزد. یک شب خواب دیدم به جای حقوق، دو تا ماهی دستم دادند. من یکی از ماهیها را به برادرِ مرد نامرئی دادم و ماهی دیگر را زنده زنده خوردم. ماهی توی دهانم تکان تکان می خورد. از لزجی آن جسم نیم جان که روی دندان هام لیز می خورد و طعم آهنی که از خون پخش شد توی دهانم حالم به هم میخورد.
برادر مرد نامرئی از من خوشش نمیآمد. همیشه در مورد” مرز “حرف می زد. ممکن نبود جملهای به من بگوید و این واژه از آن جا بماند.
«خوب گوش کن ببین چی میگم: مرزِ کار من و تو اینه. اینجا. میبینی؟ از اینجا تا ده تا کلاس اونورتر، اتاقای ماست. تو کلاسای اونوری رو تمییز میکنی. حواست هست؟»
هیچ وقت نتوانستم توی صورتاش نگاه کنم. همیشه از چیزی نامعلوم، عصبی بود. آخر همهی حرفهاش هم به اینجا ختم میشد که به من اشاره میکرد و رو به زناش میگفت:
«نمیفهمه این دختره، انگار دارم با دیوار حرف میزنم!»
وقتی عصبانی می شد، واژه ها را شبیه عمو ادا میکرد؛ بریده بریده. حس میکردم جان میکَند تا یک جمله را به زبان بیاورد.
عمو صبحِ همان روز آمد سراغِ من و آیه. به
قاسم گفت:
«توی بی وجود دو تا دخترِ دسته گل داری، احمق!
حیف این دخترا! تو زندگی ت یه هزاری براشون آوردی تو این خونه؟ بدبخت! اگه من
نبودم و این خونه ی پدری تا حالا باید دختراتو تو خیابون جمع می کردیم. من خرجتو
دادم. توی بی عرضه هیچ وقت نخواستی کار کنی. ادای روانی ها رو درآوردی که از زیر کار
در بری!»
کمی مکث کرد و انگار که کشف تازه ای کرده
باشد، با انگشت به من و آیه اشاره کرد و گفت:
«مامان تا وقتی زنده بود هرشب خواب می دید خفه
شون کردی! عین همون دو تا مرغی که داشتی و خفه کردی؟ یادته؟»
من نمی فهمیدم از چه می گفت اما ترسیده بودم. قاسم
نترسیده بود. می خندید. نشسته بود کنج دیوار. کفِ دست هاش را با همان عادت همیشگی
به هم می سابید و می خندید. عمو که می دید قاسم می خندد بیشتر عصبانی می شد. بهش
نزدیک شد و گفت:
«یادت رفته سرِ ماجرای اون مرغا چه بلایی سرت
آوردم؟ خطا بری، آبرومونو ببری همونجوری می بندمت به ستونِ زیرزمین ولی این دفعه
تا آخر شب، نه! اونقدر نگه ت می دارم تا از گرسنگی و تشنگی هلاک شی حیف نون! بار
آخرت باشه دزدی می کنی الدنگ! فهمیدی؟»
قاسم
نگفت فهمیدم. فقط گفت:
«پول بده! پول ندی آبروتو می برم»
«پدرسگ دزدی می کنی تو همین محله خراب شده تون
دزدی کن. نیا سمت ما. فهمیدی؟»
اگر صدبار دیگر هم می پرسید، قاسم حرفش همان
بود. “پول بده! پول ندی آبروتو می برم.” عمو چک چک شیر آب را که قطع کرد،
نخ تسبیح اش تر شد. وقتی دست من را گرفت، خیسی ِتسبیح اش به مچ دستم خورد. به قاسم
هم گفت:
«پا نشی بیای اونجا قاسم! مجلسشون زنونه ست. بذار
یه ذره با شیرین بازی کنن، شب خودم بر می گردونم شون. تو فقط نیا.»
«به من چه! اینا بچه های من نیستن، بچه های تو
ان. ببرشون واسه خودت.»
دو دستش را توی
هوا به نشانه ی کدام شادی بالا و پایین می برد، نمی فهمیدم اما بی آنکه به ما
نگاهی کند، دو کیسه از کنار طاقچه برداشت و بیرون رفت. حتم داشتم که می رفت دزدی.
ماهی می دزدید. اما هیچ وقت آن ماهی ها را توی خانه نمی آورد. همان دمِ در تقسیم
شان می کرد بین گربه ها. خانه ی ما را گربه ها احاطه کرده بودند. یک جورهایی
دورتادور خانه قلمروشان بود. هر شب که مدرسه می رفتم برایم مثل رد شدن از میدان
مین بود. از وقتی خودم را شناخته ام از گربه ها می ترسیدم. خصوصا از گربه های زرد.
همیشه می ترسیدم در را که باز کنم، یکهو بپرند سمت من. یا وقتی از میدان مین رد
شدم از پشت، روی شالم یا پاهام چنگ بیاندازند.
دو سالی می شد که
توی آن مدرسه کار می کردم. عصر که می شد از میدان مین رد می شدم و صد و پنجاه تایی
پله را بالا می رفتم تا به آنجا برسم. “زیرتپه” فقط یک مدرسه دارد. خانه
ی ما زیرتپه ای ست. اینجا اینطور صداش می زنند اما به نظر من این خانه ها درست روی
تپه هستند. کوچه ندارند عوض اش پر اند از پله های کوتاه و بلند. پله ها، این پنجاه
تا خانه را به هم می رسانند. اینجا یک تکه ی جدا از شهر است. من توی همین خانه به دنیا آمده ام. لحظه ی تولدم را به یاد دارم. کاش آن لحظه صورتِ ورم کرده ی مادرم را می دیدم
که بعد از نُه ماه انتظار زل زده باشد به من. اما من چشمان وزغیِ قاسم را دیدم که
با آن انگشتانِ کوتاه و پرمو پرده را کنار زده بود و داخل را نگاه می کرد. تا چشمم
به قاسم افتاد، جیغ زدم و او از همان لحظه تا به امروز دلیلِ ترس هایم شد.
چشم هام در خانه
پیِ چیزی می گشت؛ پیِ ردی، نشانی از آیه که آن مشت را روی درِ اتاق آخر دیدم. از
هر سمت که نگاهش می کردی، همان بود؛ یک مشتِ زنانه ی ضعیف. چرا تا به امروز ندیده
بودم اش؟ جای خالیِ مشتی روی درِ اتاق بود؛ روی در اتاق آخر. نمی دانم چه شد که
این تصویر توی ذهنم آمد: آیه از قاسم فرار می کرده و هراسان درِ هر چهار اتاقِ پشت
هم را باز کرده و سرآخر به اتاقِ چهارم که رسیده قاسم موهایش را از پشت کشیده و هیچ کاری که ازش
برنمی آمده، با همه ی توان مشت کوبیده به آن در چوبی. آیه هم موهای بلندی داشت، هم
مشتِ ضعیف.
از این تصور
خودم، تپش قلبم تندتر شد و باز تصویر های بد و بدتر…که هیچ جوره نمی توانستم
جلویشان را بگیرم: وقتی درِ اتاقِ اول را باز می کرده اگر یک غریبه جای آیه بود
حتمن خیال می کرد پشت آن در راه فراری هست، اما آیه گوشه و کنار این خانه را از
حفظ بود؛ آیه می دانست در این خانه هیچ دری، راه فرار نیست؛ می دانست در این خانه
هر درِ بازی به درِ بعدی و اتاقِ بعدی می رسد. آیه از قاسم خلاصی نداشت. هیچ
کداممان نداشتیم؛ نه من، نه آیه و نه مادرم.
می ترسیدم؛ می
ترسیدم این مشت هم از آن رازهای مگو باشد، از آن چیزها که نباید می دیدم. چرا بی
آنکه بخواهم، همیشه جایی که نباید، بودم و هر چه را نباید می شندیم، شنیدم؟ بی
آنکه در این دایره نقشی به من داده شده باشد؛ انگار که تماشاگر متولد شده ام. درست
مثل آن صدا. صدای کوبیدن در و دروازه به هم. این صدا هولناک ترین صداست. صدای بستن
است و صدای پرت شدن از دنیا، صدای تنها ماندن است. در یک لحظه، شاید هم کم تر
اتفاق افتاد. شیرین توی گلخانه ی تهِ حیاط به دنبال گربه ی زرد دوید. قامت بلندِ
قاسم از لا به لای پرده های سیاهِ حیاط پیدا شد. نمی دانم من و آیه را دید و رفت
توی گلخانه یا نه اما ما نگاهش می کردیم که تندی جهید توی گلخانه. در را پشت سرش
آنقدری محکم بست که ارتعاش آن امواج تا پانزده سال بعد هم هنوز توی گوشم باشد. دور
تا دور گلخانه از پارچه های سیاه پر بود اما قدِ بلند قاسم از عرض پارچه ها گاه پیدا می شد و گاه ناپیدا.
آیه همیشه از
اتاق در اتاق بودن این خانه بیزار بود. بیشتر روز را توی حیاط می نشست و کتاب می
خواند. روز ها و شب های زیرتپه یا پر بود از خاک و آفتاب سوزان یا اگر زمستان بود از مه و
آن رعدهای همیشگی. برای آیه اما فرقی نمی کرد چه فصلی از سال است. روی تختِ توی
حیاط می نشست یا دراز می کشید. چشم های درشت اش روی صفحه ها، خط به خط، به چپ و
راست می رفتند و دیگر نه چیزی می شنید و نه جز آن واژه ها چیزی می دید اما همین که
قاسم بوی تند زنجبیل را توی خانه به راه می انداخت، بنا می کرد به پاره کردن کتاب
ها. قاسم همه ی خانه را پرکرده بود از دمنوش ها و انواع داروهای گیاهی. تکه های
خشک گیاه های دارویی اش لابه لای پرزهای کرم رنگ موکت گیر می کردند و هیچ جوره
جارو نمی شدند. خانه گاه بوی تند فلفل قرمز قاطیِ دارچین می داد و گاه بوی خالصِ
گزنه که از دمنوش هاش می آمد. آیه از همه ی این بو ها، حالش بد می شد. من همه ی
این بو ها را می توانستم تحمل کنم جز بوی خنکِ نعنا که بو نبود، طعم می شد توی
دهانم.
قاسم هرِ چیز
باارزشی که توی خانه داشتیم را می فروخت. با پولش هم ماهی می خرید برای گربه ها. باران
که می بارید، بوی گندِ ماهی همه ی حیاط را می گرفت. دست هاش هم همیشه بوی زهم ماهی
می داد. از یازده مجسمه ی سربازی که از ننه برایم مانده بود، ده تا را فروخته بود.
تصمیم داشتم تا آخرین توانم برای آخرین سرباز بجنگم. از یک جایی باید شروع می کردم
تا شبیه آیه باشم. باید مثل آیه برای آنچه می خواستم بحث می کردم، حرف می
زدم…باید حرف می زدم.
شیرین حرفی نزد، جیغ
نزد، گریه هم نکرد. خوب یادم مانده اما آیه جیغ زد یا شاید هم گریه کرد. اول زنِ
عمو آمد و بعد زن های دیگر. تا حیاط را دویده بودند و به حیاط که رسیدند، گلخانه
را که دیدند متوقف شدند. خشک شان زده بود و بی آنکه داخل گلخانه را ببینند، دیدنِ
قاسم از عرضِ پارچه های سیاه و نبودن شیرین کافی بود تا همه را بترساند. زن عمو
نتوانست جلوتر برود. زیر لب چیز هایی زمزمه می کرد. من می فهمیدم که چقدر ترسیده؛
معنیِ ترس و آدمِ ترسیده را خوب می شناسم. ننه آخرین کسی بود که به حیاط رسید و
تنها کسی بود که لحظه ای توقف نکرد. به نفس نفس افتاده بود و از هر نفسش بخار سرد به
هوا می رفت. از کنار من که می گذشت تا به گلخانه برسد، قطره های عرق را دیدم که از
چین های پیشانی اش پایین می چکید. هنوز به گلخانه نرسیده دست هاش را به طرف در،
دراز کرده بود. در قفل نشده بود اما ننه طوری به آن فشار آورد که انگار انتظار
داشت قفل باشد. هر بار خواب آن روز را دیدم ننه در را که باز می کرد، دو تا بال
روی شانه هاش هم بود. هنوز وارد گلخانه نشده بود که قاسم هلش داد و از در بیرون
آمد. ننه روی زمین افتاده و نیوفتاده، بی آنکه لحظه ای به قاسم نگاه کند به سمت
شیرین دوید. قاسم از کنار من و آیه گذشت. آنقدر سریع رفت که سگک کمر بندش در هوا چرخید و کوبید به صورتم. از دردش چیزی
توی ذهنم نمانده اما دامنِ شیرین را خوب یادم مانده که سفید ی اش پر از لک خای
قرمز شده بود و قاسم وقتی پارچه های سیاه را کنار می زد تا از در بیرون بدود، آن را
روی زمین انداخت و دامن توی خاشاک های باغچه افتاد. در آهنی به هم کوبیده شد و
قاسم دیگر نبود.
باصدای تقِ در از
جا پریدم. خدا خدا می کردم، آیه باشد. نبود. قاسم درِ خانه را باز کرد، برف را از
زیر کفش هاش تکاند و در را از داخل قفل کرد. ترسیده بود. پنج تا، شش تا پتوی پلنگی
روی خودش انداخت و دراز شد کنار بخاری. می لرزید. گفت:
«من کشتمش! آیه
رو من کشتم!»
بعد خندید. از آن
ها که هر کسی را عصبی می کرد. دست هاش را از زیر پتو بیرون آورد و به هم می سابید.
صد بار نه، هزار بار این کار را تکرار کرد. من نمی دانستم باید چه کار کنم. زل زده
بودم به دست هاش. داشتم هیپنوتیزم می شدم. داشت خوابم می گرفت که یکهو برق قطع شد
و سیاهی همه ی خانه را پر کرد.
شب اولی که مرد
نامرئی آمد، نیم ساعتی گذشته بود که برق مدرسه قطع شد. توی تاریکی نمی توانستم
جایی را تمییز کنم. در واقع هیچ کاری را نمی توانستم با آن همه ترس که فکرم را
گرفته بود، تمام کنم. آیه اگر جای من بود حتمن به کارش ادامه می داد اما برای من
همه چیز ترسناک شده بود. هر لحظه سایه ی آن مرد را روی درِ چوبی کلاس می دیدم. هیچ
دفاعی از خودم نداشتم و تنها منتظر می ماندم تا سایه نزدیک تر شود. سایه نزدیک نمی
شد. می آمد و می رفت. خودم را می دیدم که دورتادور دهانم کبود شده و پوست تنم از
جای چنگ و زخم، پیدا نیست. بی هوا شیرین توی ذهنم آمده بود و بار دیگر دامن قرمزاش
را دیدم که آرام آرام در هوا چرخ می خورد و این بار روی یکی از میز های کلاس می
افتاد. نور ضعیفی از اتاقک نگهبان تا مرزِ مرد نامرئی می آمد و به کلاس های من نمی
رسید. سایه ی مرد بار دیگر پیدا شد. این بار در چهارچوب در ایستاده بود و سایه اش
تا نیمه های کلاس، کش آمد.
قدم به قدم به من نزدیک تر شد. زل زدم توی چشم
هاش و خدا می داند با آن همه ترس که داشتم، قیافه ام چه شکلی شده بود. با دو دستش،
هر دو شانه ام را گرفت. نگاهش از بالا به پایین بود. لبخند زد و گفت:
«تاریکی که ترس
نداره!»
بعد جوری نگاهم
کرد که وقتی برگشت و سطل آب را بلند کرد، انگار سال ها به من خیره مانده بود،
انگار سال ها از آن جمله که گفت، گذشته بود. بی آنکه حرفی بزند، سطل آب من را برد
توی کلاس های نور و سطل آب خودش را توی کلاس های تاریک آورد. بی آنکه حتا نگاهی به
من بیاندازد مشغول کار شد. من هاج و واج مانده بودم و بالاخره خودم را جمع و جور
کردم و به سمت کلاس های نور راه افتادم. نور تا نیمه های اتاق می آمد. خودم را توی
آینه ی دایره ایِ یکی از کلاس ها دیدم و احساس کردم زیباتر از همیشه ام. نورِ زرد
یک نیمه از صورتم را روشن کرده بود و نیمه ی دیگر از سیاهیِ راهرو تاریک بود. آینه
را برداشتم. کنار پنجره ایستادم تا نور همه ی صورتم را روشن کند. سایه ها، مژه هام
را دوبرابر نشان می داد. توی آینه لبخند زدم و چشم هام زیباتر شد. کاش آن کک و مک
ها روی صورتم نبود. آینه را چرخاندم دور صورتم و از هر سمتی به خودم نگاه کردم. می
خواستم ببینم مرا چطور می بیند وقتی گَردِ مجمسمه ی سعدی را می گیرم و او مشغول
شستن کفِ راهروست یا وقتی چشم هام به دنبال آخرین آشغال های کف به چپ و راست می چرخد.
قاسم که رفت
دوباه چشم ها سمتِ شیرین چرخید و گلخانه. ننه روی زمین نشسته بود و برهنگی شیرین
را با دست هاش پوشانده بود. صورت اش قرمز شده بود و اشک روی قرمزی اش می ریخت.
شیرین توی بغل ننه نشست. دور دهانش قرمز شده بود و زیر چانه اش داشت به سیاهی می
زد. توی خواب هام، تمام صورت اش خونمرده بود و ران های سفید لاغرش در سیاهی فرو
رفته و پیدا نبود.
یک بار هم مرد
نامرئی را توی همین شمایل دیدم؛ خواب دیدم که دو پای کشیده و مردانه اش در سیاهی
محو شده بود. این را وقتی خواب دیدم که آن روز جلوی در خانه دیدم اش. بر بلندای یک
پله ایستاده بودند. هم او و هم قاسم. توی موهای مشکی اش برقِ آفتاب موج می زد. از
لای در دیدم اش که با قاسم حرف می زد. دلم شور افتاده بود. آنچه می دیدم را باور
نمی کردم و ربط آن دو را به هم نمی فهمیدم. نمی دانستم باید چه احساسی داشته باشم…
باید می ترسیدم. هر جا قاسم باشد، باید ترسید. قاسم رو به رویش ایستاده بود و یک
ریز حرف می زد. قاسم می خندید اما او دائم سرش را به چپ و راست می کشاند و دور و
بر را می پایید. یک بار هم نگاهش سمت در افتاد. خودم را عقب کشیدم. نمی دانستم
اصلا می دانست قاسم پدر من است یا نه.
کیسه نایلونیِ
سیاهی دست اش بود و چشم یک ماهی از آن بیرون زده بود. سیاهی کیسه شمایل مردِ
نامرئی را به یادم آورد که در آن تاریکی رو به روی من ایستاده بود و شانه های
مردانه اش از خطوط شانه های من بیرون زده بود. برجستگی های روی کیسه شبیه ماهی های
بی جان بود. کیسه ی ماهی ها را دست قاسم داد. قاسم به راست رفت و او به چپ و هر دو
در نور تیز آفتاب محو شدند. دست ها و پاهام یخ زده بود و احساس می کردم یک تکه از
وجودم را از دست داده ام. یک گلوله ی آتش توی دلم گر گرفته بود و پخش می شد در
تمام سینه ام. از دستش داده بودم؛ حال آنکه مطمئن نبودم از ابتدا به دستش آورده ام
یا نه. نباید خودم را گول می زدم که راهِ فراری هست. نباید فکر می کردم او راه
فرارِ من است. همان جا بود که فکر کردم از قاسم نمی شود فرار کرد. قاسم همه جا
هست. هر جا که من باشم، او هم هست.
برق قطع شده بود
اما صدای به هم سابیدن دست های قاسم یک لحظه هم قطع نمی شد. توی تاریکی بیشتر ازش می
ترسیدم. همه ی خانه در سیاهی بود. به آیه فکر می کردم که از تاریکی نمی ترسید.
درست برعکس من. هر بار که برق قطع می شد، آیه شمع روشن می کرد. آن را روی زمین می
گذاشت و از خودش روی دیوار سایه می ساخت. سایه ی آیه می رقصید. موهای بلندش هر بار
از سایه ی کمر، به چپ و راست می رفت. دست هاش را در امتداد تن اش بلند می کرد و
برای خودش می خواند و رو به سایه اش می رقصید.
آنجایی که می
خواند: شکوفه می رقصد از باد بهاری… دست من را می گرفت و می خواست باهاش برقصم،
می خواست به زیبایی خودش باشم اما نبودم. قامت بلندش، تنها شباهتی بود که به قاسم
داشت. دست هام را بلند می کرد و خودش می چرخید. از این همه ذوق که داشت، من را هم
سرِ کیف می آورد. دو سایه ی روی دیوار، دو تا معشوق می شدند برای من و آیه. من هم
برای سایه ام می رقصیدم اما هرگز به زیبایی آیه برای سایه اش نبودم. هیچ کس نمی
توانست به ظرافت آیه دست هاش را توی هوا بچرخاند و از چرخشِ لطیفِ سر، موهای بلندش
روی زیرپوشِ نازکِ سفید پخش شود.
وقتی مرد نامرئی
را دیدم که هم پای قاسم ماهی می دزدد، با خودم فکر کردم معشوق من همان سایه ی روی
دیوار بود؛ فقط وقتی پیدایش می شد که تاریکی همه ی زیرتپه را پر کرده باشد. فردای
آن روز که دیدم ماهی ها را به قاسم می داد، تصمیم گرفتم دنبالش کنم. پا به پایش
رفتم. از زیرتپه دور شده بودیم و من می ترسیدم که با شیرین یا هر چیز دیگری که به
او و محله شان مربوط بود، رو به رو شوم. با این حال به راهم ادامه دادم. این اولین
رازی بود که به خواست خودم مهر و موم اش را باز می کردم و این اولین باری بود که
در این دایره به من نقشی داده شده بود؛ اینکه من عاشق بودم یا معشوق را نمی دانستم
اما تصمیم داشتم حالا که برای اولین بار به من نقشی داده شده، آن را خوب بازی کنم.
آیه را تصور می
کردم که قاسم چطور جانش را گرفته و قطره های اشک یک لحظه هم توی حدقه ی چشم هام
نمی ماند. تمام صورتم خیس شده بود و از بادی که از درز پنجره به آن می زد، می
لرزیدم. صدای لرزش استخوان هام را می شنیدم که با صدای سابیدن دست های قاسم قاطی
شده بود. می ترسیدم ازش بپرسم چطور آیه را کشته؟ از کنار هم قرار دادن دو واژه ی
“آیه” و “کشته” در ذهنم از خودم و قاسم متنفر می شدم. آیه توی
ذهنم می رقصید، با سر و صورت خونی. می چرخید و بر گونه ی معشوق خیالی بوسه می زد.
ساعت از چهار صبح هم گذشته بود. همه ی زیرتپه خواب بودند و کسی نمی دانست برق قطع
شده؛ جز من و قاسم.
مرد نامرئی در یک
چهارراه از حرکت ایستاد. آنقدر شلوغ بود که نگران ِاین نبودم مبادا من را ببیند.
به سرعت چشم بر هم زدنی توی حوضچه ی آبِ روبه روی مغازه دست برد. وقتی داشت ماهی
را توی کیسه می انداخت مردی از روبه رویم رد شد و نتوانستم ببینم اما پس از آن
دیدم که مردنامرئی به آرامی جمعیت را کنار زد و به شرق چهارراه روانه شد. وقتی می
رفت ماهی توی کیسه ی سیاه تکان تکان می خورد. یادِ آن خواب افتادم که ماهی را زنده
زنده می خوردم و سرِ ماهی به گونه هام ضربه می زد.
صدای ناله ی گربه
ای توی خانه پیچید. قاسم به یک اشاره، پتوهای پلنگی را کنار زد و به سرعت بلند شد.
قامت بلندش در آن تاریکی، سیاه تر از هر آن چه در اتاق بود، می نمود. به من نزدیک
شد. آیه تا به آن لحظه، ثانیه ای از ذهنم پاک نشده بود. قامت بلند قاسم بالای سرم
ایستاده بود. آیه از ذهنم پریده بود. به خودم فکر می کردم که در میدان مین بودم و هر
لحظه ممکن بود در آن اتاق های یی در پی بدوم و قاسم از پشت بر پیراهنم چنگ بیاندازد،
درست مثل گربه هاش. صدای ناله ی گربه این بار، بلند تر شد. هر بار که گربه می نالید،
قاسم به من نزدیک تر می شد. نشست کنارم. می لرزیدم و انگشتانم را به هم قفل کرده
بودم. صورتش را نزدیک گوشم آورد و پچ پچ کنان گفت:
«اون مجسمه رو
بده به من!»
عقب تر رفت و
همزمان دور و برش را پایید. گفت:
«کجا گذاشتیش؟»
همه ی خانه را به
هم ریخت. همه جا را گشت؛ لابه لای رخت و لباس ها، ظرف ها، پتوها… پیدایش نکرد.
عصبی شده بود و این من را می ترساند اما به هر قیمتی که شده نمی خواستم سربازم را
بهش بدهم. حالا که آیه نبود و مادرم هم نبود، این مجسمه تنها چیزی بود که داشتم.
حرف می زد. یک ریز حرف می زد و یک لحظه هم
آن مزخرف ها را تمام نمی کرد.
«دو روزه که گربه
هام هیچی نخوردن، جیبام رو ببین! هیچی توشون نیست. حتی یه هزاری! اگه التماس کنم،
مجسمه رو بهم می دی؟ راستی… آیه کجاست؟ سر شبی داشت کتاباشو تو یه کارتون خالی
می ذاشت… می دی مجسمه رو؟ ببین کاریت ندارم. فقط مجسمه رو می خوام. گرسنه ان.
نمی شنوی؟»
اولین باری بود
که توی چشم هام نگاه می کرد.
«اینجوری نگام
نکن! مث مامانت نگام نکن. چرا گریه کردی؟ کدوم گوری گذاشتی مجمسه رو؟ حرف نزنی، می
کشمت! من روانی ام، خلم، ندیدی تو فیلما؟ روانیا رو نباید اذیت کرد. اذیتم کنی، می
کشمت. عین آیه می کشمت.»
لال شده بودم و
می خواستم حرف بزنم اما زبانم قفل شده بود. کمی ساکت ماند و دوباره شروع کرد:
«همه ش تقصیر این
پسره ست. کصافط! اون آشغال اگه هنوز برام کار می کرد، گربه هام گرسنه نمی موندن.
سگِ عوضی نمی دونم چه ش شده که دیگه از من دستور نمی بره. بهش گفتم. گفتم من رئیس
تم. قبول کرد. گفت تا وقتی دخترات گرسنه ان، من نوکرتم. می دونی؟ بهش گفتم غذا
ندارم ببرم واسه دخترام. فک می کنه اون ماهیا رو میارم خونه. تو سرخشون می کنی با
آرد و نمک. هه! یه سفره ی کوچیک می ندازیم و دور هم می گیم و می خندیم.»
آخرین باری که
شیرین را دیدم، همان روزی بود که با عمو آمده بود. قاسم زیر دست و پای عمو، ضعیف
تر از همیشه می نمود. صورتش کف حیاط چسبیده بود و هر بار که می گفت
“نزن” خاک و خون از دهانش بیرون می آمد. عمو کفش های ورنی اش را روی
صورت قاسم گذاشته بود. دندان هاش را به هم فشرد و گفت:
«بی شرفی! از اون
مادر نجیب چطور ممکنه یه هرزه ای مث تو متولد شده باشه؟ یابو!»
وقتی می رفت کیسه
ی نایلونی از داروهای رنگ به رنگ را دست آیه داد. شیرین در آستانه ی در ایستاده
بود. با یک دست، دیوار را نگه داشته بود و من را نگاه می کرد. داشت باهام حرف می
زد. با دهانش، نه با چشم هاش. عمو رو به قاسم گفت:
«گوه می خوری این
قرصا رو نخوری! دیگه هم سمت ما نیا! به حرمت مامانه که نمی کشمت!»
قاسم هیچ وقت از
آن دارو ها نخورد. می گفت آن داروها مردی اش را ازش می گیرند. از یک عطاری داروهای
گیاهی می گرفت. گیاه بز شاخ دار را که دم می کرد، می گفت:
«مردی که میلی به
زن نداشته باشه، مرد نیست.»
رو به من می کرد،
می خندید و می گفت:
«عموت مرد نبود،
اون قرصا رو داد که منو هم مث خودش کنه ولی من زرنگ تر از اونم»
وقتی فهمیدم مرد
نامرئی به خاطر من دزدی می کرده احساس دوگانه ای از شرم و عشق را تجربه کردم. قصر
آرزوهام دوباره ساخته شده بود و به این فکر می کردم که ای کاش آیه بود تا همه چیز
را برایش تعریف می کردم. آیه نبود و قاسم هم بی خیال مجسمه نمی شد. دلم می خواست
مرد نامرئی اینجا بود و بار دیگر قامت اش را رو به روی خودم می دیدم و آن چشم ها؛ کاش
می شد بار دیگر خیره شان شد. چرا آن روز که شانه هام را با دست هاش گرفت، به آغوشش
نرفتم؟ آروز کردم آن شب را زنده بمانم و فردا تمام پله ها را یک نفس بدوم تا
مدرسه. ناله ی گربه ها تمامی نداشت و هر بار که صدایشان می آمد، قاسم کلافه تر می
شد. یکهو برق وصل شد و شیشه های کوچکِ خون که روی طاقچه ی آبی بودند، اولین چیزی
بود که دیدم. شش تا از شیشه ها خالی بود و یکی پر. قاسم به سمت طاقچه رفت. به شیشه
ی پر دست دراز کرد. بدتر از گربه های دور تا دورِ خانه، خون شان بود که همه ی این
سال ها روی طاقچه مان بود. قاسم می گفت خونِ این گربه ها آدم را مَرد نگه می دارد.
به گربه ها غذا می داد بعد که چاق و چله شدند، می گرفت و از یک وری زخم شان می
کرد. شیشه های کوچک را می گرفت زیر ردِ خون و چک چک… چک چک… پرشان می کرد. می
آوردشان توی خانه و من دلم می خواستم بمیرم اما آن آشغال ها را روی طاقچه نبینم.
قاسم شیشه را توی
دست هاش گرفته بود. از آن کاری که می خواست انجام دهد، بیزار بودم. بلند شدم که
بروم و نبینم اما قاسم هرجا می رفتم می آمد.
می خندید و شیشه را جلوی چشمانم به این طرف و آن طرف می کشاند. گفت:
«می خوری؟»
بوی آهن می داد.
نگاهش کردم و باز نتوانستم چیزی بهش بگویم. می ترسیدم بی هوا شیشه را خالی کند روی
صورتم. از تصورش حالم بدتر شد. با آن شیشه که دستش بود، نمی خواستم عصبانی اش کنم.
آرام ایستاده بودم و تکان نمی خوردم.
«این آخرین شیشه ست، فردا دوباره پرشون می کنم. بمیرم بهتر
از اینه که مرد نباشم!»
شیشه را تا نزدیک لب هاش بالا آورد بعد خندید و یک جرعه، آن را سر کشید. از کناره های لب اش خون چکه کرد. سعی کردم بخوابم چرا که دیگر هیچ چیز را نمی خواستم ببینم. صبح که بیدار شدم قاسم توی خانه نبود. نمی دانستم مرد نامرئی کجاست اما هر جا که بود پیدایش می کردم. به حیاط رفتم. روی پادری خاکستریِ حیاط قطره قطره باران می ریخت. کنار باغچه رفتم. برف ها، یخ شده بودند. با دست هام کنارشان زدم. نوک انگشت هام سِر شده بود. خاک را هم کنار زدم. سینه ی ستبرِ سرباز از زیر خاک نمایان شد. سرباز را که بلند کردم، از زیر آن یک ورق کاغذ تا خورده پیدا بود. بلندش کردم. خطِ آیه بود. قلبم به تپش افتاد. آیه گفته بود که دیگر نمی توانست توی آن خانه بماند. گفته بود هر کاری کرده نتوانسته من را راضی کند که قاسم را رها کنیم، بماند با گربه هاش. آدرسی نوشته بود که تا ساعت دوازده ظهر در آنجا منتظرم می مانَد. توی قلبم یک جوانه ی امید داشت رشد می کرد. چمدان نبستم. سرباز را برداشتم و از میدان مین رد شدم.
یاسمن دارابی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برفی که بند نمیآید
صد بار گفتم وقتی مهمان داریم عبایت را به چوب لباسی آن اتاق آویزان نکن، کو گوش شنوا. مخصوصا عبایش را میگذاشت توی اتاق ما.آرام در را باز می کنم. پسرم عروس را ازپشت بغل کرده است. بالای سرم بود، عزراییل هم اینطورآدم را خفتگیر نمیکند. لباسش بالا رفته و ساقهای پایش افتادهاند بیرون.
-خجالتم خوب چیزیه.
اینها را زیرلب گفت طوری که فقط ما شنیدیم. خدا پدر و مادرش را بیامرزد، اگر به گوش بقیه میرسید که دیگر هیچ. پتو را میزنم روی پاهای ورم کردهاش. خودم را به خواب زدم حتی جراتش را نداشتم پتو را بکشم روی سرم. بدنش را کش و قوس میدهد و روی تشک جابهجا میشود. دعا میکردم کاش شوهرم تکانی به خودش بدهد و بازویش را از زیرسرم بکشد بیرون. گرمای بخاری میخورد روی صورتش. صورت گل انداختهام همیشه گیرم میاندازد. بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم ببخشید و موهای ژولیدهام را بردم زیر روسری. پلکش را بلند میکند و زود میبندد. میگویم ببخشید و با عبا از اتاق میزنم بیرون. رفتم توی مطبخ و هیزمها را انداختم توی تنور. سرد بود. چادر را به خودم میپیچم و می مانم پشت سر خانمی که دارد نانهایش را میشمارد.
شاطر نان را می اندازد توی تنور. زمستان نان پختن میچسبد آن هم توی این تاریک روشن صبح. خم شدم و نان را چسباندم به دیوارهی تنور. پول را میگذارم کف دست نانوا و دوتا نان سنگگ را برمیدارم. وقتی آمد دلم هوری ریخت. با گوشههای آویزان روسری دماغ و دهنش را پوشانده بود و کف دستانش را میکشید روی بازوهاش.نگاهم را ازش دزدیم و خم شدم روی تنور.نشست کنار تنور و توی خودش جمع شد.برداشتن نان ها را لفت دادم.
-اون بیرون خیلی سرد شده این برف حالا حالاها آب
نمیشه.
عرق از سرو صورتم می چکید توی تنور.نان ها حسابی
برشته اند.خوشحال می شوم ـخر عروس نان نرم دوست ندارد.لبخند می زنم و به شاطر که
دارد نان را پهن می کند روی پارو می گویم ممنون.نان را درآوردم و گذاشتم توی
سینی.یکی اشان را برداشت.
-خیلی خشک شدن، زودتر بیارشون بیرون مگه نمی
دونی لثهی حاجی خون می افته.
گرمی خون را گوشه ی لبم حس می کنم.فقط کافیست
برف ببارد این زخم کهنه هم سرباز می کند.نان ها را پیچیدم توی روسری و به طرف خانه
راه افتادم.هنوز چند قدمی برنداشته ام درد زانوهاامانم را می برند.خرمای له شده و
چربی گوسفندی را مخلوط کردم و پیچیدم دور زانوهایش.چسباندشان به بخاری و گفت
-درد بی درمونه.
عقم گرفت. دویدم به طرف ایوان.بچه ی توی شکمم
وول می خورد.می گفتند مال ویارت است.آخر کدام زن هفت ماهه ویارش می گیرد!!!می روم
به طرف آسانسور.پاک یادم رفته که هنوز خراب است.میروم به طرف پله ها.تا می خواهم
ازشان بالا بروم یادم می افتد پنیر نخریده ام.پنیر داریم اما محلی است .عروس لب
نمی زند می گوید خطرناک است.می گوید الان عصر تکولوتی،تکلوژی نمی دانم یک همچین
چیزی است چرا باید رفت پی سنتی اش.می گوید همین کارها را می کنند که هن.ز تب مالت
ریشه کن نشده است.حق دارد بترسد همین طور هم بچه اش بد قلق است و کارش را رسانده
است به استراحت مطلق.حالا فکر کن دور از جان تب مالت هم…زبانم لال…کاش این
روزها هم بگذرند و به سلامت فارغ شود.پنیر را از حلبی درآوردم و گذاشتم روی
سینی.ماست هم گذاشتم با پونه و عسل.نمی دانم چرا عسل های کارخانه ای به مزاق
امروزی ها خوش نمی آید و پی کوهی اش می گردند!کوه نبود که نرفته باشم.می رفتم پی
پونه و آویشن.آن کوقع ها که خبری از دوا و دکتر نبودهمین چند قلم معجزه می
کردند.نمی دانم چرا دکترها کاری برای مایع مفصلی ام نمی کنند و فقط بلد اند بگویند
که نیست این را که خودم هم می دانم.پنیر و نان ها را می گذارم روی پاگرد تا نفسی چاق
کنم.دیر کرده بودم آغول بیشتر از آنچه فکر می کردم کار داشت.با سینی دویدم به طرف
هال.بچه هم بد وقتی گیر آورده بود برای لگد زدن.با قیافه های عبوس چمباتمه زده و
زل زده بودند به گل های قالی.بی معطلی سفره را پهن کردم.کتری و قوری را می گذارم
روی بخاری تا گرم بمانند.جوشاندهی آویشن برایشان ریختم و شروع کردم به شکستن
گردوها.تنهایی چیزی از گلوی آدم پایین نمی رودبه جز غم های دم دست و خاطره های دور
دست.می گفت
-زیادی هم دورنیست،سختیش رد شدن از این کوهه که
اونم مثل کف دستم بلدم.به جاش با پول برمی گردم.
پرده را کنار می زنم.دلتنگش شده بودم.چند روزی
از رفتنش می گذشت.زل می زنم به ریزش برف. هواشناسی درست گفت .سرم گیج می رود.بعد
از رفتنش برف شروع کرد به باریدن. وقتی جسدش را آوردند هم برف می بارید.مغزش از
جمجه ی له شده اش زده بود بیرون.قلبم تیر می کشد.بلند می شوم و قرص تپش قلبم را می
خورم.قلبم تند تند می زد.آب گرم سرخورد روی ران هام.
-کیسه آبش ترکید
پسرم می پرد این ور وآن ور.رنگش مثل گچ دیوار
است.توی این شرایط فقط همین را کم داشتم.مادر شوهذم غش کرده و افتاده بود گوشه ی
هال.یکی دست هایش را ماساژ می داد،یکی اسمش را صدا می زد،یکی قندها را توی لیوان
هم می زد.پدر شوهرم گوشه ی ایوان می نالید و می زد توی سرش.داد می زند،ناله می
کند. می گویم آرام باش و مانتویش را تنش می کنم.رروسری را از روی چوب لبلسی،زیر
کلی لباس پیدا می کنم و می دهم تا سرش کند و خودم می روم ساک بچه را از کمد می
آورم بیرون.بقچه را برداشتم و رفتم توی آغول.مانده بودم گریه کنم یا زور بزنم.
-آی دلم،کمرم
گریه می کند و لبش را گاز میگیرد.پاهایممی
لرزیدند داشتم هم پدر می شدم هم مادر.
-رفته ماشینو روشن کنه.مادر قربونت بره گریه نکن
گریه می کند ولب هایش می لرزیدند.بند نافش را
بریدم .خون همه جا را گرفته بود.پیچیدمش توی پارچه و بغلش کردم.
-به این دنیای بی پدر خوش اومدی.گریه کن حق
داری.
بچه را از بغلش می گیرم.می خندم
-دختر خوشگلیه.
پسرم اشک هایش را پاک می کند و می خندد
-به تو می بره.
چقدر شبیه پدرش شده است صورتم گل می اندازد. تنم داغ شد و تلخی دهانم را پر کرد. بچه را بغل کردم تا بروم اما کجا!عاقد هم انجا بود. دوره ام کرده بودند و هرکس چیزی می گفت..آخر مگر می شود آدم با برادرشوهرش ازدواج کند؟!غش کردم.بالای سرم است. قرص را می گذارد زیر زبانم. می خندد و می گوید
-یعنی نوه دارشدن اینقدر ذوق داره؟
بعد ادامه می دهد
-حق داری من که تو پوست خودم نمی گنجم نیم وجبی
از پسرمونم عزیزتره.
می دانم می خواهدحواسم را پرت کند تا سر درد یادم برود.با شنیدن صدای عاقد سر درددم بیشترو بیش تر می شد.انگشت سبابه ام را به زور زدند پای برگه.کسی توی اتاق نیست سر می چرخاند و انگشت سبابه اش را می کشد روی صورتم.کف دستش را می کشد روی سینه هام،ران هام،تنم یخ می کند و حالت تهوعم بیشتر می شود.
حدیث عالیزاده
ـــــــــــــــــــــــــــ