رفتن به بالا
  • یکشنبه - 26 آبان 1392 - 10:29
  • کد خبر : ۲۷۶۰
  • چاپ خبر : ادبیات مبارزه یا مبارزه ی ادبیاتی(درباره ی شعرهای علیشاه مولوی) سردار شمس آوری

ادبیات مبارزه یا مبارزه ی ادبیاتی(درباره ی شعرهای علیشاه مولوی) سردار شمس آوری

ادبیات مبارزه یا مبارزه ی ادبیاتی

درباره ی شعرهای علیشاه مولوی

سردار شمس آوری

 

 

” انچه که از هنر باید طلبید ، تعهد اجتماعی ، جانبداری تاریخی هنر ، و خدمت آن به سمت تکاملِ مترقی اجتماعی است نه تبعیت حتمی از این سبک یا آن سبک ” . وقتی شاعر_روشنفکر ، زیست فکری_ادبی خود را لا به لای جامعه و مردمی در کنش و واکنش می بیند که پر از پیچیدگی های اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی چند سویه و لایه داری است خاصِ جوامع در حال گذار ، چگونه باید تعاریف روشنی از ارزش گذاری های متعهدانه برای آثار خلاقه ی هنری داشته باشیم ؟ در جوامعی که روابط فکری_فرهنگی در نوسان شدیدی بین سنت های تابو شده ی پدران و مدرن گرایی گاه افراطی فرزندان است و از آن طرف هم در طبقات روشنفکری اش پیش از آنکه در تولید و باز تولید آثار ادبی_اندیشه گی اش کمکی شود به نهادینه شدن جامع و کامل مدرنیته ، سراغ تفسیر و نقدِ مسائل و هنجارهای ساخت شکنانه ی پست مدرن ها رفته اند (و این خود ناشی از نفوذ عمیق عرفان و فرهنگ های خردگریز سنتیِ جوامعِ شرقی است در مغزِ استخوان خیلی از ادیبان و روشنفکران این جوامع .) و یقینن وقتی که دستگاه و سیستم ناظر ، بر تولیدِ روابط و صورت بندی های قدرت هم ملغمه ای باشد از حاکمانِ خرفت و خرافه ران و دشمن تراشِ در کشمکش و بحث با دسته ای عقل مدارتر و نیز روابطِ قدرت و قدرتِ روابط هم پر باشد از واگذاری و بازپس گیری روابطِ فکری_ساختاری حکومت بین این دو یا میانه روهای اینها ، نتیجه اش به رای من ، جامعه ای می شود با بحرانها و پیچیدگی های سیاسی ، اجتماعی و فرهنگی عجیب و غریبی مثل :

۱ . برخوردهای قرون وسطایی با اندیشه از جانب حاکمان ۲٫ بحران هویت در نسل های مختلف ۳٫ تنش های اجتماعی و سیاسی بین مردم و حکومت ۴٫ به وجود آمدن خلأهای خانوادگی ، اجتماعی و فکری به دلیل همان تنش های اجتماعی ۵٫ سرخوردگی مفرط جوانان ۶٫ رواج قرص های ضدبارداری و سقط جنین ۷٫ پدید آمدن توتالیتاریسم در فضای سیاسی کشور ۸٫ رواج شدید اخلاق ماکیاولیستی در حکومت چی ها ۹٫ تبدیل شدن پول به ارزش و معیار ارزش ها ۱۰٫ بروز اختلافات ساختاری_فکری بین نسل  های مختلف ۱۱٫ رواج اسنوبیسم در طیف های مختلف روشنفکران_هنرمندان ۱۲٫ بی اعتمادی اجتماعی_حکومتی بین مردم به مردم ، مردم به حکومت و حکومت به مردم

و ده ها مورد دیگر …

در حال و هوای چنین جامعه ای وظیفه ی شاعر_روشنفکر چیست؟ آیا صرف تولیدِ ادبیاتی که به خاطر ادبیات ، تقریر می شود اثر خلاقه ی هنری است؟ آیا صرفِ بازتولید مناسبات بورژوازی و تعریف های سانتی مانتالیستی از عشق و روابطِ اجتماعی خاص طبقه ی مرفه شهری ، حالا هر چند هم که در زبان و فرم و تصویرسازی لطیف و زیبا و قابل دفاع باشد ، اثر خلاقه ی هنری است؟ آیا تبعیت از این مکتب یا آن جریان خاص ، دلیل سوق دادن متن به سمت شعریت است ؟ پس کجا باید پیچیدگی ها و خشونت ها و زشتی های جامعه و مردم پیرامون را که زیست واکنشی ما در تعامل فکری با اینهاست که شکل می گیرد را بازتاب داد؟

خیر ، هیچ یک از فرضیات سه سئوال اولی را _من _ منجربه تولید اثر خلاقه ی هنری نمی دانم و بله ، در شعر است و تنها در مناسبات فکری_ساختاری شعر و ادبیات و هنر است که می توان (و باید) پیچیدگی ها و خشونت ها و زشتی هایمان را بازتاب دهیم و آنها را به زیبایی و استاتیک وانمود کنیم . که خوب می دانیم که وانمود کردن یک تکنیک هنری است . “در مقابل نمود مداوم واقعیت های خسته کننده هنر نوشتن از استمرار تظاهر نویسنده به نفهمیدن حاصل می شود . نویسنده نفهمیدن خود را واقعی جلوه می دهد تا فهم هنری واقعیت اصیل خود را در شیوه ی نگارش بیابد .”

 

” بستگی دارد … به

انگشتی که ماشه را

تیر

ماه اول تابستان

هزار سکته دویده در سر خرداد و

سرب … شبیه صاعقه

تَ تق … تق … تق … تَ تق

تَ تق … تق … تق … تَ تق

تَ تق … تق … تق … تَ تق “

 

شاعر بدون اینکه به روی خود بیاورد که تمام این خطوط را بدون هیچ منطق استقراییِ واقع گرایانه ای دارد پشت سر هم می چیند . دادر با وانمود کردن به بی اطلاعی و صرفن اجرای وضعیتی خاص واقعیت را برجسته تر و دندانه تر به تصویر و اجرا می گذارد . واقعیتی که همزمان با داشتن خشونت در روح خود ظرافتی دخترانه را هم از صدای کفش سوژه ی مورد خطاب خود در شعر را که معشوقه می داندش به اجرا می گذارد و البته در اجرای آن تأویل و تفسیرهای دیگری را هم برای شکافته شدن باز می گذارد .

علیشاه مولوی شاعر همین دغدغه هاست ، شاعر همین پیچیدگی هاست شاعر همین وانمود کردن هاست . سیاست را وارد شعرش نکرده شعر سیاسی هم نگفته اما به خوبی و با طرافتی بومی شده در فرم و زبانِ خودش ، شعر را به عالم سیاست و پیچیدگی های اجتماعی کشانده و دست به تعریف و باز تعریفِ ارزش ها و هنجارهای دنیای درون_شعری  و عوالم برون_شعری اندیشه گی هایش زده است . تیغ نقد و شمشیر اعتراض را به روی زشتی ها و گرسنگی ها و پلشتی ها و ناهنجاری ها برکشیده و رک و پوست کنده سرراست و مستقیم با دور زدن حتی خود سیستم سانسور هم ، با اجرای فرمیک و تصویر سازی های ارگانیکِ شعری ، مردم ، ضدارزشها ، ناهنجاری ها ، پستی ها ، حکومت ها و خرافه پرستی ها را به چالش می کشاند . با لطافت و احساسی عمیق و صادقانه ، ارزشها ، خوبی ها و مردم و زیبایی ها را تمجید و تکریم می کند با خطوط شعری اش . و از شعرش به شعارها می رسد مخاطبش گرچه ندیدم در هیچ جای شعرش به عمد شعار داده باشد مولوی .

 

” یک

حواس خیابان پرت است

چراغ چشمک زن چهارراه سرخ می تپد

در همین کوچه ی تاریک کسی را کشته اند

کتابی نزدیک جسد افتاده است

خون نماسیده ، یعنی که ،

روح مرده در همین حوالی سرگردان است

بیماری مرموزی عابران را نابینا کرده است “

 

علیشاه شاعر دغدغه ها و عواطف و احساسات و اعتراضات تو در تویی است . به قول علی قنبری در صف “من” هایش می ایستد . شعرش فقط تناظر یک به یکی نیست از وضعیت خرد مدار و روتین شده ی بیرون شعری (اجتماع و توابع اش) بلکه با تمام جذابیت های خرد گریز و ساختار شکنانه ی شعری ، همزمان در فرمسازی و اجرای ساختمند اندیشه گی ، دنیایی با افق ها و گستره ها و روایت های کلان گستر متعدد می سازد در شعرهایش . از گرسنه گی می گوید و با حاشیه نویسی های عاشقانه فضایی درهم و دراماتیک به نفع “من” هایش می سازد . از عشق هایش می گوید و صورت بندی های اجتماعی _ سیاسی را هم به چالش می کشاند لا به لای لغزندگی خطوط اش .

 

” گفتم : هنوز هم نظامی ها رد اسب سپیدت را توی اینترنت تعقیب می کنند

گفت : هنوز هم نگران کودکان گرسنه ی مکزیک ام

گفتم : امیلیانو مرا ببخش

دختری را که دوست داشتم

به بهانه ی دیدن تو به سینما بردم

گفت : سکانس کلیسا یادت هست ؟

برای دیدن دختی که دوست داشتم ، خدا را بهانه کردم

گفتم : چه با شکوه شده بود (مارلون براندو) وقتی که تو را بازی می کرد

گفت : جهان چیزی برای ستودن نداشت ، جز عشق “

 

علیشاه مولوی با شعرهایش عشق بازی کرده شک نکنید عاشق کلمات است و کلمات هم عاشق او گاه واژه هایی چنان زبر و زمخت را در جوار کلمات صاف و ساده می چیند در خطوط شعری که نمی شود گفت صرفن تتابع اضافات و الیتراسیون است که اینها را کنار هم نگه داشته چیزی بیشتر از تکنیک های شعری خطوط را در شعرش سرپا نگه می دارد و آن به نظرم شعریت محض است ، همان “آن”ی که شعرهای موفق او را می سازد .

 

” ردیف درخت های ایستاده در شب

ستون های افقی نور

جسد های تیر باران شده بر زمین نمور

سربازهای به ستوه آمده ، ساکت

که پشت به مرده ها به سوی کامیون ها می روند

و فرمانده ای که مدام فریاد می زند و راه می رود

ندیدم در لحظه ی انفجار گلوله ها پرنده ها کجا رفتند “

 

شمس آقاجانی جایی می گفت که هر شعری عاشقانه است منتها شعرهای عاشقانه دوبار عاشقانه اند یک بار به خاطر شعر و یک بار به خاطر عشق . از این دسته اند شعرهای مولوی سراسر عاشقانه سراسر احساسی و رمانتیک گونه حتی اگر سیاه و گرسنه و زمخت و دنده دار و سیاسی باشند . “مجموعه کلمات در شعر مجموعه ای بر خلاف اصول تعلیل ژنتیکی را تشکیل می دهند کلمات به خاطر عشقی که به هم پیدا می کنند در کنار هم قرار می گیرند نه به دلیل معنایشان یا جایگاهشان در سلسله مراتب دستوری . شعر محل ابراز عشق کلمات به یکدیگر است خود شعریت مهم تر از هر چیزی است و این شعریت از عاشقانه گی تفکیک ناشدنی است یکی بدون دیگری دست یافتنی نخواهد بود تم عاشقانه را شاید بشود از شعرها حذف کرد اما رفتار عاشقانه را گمان نکنم .”

 

” زنی زاییده ی یک قورباغه ی قرتی که با خرچنگ های حفره نشین برکه

“برک” می زند روی صحنه ی صخره ای شبیه سنگ آفتاب

غروب ها که کلاغ ها کنسرت کبود اجرا می کنند :

در کوچه های بی ماه و بی پناه … می زنند قاپ

“کف زنان” باند “کبری” کیف زنان و پیر زنان را که

: کاش فقط … کلید و کوپن بود و دارو

پول و شماره های تلفن

: ای وای عکس روزگار جوانی ام

کوچه … مواج جار … جنجال … جنون … جیغ

کبری زن جوانی که تیتر می شود

برای جلوگیری از ریختن آبرویش … خون مردی را ریخت”

 

یکی دیگر از ویژگی های همیشه گی شعرهای مولوی روایت مداری یا به قول بعضی سینمایی بودن کارهای اوست . گرچه با نگاهی گذرا به شخصیت شعرها و فرم های شاعرانه اش این موضوع واضحن خود را نشان می دهد و حتی در انتخاب اسم های اشعار و ساختار اپیزودیک شعرها هم می توان صحت همین موضوع را با همین دلایل تاکیید کرد اما من به شخصه در کل با اصطلاح روایی در شعر مخالفم و فکر می کنم اصولن روایت از زبان حدف ناشدنی است . “در یک پاراگراف ساده ی علمی هم وجود و حتی غلبه ی روایت را به راحتی می توان رد یابی کرد . این فنکسیون و نقش روایت در یک متن است که تاثیر ژانریک خود را به جا می گذارد من نمی دانم چگونه شعری را می توان بدون روایت تصور کرد به نظر من مهم این است که این روایت چگونه به نفع شعر قطع می شود قصه ترکیبی متنوعی از توصیف به علاوه ی روایت است که در نهایت این روایت است که غلبه می کند به عبارتی هر توصیفی که در خدمت روایت نباشد از ساختار قصه بیرون می ماند اما در شعر به خاطر روایت روایت نمی کنیم بنابراین من روایی بودن به مفهوم عام آم را نمی پذیرم شعر روایی اصلن اصطلاح مناسبی نیست شعر روایی همان اشتباهی است که نیما هم در مراحلی از سعی و خطایش به خاطر رسیدن به بیان عینی و دکلماسیون طبیعی کلمات مرتکب شد که می دانیم در آثار درخشان بعدی اش جانانه به اصلاح آن اقدام کرده” شعر مولوی هم از این قواعد مستثنی نیست روایت اش ذات طبیعی زبان و شخصیت درونی وقایع شعری اش است و با توسل به از خط خارج کردن زمان ، قطع و وصل قصه و پلی فونیک و کارکردهای ساخت شکنانه ی دیگر مرتبن روایت را به نفع شعر از نفس می اندازد و در نهایت این شعریت است که روابط فکری_استاتیکی حاکم بر فنکسیون کلمات را در اختیار می گیرد و با قدرت مانور دهی های خود روایت را صرفن در حد شخصیت درونی شعری حفظ می کند و نمی گذارد از خطوط قرمز _ تمییز دهی شعر و قصه _ عبور کند .

 

 

 

خوانشی مارکسیستی _ ماتریالیستی بر ابژه های از دست رفته ی شعر مولوی

 

الف ) (رهایی ، اندیشه ، اومانیسم ) ابژه _ علت ها (یا فقدان یا میل های) شعر مولوی

 

 

“می خوام شعرم را “پروانه ی آبی” بنامم

که / سرانگشتی ناشی ماشه را می چکاند”

 

به تعبیر لاکان ابژه همان چیزی است که میل ما معطوف به آن است همان چیزی است که میل آن را می خواهد ، در حالی که ابژه_علت همان فقدان یا دلیل گرایش ما به میل مان است (مشخصه ای که به واسطه ی آن به میل مان جذب می شویم) . فقدان از مشخصات بارز میل انسانی است و بعدی اجتماعی و زمان وند دارد گاهی ریشه های فردی دارد با انگیزه ی میل (ابژه _ علت های) درونی شده ی شخصی و گاهی هم ناخودگاه جمعیِ ملتی است که در مغاک ابژه ای از دست رفته یا نداشته صاحب فقدانی جمعی یا آرزویی اکثریت _ مدار می شود . واضح است که برداشت ها از فقدان موجود یا ناموجود در ناخودگاه جمعی ، جنبه ای از برداشت شخصی است ، چنان که ممکن است از دریچه ی سوژه های متفاوت تعبیر و تعیین های متفاوتی هم از ابژه های از دست رفته یا نداشته ی ناخودگاه جمعی بشود .

آنچه به عقیده ی من لا به لای بسامد و فراوانی واژگان و تعابیر شعرهای مولوی ، تبدیل به ابژه های برجسته ی میل شعریت پردازی های او می شود روایتی مارکسیستی _ ماتریالیستی است از ناخودگاه جمعی جامعه و ملتی که از گذشته تا هنوز ، تاریخ سیاسی ، فرهنگی و اجتماعیِ پر نشیب و فرازی را داشته است . تاریخی که دگرگونی های فکری _ ساختاری اش به زعم مارکس فرآیند فهم واقعیت را در اختیار می گذارد . واقعیتی که نه یک وضعیت مستقر بلکه فرآیندی است تاریخی و در حال تکوین . در شعرهای مولوی برخلاف واقعیت های اندام وار و غیر مادی هگلی ، واقعیت اس و اساس ماتریالیستی دارد _ حال هر چه که باشد _ و طبیعتن تمام آن فرآیند های پر کنش تاریخی را هم حادث بر نیروهای مادی می داند که جهان اندیشه و اندیشه ی جهان های فرهنگی و اجتماعی او را شکل می دهد .

خوب همین دریچه ای که مولوی در خانه ی کلماتش لحاظ می کند از ابژه های میلِ شعریِ او و نیز اعتقاد به فقدان آن در بطن روابط فکری _ ساختاری جامعه ، مردم و تاریخ این دوست .

 

” اندوهت اگر آبستن اندیشه نباشد سترونی

نترس

بگو

: ماه مکعب

: آفتاب مستطیل

: درخت معلق

این شورش اصلن بی دلیل نیست

ولی این توصیه طعم تحکم دارد

چه کنم ؟

من هم مردی از این قبیله ام”

 

اندیشه ، و آن هم اندیشه ی جنگجوی پیشرو _ نه هر نوع میان مایه گی و مرزبندی های محافظه کارانه _ نه تنها از خصوصیات شعر مولوی و جزو ابژه های از دست رفته ی کلماتش است که بخش عظیمی از شخصیت هنری و هنر شخصیت اش نیز هست . تا آنجا که در زندگی خصوصی و روزمره های هنری و غیر هنری اش هم علارغم وجود ابژه _ علت های دیگر زیستی و فکری ، حضور ماخولیایی اندیشه و تاکیید مشدّد او بر فقدان آن در جامعه ، نمودی به فراوانی همین مشخصه لا به لای خطوط شعری و رفتار شاعرانه اش دارد . علیشاه در اندیشه ورزی به دنبال آن روح جنگجوی آشتی ناپذیریست که تولستوی آن را قلب نوشتن می دانست .

 

” ژرف … چون چاهی عمیق

در انتهای روزی رو به زوال … انگار

عقربه ها … پشت به روشنایی

سایه انداخته اند

روی تجمع اعتراض آمیز کلاغ ها

لا به لای شاخه های … کاج های … کبود

چیزی به توقف قطار در ایستگاه آخر نمانده است

به احتمال نود و نه در صد

امشب … خواب های آشفته خواهم دید”

 

از نظر مارکسیسم وظیفه ی راستین هنر انتقاد اجتماعی است هنر باید به نحو عمیقی تری به مردم بفهماند که نقایض جامعه ای که در آن به سر می برند و رابطه ی آنان با آن جامعه و بنابراین با زندگانی خودشان چیست و آنها را ترغیب کند که خواستار دگرگونی جامعه شوند این یعنی زیبا شناسی رهایی ، حفظ فاصله با جامعه ، تفکرات و ساختارهای اجتماعی _ فرهتگی قدرت ، برای دیدن ، کسب بینش ، تحلیل و تبیین های فرا سلیقه ای و پیشا_منفعتی . از صورت بندی همین تعیین و تفسیر هاست که می توان از زاویه ی نقد و توضیح ارزش ها و ضد ارزش ها با ایجادسیستم های دیالکتیکی در تولید ارزش های جدید تر ، پراتیگ تر ، واقعی تر و منطبق با واقعیت های جهان ، جامعه و منافع توده ها ، حرکت و پویایی بیشتری به دستگاه های فکری _ فرهنگی دخیل در قدرت و خارج از قدرت بخشید .

 

“اگر بایستم نان و روزنامه تمام می شوند

ناچار می روم با

سلطانی … از سلسله ای منقرض

آهویی … از نژادی نادر

که

فقط یکی شان در باغ وحش زنده است”

 

یکی از ویژگی های برجسته ی میل انسانی تفاوت مشخص آن با غریزه ی حیوانی است چرا که میل انسانی آبشخور فکری اش فقدان است و غریزه ی حیوانی خصیصیه اش ارضا پذیری . وجود فقدان در سوژه عامل میل به ابژه های خاص خود می شود و به این دلیل روشن که سوژه هم در طول زمان تلاش و تکاپوی اش برای پر کردن خلأ فقدان از طریق دستیابی به سوژه ی مورد نظرش خود دچار دگرگونی و جابه جایی می شود ، چنان که در هنگام دست یابی به موضوع میل (ابژه) سوژه اساسن در وضعیت جدیدی قرار دارد با فقدان هایی تازه و اساسن میل هایی تازه . این فرآیند از منطق مجاز مرسل پیروی می کند و دلیل ارضا ناپذیری میل انسانی همین مشخصه ی بارز محرک یعنی فقدان است و هر سوژه ای به صرف انسان بودن در طول حیات خود با آن آشنا می شود .

 

” مرز ، مأمور ، مهر

پوتین ، پرچم

و ، پروانه ای که از سیم خاردار عبور می کند

پرده ، نور افکن ، ناشناس

نام ، نشانی ، نژاد

سپید ، زرد ، سرخ ، سیاه

و ، سگی گه مدام پارس می کند

باد ، بارون ، بوی بد

“باید” را به هر رنگی می نویسم ، سرخ می شود “

 

تعریفی که علیشاه از رهایی به مخاطبش ارائه می دهد واجد تمام این صورت بندی های همزمان است هم حرکت و پویایی مدام دارد و هم فاصله اش را برای شناسایی نگری های بی وقفه حفظ می کند ، انتقاد می کند ، به چالش می کشد ، پیشنهاد می دهد ، خودش را آلوده نمی کند ، هیچ ساختار و گروه و تفکر و سیستمی را پرهیز نمی کند . هر جا که لازم باشد به نفع ارزش ها و خصایص بی پروای هنری زبان به طعنه و طنز و انتقاد می گرداند . عمیقن اعتقاد دارد که هنر نوعی ابزار انقلابی است ، هنر بد هنری است که ارزش های موجود در جامعه را ارج نهد و بکوشد مردم را خام کند تا آن ارزش ها را بپذیرند .

 

“تهران زمستان هزار و سیصد و هر چند ، پل

پل سید خندان ، دالان دود و داد ، نعره برای نان ، زوزه ی زخم های زندگی

رسالت ، انقلاب ، آزادی ، پاسداران ، پاسداران ، فرجام …

زندگی در شهری که می گویند زلزله می برد ،!؟ خواهد برد / برد یا باخت

من یکی از اینجا تکان نمی خورم آن ها که می خورند بخورند تا روزی

استخوان … ببخشید دوست ندارم لای زخم هایتان بگذارم”

 

یکی دیگر از فقدان(میل)های ابژکتیو شعر مولوی _ اومانیسم _ یا انسان محوری است انسان این موجود مادی میرنده به واسطه ی زیستِ روحی ، روانی خود دارای ایده ئال ها و آرزوهای کوچک و بزرگی است که صورت بندی کیفی و کمی خواسته هایش را باید در شخصیت اجتماعی _ خانوادگی جامعه ای جست که در آن روابط فکری و اکتسابی اش را سر و سامان می دهد . مادی بودن او(انسان) فلسفه را وا می دارد که لا به لای قوانین حاکم بر جهان مادی او را تقسیم و دسته بندی کند و داشتن خصایص و روحیات ایده ئالیستی هم اخلاقیات و خواست های فردی و اجتماعی اش را شکل می دهد و این سوژه ی عظیمِ خردمندِ حساس ، مزین به صفتِ زمان وندِ میرندگی هم هست و از این جهت جهان و خود نیز که بخشی بزرگ از سر و شکل این جهان است را با اهمیت و واجد شرایط انضمامیِ خاصی می کند دال بر اینکه باید به بهترین و کامل ترین شکل ممکن هستی اش را در گذر زمان به ایده ئال ها و آرزو های خود (که می تواند جنبه ی جمعی نیز داشته باشند) نزدیک کند چنین سوژه ای با این شرایط شخصیتی و حیثیتی ، اگر خود از قوانین هستی و اخلاقی عدول نکند و محدودیت ها و آرمانهایش تا مرزی باشد که آزادی ها و امیدهای دیگران را پامال نکند شایسته ی احترام و توجه ی دیگران است چون خود چنان کنش های رفتاری داشته که بتوان با استطاعت از همان ها با خودش و دیگران بازخوردِ رفتاری داشت . برخورد مولوی با انسان به مثابه ابژه ای قائم به موازین مادیِ اخلاق و عدالت ، برخوردی انسانی از دریچه ی احترام ، دلسوزی و عاطفه است و برخوردی که در عشق ها ، جنگ ها ، سرزنش ها و شرایط سیاسی _ اجتماعی حاکم با او دارد بر اساس دغدغه اش در تعالی و رشد تاریخی _ دیالکتیکی او ، اندیشه هاش و جهان اندیشه هایش است .

 

” یادتان باشد

کبوترانی که پشت پنجره های خانه ی شما لانه می سازند

با کلاغ هایی که روی کاج کثیف آن طرف خیابان آشیانه دارند ، آشنایند

و طوطی های ساکن آن چنار چرک … نمی دانند که جنگ ،

میراث شوم به جا مانده از جهالت قابیل است

و گرنه مدام تکرار می کردند : صلح صلح صلح “

 

آرزو داشتن جامعه و جهانی به فراخی آرامش و دلهره ی کبوترها و نفرت از دنیایی که دنباله رویِ جهالت قابیل است فقط یک آرمان خواهی فردی یا آمال شخصی نیست بلکه از اومانیسم و نوع دوستی مسلط و پیوسته ی او بوده که این خصلت به خطوط شعرهایش نقب زده .

 

” کبودی لا به لای شاخه های کاج کم رنگ است

ده دقیقه از نیامدنش گذشته است

کفش هایم تنگ شده اند … مثل … نفس های “نی نواز” نا بینا”

 

یا اینجا که :

 

” چراغ راهنما به راننده ی پلیس

چشمک می زند

رفتگر برگ ها را

با

آوازی عاشقانه … جارو می کنند

باد می ایستد … تا

زنجره برای جفتش بخواند”

 

 

ب) ماخولیای نقد تابوها

 

برخلاف تجربه ی میل انسانی که فقدان ، ویژگی اساسی آن است و پیوسته به دلیل خلأ ابژه ای موجود ، سوژه را بر اساس مکانیسم جا به جایی در روانکاوی فرویدی به فقدانش مایل می کند . در ماخولیا کنش فرد موجب می شود تا از راه های گوناگون این فقدان را پر کند یا بر آن سر پوش بگذارد یا به تعبیر لاکان در ماخولیا فرد تفاوت و تشخیص ابژه و ابژه علت را از دست می دهد . از این نقطه نظر ماخولیا چندان در حکم واکنش پس روانه نسبت به از دست دادن معشوق نیست که معادل نوعی ظرفیت یا قابلیت تخیلی برای نمایان ساختن ابژه ی دست نیافتنی به مثابه چیزی که گویا گم شده یا از دست رفته است .

البته هر نوع ماخولیایی دارای این نوع خود فریبی و ریاکاری نیست و موجب پر شدن مصنوعی فقدان نمی شود که برعکس حتی با تاکیید گداشتن (بولد کردن) بر خسرانِ ابژه ی واقعن موجود و مشکلات و عذاب ناشی از آن عملن بر وجود فقدان تاکیید مشدّدی با تعاریف و ساخت بندی های خاص ماخولیا گذاشته می شود تا ابعاد ابژه را هر چه بیشتر نمایان سازد . این نوع ماخولیا را به دلیل پیوند یا شباهتش با دیالکتیک منفی آدرنو ماخولیای منفی می نامیم . در این نوع ماخولیا با تاکیید نهادن بر فقدان ، آن هم از طریق نوعی علیت رو به پس (retroactive) رو به رو هستیم . که البته می تواند دارای ویژگی های فردی یا جمعی هم باشد . در شعر های مولوی نگاه ماتریالیستی او به جهان و جامعه اش ، شاعر را به سمت نوعی اندیشه گی منتقدانه ای می کشاند که می توان آن را ذیل دو عنوان زیر بسط و تحلیل کرد :

ب _ ۱ ) نفی خرافه پرستی

ب _ ۲) نقد تابوهای فکری عقیدتی

 

” باور نمی کنم هنوز هم سپید مانده باشی

مثل تمام دروغ های آسمانی”

 

مولوی با برجسته ساختن این دو عنوان ذکر شده در بعضی از دقایق شعری اش با منطقی ماخولیایی (منطبق بر ساز و کارهای دیالکتیک منفی) پیوسته در چالش و نفی و بهبودِ شرایطِ فکریِ جامعه و مردمانی است که در معرض آسیب و عذاب فکری _ زیستی اند از حضور این نوع پارامترهای عقیدتی . شاید مولوی هم چون مارکس جوان اس و اساس نقد هایش را بر نقد تابوهای فکری ، عقیدتی بنا کرده که همواره در خلال خسران ابژه های استعلایی تر ، از نفی و نهی این دو عنوان فکری غافل نمی ماند .

 

” تقلید ، تولدم را به تاخیر انداخته است ، تکرار نمی گذارد تازه شوم

عین او که عادت ها با عیب ها … آشتی اش داده اند”

 

یا در اینجا که :

 

” در

آب و

آینه و

آسمان

پرده از زشت ترین رخسار زمین

و قفل … از گویاترین زبان من می افتد

ببخشید

نمی توانم به شما اعتماد کنم

مگر مرده … یا … خوابیده باشید”

 

مولوی “از عادات عمومی بیزار” است برای همین برایمان تعریف می کند که ” وقتی که بچه بودم از مرده ها می ترسیدم / حالا از زنده ها / کم کم ، موهایم مثل دندان هایم سفید می شوند / و دندان هایم مثل افکار پدر بزرگ فاسد / با این همه / زیر این پوست در حال پلاسیدن / کودکی شاداب مانده است / که علاقه ای به بازی بزرگان ندارد / و گاهی رویاهایش را می نویسد”

همین کودکی که به تاریخ و بازی های سیاستمداران پشت می کند ، ناهنجاری های پیرامونش را می بیند و می نویسد که ” کبری زن جوانی که تیتر می شود / برای جلوگیری از ریختن آبرویش … خون مردی را ریخت”

تا این چنین قصه ها داشته باشد و حرف های زیادی برای اعتراض و شکاکیّت در تمام آنچه یک کل بزرگتر به نام سنت و عرف و عادات به او و جامعه و مردمانش تلقین کرده و شاید هنوز هم دارد می کند .

 

 

رفتار شناسی زبان در شعر مولوی :

 

 

برای بررسی رفتار شناسانه ی شعرهای مولوی ، از آنجا که اعتقاد دارم که رفتارهای شعری عمدتن آنهایی هستند که در حوزه ی زبان اتفاق می افتند و اساسن ابزار تولید و باز تولید روابط شاعرانه در زبان است که نمودِ شعریت پردازی های شاعرش را به رخ می کشد . برای تسهیل در بررسی رفتار شعر های علیشاه قائل به این بوده ام که ۴ پارامتر را به شرح جدول ۱ تعریف کنم . (شایان ذکر است که این تبیین و ایضاحِ زبانی اولن برداشت شخصی من است و ثانین معتقدم که کلیت حاکم بر رفتار شعرهای هر شاعری را معمولن می توان در تنوع استفاده از این پارامتر ها خلاصه کرد )

 

استفاده های تصویری از زبان ( به رخ کشیدن تاویل پذیری زبان)

a

استفاده های اجرایی از زبان ( مثل الیتراسیون ، تتابع اضافات و دیگر اجراهای مبتکرانه و …)

b

استفاده های ساختاری و سازه ای از زبان (مثل نحو گریزی ، زبان آفرینی ، ساخت شکنی در نرم و فرم زبان)

c

استفاده از کارکرد های پست مدرن (مثل پلی فونیک ، ساخت شکنی در فرم شعر ، تغییر لحن و …)

d

 

(جدول ۱)

 

بسامد های رفتاری و فراوانی این پارامتر ها را در پنج تن از شعر های مولوی (به عنوان نمونه های آماری) استخراج کرده ، داده های به دست آمده را در جدوالی که در پی می آید دسته بندی کردم . هر یک از جدول ها را جداگانه شرح خواهم داد و از مجموع بررسی های داده ای در این جداول ، شمایی کلی از رفتارشناسی شعرهای علیشاه را استنتاج خواهیم کرد .

 

جدول ۲ : فراوانی هر یک از چهار رفتار مورد برسی در هر شعر

 

جدول ۳ : فروانی هر یک از رفتارها در کل این پنج شعر

 

این دو جدول به خوبی نشان می دهند که علارغم اینکه (مثل اکثر شاعران دیگر) استفاده های تصویری _ تاویلی از زبان در شعرهای مولوی باز هم بیشترین خودنمایی را دارد با فاصله های بسیار نزدیکی به آن استفاده های اجرایی از زبان و اصطلاحن به اجرا درآوردن فضا و تصویر در شعرهای علیشاه چشم گیری خاصی دارد که ناشی از توجه ویژه ی شاعر به این نوع کارکرد زبانی است و البته استفاده از ساختارهای صوری زبان و نیز به کار گیری رفتارهای مدرن و پست مدرن در آثار این شاعر نیز درصد قابل توجه ای به خود اختصاص داده اند تا جایی که در بعضی از شعرها فراوانی استفاده از هر چهار کارکرد ، خیلی به هم نزدیک هستند و تعادلی زبانی را بینابین این ایضاح ها در ساخنمان شعری شاهد هستیم که جزوِ انگاره های قابل اتکای شعرهای خوب علیشاه هستند . چرا که به عقیده ی من هر چه بتوان در یک متن _ گفتار استفاده های همزمان و متعادلی از این چهار پارامتر را در تعدد دفعات استفاده و به کارگیریشان به هم نزدیک کرد پتانسیل آن متن _ گفتار را برای نزدیک به شعر شدن می توان بالاتر برد . (با در نظر گرفتن اینکه شرایط سلبی و ایجابی دیگری نیز برای بالقوه شدن این تئوری نیز لازم و حتی ضروری اند)

جدول ۴ هم از زاویه ای دیگر همین نکات را به نحوی دیگر تاییدی دوباره هستند با این توضیح که این بار فراوانی این رفتارها را به نسبت کل خطوط شعری این پنج شعر بررسی کرده ام و این جدول شمایی عمومی از این پنج شعر را در نگاهی بیرونی بازنمایی می کند و باز هم می بینیم که مثل اکثر شعرهای دیگر استفاده های تصویری _تأویلی از زبان بیشترین سهم را لا به لای خطوط شعری دارد اما نکته ی مهم تر این است که در شعرهای مولوی واضحن اجراهای دیگر و بخصوص اجرای زبانی خود را به لحاظ نمایشِ خودخواهی شان به این کارکرد اساسی شعر (استفاده های تصویری از زبان ( به رخ کشیدن تاویل پذیری زبان) ) نزدیک کرده اند .

جدول ۴ : فراوانی هر یک از این رفتارها در بین کل خطوط این ۵ شعر (کل خطوط شعر ۲۰۳ خط می باشد) .

 

 

بحث دیگری که در مورد شعرهای مولوی به نظرم قابل توجه می آمد . انتخاب یک بیان ساده و قابل فهم و در عین حال واجد همه ی ویژگی های گفته شده ی زبانی برای نوشته هایش بود تا جایی که حتی در شعرهایی که مضامین پیچیده ی اجتماعی _ اندیشه گی را می خواهد به گفتگو بنشیند همین پروسه ی بیانی (ساده نویسی) را ادامه می دهد و همین ویژگی شعرهای موفق مولوی را تبدیل به متن _ گفتارهای اندیشه مداری می کند که مصداق بیان ساده ی مضمون پیچیده هستند و البته همین نکته از محاسن گفتار و نوشتار محسوب می شود و ناگفته نماند که در شعرهایی به اوج شعریت پردازی های خود نزدیک می شود که در بیان ساده ی مضامین پیچیده (یا حتی ساده) اجراهای مرتبط با ساخت و معنا را هم چاشنی بخش زبان و فرم شعری اش می کند .

 

حرف آخر : نام گذاری های مولوی بر شعرهایش

 

نتوانستم با خیلی از نام گذاری های طولانی اشعار ارتباط درستی برقرار کنم (دلایل منطقی با پشتوانه ای پیدا نکردم) معتقدم که اسم یک شعر شناسنامه و هویت شعر است به همان اندازه که اسم و تقدیمی یک شعر میتواند مخاطب را در ورود و ایجاد حس تعلیق به یک شعر کمک کند به همان اندازه هم می تواند مخرب یا لو دهنده ی معنا باشد . در شعرهای مولوی (در اکثر شعرهایی که اسامی بلند و چند تکه ای دارند) به نظرم نوع اسم گذاری یا مضمون را لو داده بود یا اساسن ارتباط معلق و شگفتی ساز مخاطب را هم با بدنه ی شعر قطع کرده بود تا جایی که یا نمی فهمد اسم شعر ارتباط مفهومی _ ساختاری اش با تنه ی متن چه بوده یا اینکه معنایی را از “آنِ” شعر برداشت می کند که در بازگشت به اسم شعر اثر بخشی و لذت کشف آن را از دست می دهد .

 

 

 

منابع و تاثیر گذاری ها :

۱ : احسان طبری / نوشته های فلسفی و اجتماعی / جلد یک ، فصل ۹ . “برخی مسائل فرهنگی ایران” /  مقاله ی “درباره ی نقد و تفسیر هنری”

۲ : حافظ موسوی / پانوشت ها

۳ : شمس آقاجانی / شکل های ناتمام

۴ : روزنامه ی شرق / سال پنجم شماره ی ۱۰۵۱ . ۹ شهریور ۸۹ / گفتگوی بهنام ناصری با شمس آقاجانی

۵ : روزنامه ی روزگار / سال پنجم شماره ی ۱۵۸۱ . ۲۲ مرداد ۹۰ . سیاست مولوی / علی قنبری

۶ : طلا در مس / رضا براهنی

۷ : پاریس _ تهران / دیالوگ مازیار اسلامی ، مراد فرهاد پور

۸ : سرگذشت فلسفه / براین مگی / ترجمه ی حسن کامشاد

۹ : درآمدی بر خودشیفتگی / فروید / ترجمه ی حسین پاینده / ارغنون ۲۱

۱۰ : ماتم و ماخولیا / فروید / ترجمه ی مراد فرهاد پور / ارغنون ۲۱

۱۱ : گذر از مدرنیته / شاهرخ حقیقی

ادبیات مبارزه یا مبارزه ی ادبیاتی

درباره ی شعرهای علیشاه مولوی

سردار شمس آوری

 

 

” انچه که از هنر باید طلبید ، تعهد اجتماعی ، جانبداری تاریخی هنر ، و خدمت آن به سمت تکاملِ مترقی اجتماعی است نه تبعیت حتمی از این سبک یا آن سبک ” . وقتی شاعر_روشنفکر ، زیست فکری_ادبی خود را لا به لای جامعه و مردمی در کنش و واکنش می بیند که پر از پیچیدگی های اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی چند سویه و لایه داری است خاصِ جوامع در حال گذار ، چگونه باید تعاریف روشنی از ارزش گذاری های متعهدانه برای آثار خلاقه ی هنری داشته باشیم ؟ در جوامعی که روابط فکری_فرهنگی در نوسان شدیدی بین سنت های تابو شده ی پدران و مدرن گرایی گاه افراطی فرزندان است و از آن طرف هم در طبقات روشنفکری اش پیش از آنکه در تولید و باز تولید آثار ادبی_اندیشه گی اش کمکی شود به نهادینه شدن جامع و کامل مدرنیته ، سراغ تفسیر و نقدِ مسائل و هنجارهای ساخت شکنانه ی پست مدرن ها رفته اند (و این خود ناشی از نفوذ عمیق عرفان و فرهنگ های خردگریز سنتیِ جوامعِ شرقی است در مغزِ استخوان خیلی از ادیبان و روشنفکران این جوامع .) و یقینن وقتی که دستگاه و سیستم ناظر ، بر تولیدِ روابط و صورت بندی های قدرت هم ملغمه ای باشد از حاکمانِ خرفت و خرافه ران و دشمن تراشِ در کشمکش و بحث با دسته ای عقل مدارتر و نیز روابطِ قدرت و قدرتِ روابط هم پر باشد از واگذاری و بازپس گیری روابطِ فکری_ساختاری حکومت بین این دو یا میانه روهای اینها ، نتیجه اش به رای من ، جامعه ای می شود با بحرانها و پیچیدگی های سیاسی ، اجتماعی و فرهنگی عجیب و غریبی مثل :

۱ . برخوردهای قرون وسطایی با اندیشه از جانب حاکمان ۲٫ بحران هویت در نسل های مختلف ۳٫ تنش های اجتماعی و سیاسی بین مردم و حکومت ۴٫ به وجود آمدن خلأهای خانوادگی ، اجتماعی و فکری به دلیل همان تنش های اجتماعی ۵٫ سرخوردگی مفرط جوانان ۶٫ رواج قرص های ضدبارداری و سقط جنین ۷٫ پدید آمدن توتالیتاریسم در فضای سیاسی کشور ۸٫ رواج شدید اخلاق ماکیاولیستی در حکومت چی ها ۹٫ تبدیل شدن پول به ارزش و معیار ارزش ها ۱۰٫ بروز اختلافات ساختاری_فکری بین نسل  های مختلف ۱۱٫ رواج اسنوبیسم در طیف های مختلف روشنفکران_هنرمندان ۱۲٫ بی اعتمادی اجتماعی_حکومتی بین مردم به مردم ، مردم به حکومت و حکومت به مردم

و ده ها مورد دیگر …

در حال و هوای چنین جامعه ای وظیفه ی شاعر_روشنفکر چیست؟ آیا صرف تولیدِ ادبیاتی که به خاطر ادبیات ، تقریر می شود اثر خلاقه ی هنری است؟ آیا صرفِ بازتولید مناسبات بورژوازی و تعریف های سانتی مانتالیستی از عشق و روابطِ اجتماعی خاص طبقه ی مرفه شهری ، حالا هر چند هم که در زبان و فرم و تصویرسازی لطیف و زیبا و قابل دفاع باشد ، اثر خلاقه ی هنری است؟ آیا تبعیت از این مکتب یا آن جریان خاص ، دلیل سوق دادن متن به سمت شعریت است ؟ پس کجا باید پیچیدگی ها و خشونت ها و زشتی های جامعه و مردم پیرامون را که زیست واکنشی ما در تعامل فکری با اینهاست که شکل می گیرد را بازتاب داد؟

خیر ، هیچ یک از فرضیات سه سئوال اولی را _من _ منجربه تولید اثر خلاقه ی هنری نمی دانم و بله ، در شعر است و تنها در مناسبات فکری_ساختاری شعر و ادبیات و هنر است که می توان (و باید) پیچیدگی ها و خشونت ها و زشتی هایمان را بازتاب دهیم و آنها را به زیبایی و استاتیک وانمود کنیم . که خوب می دانیم که وانمود کردن یک تکنیک هنری است . “در مقابل نمود مداوم واقعیت های خسته کننده هنر نوشتن از استمرار تظاهر نویسنده به نفهمیدن حاصل می شود . نویسنده نفهمیدن خود را واقعی جلوه می دهد تا فهم هنری واقعیت اصیل خود را در شیوه ی نگارش بیابد .”

 

” بستگی دارد … به

انگشتی که ماشه را

تیر

ماه اول تابستان

هزار سکته دویده در سر خرداد و

سرب … شبیه صاعقه

تَ تق … تق … تق … تَ تق

تَ تق … تق … تق … تَ تق

تَ تق … تق … تق … تَ تق “

 

شاعر بدون اینکه به روی خود بیاورد که تمام این خطوط را بدون هیچ منطق استقراییِ واقع گرایانه ای دارد پشت سر هم می چیند . دادر با وانمود کردن به بی اطلاعی و صرفن اجرای وضعیتی خاص واقعیت را برجسته تر و دندانه تر به تصویر و اجرا می گذارد . واقعیتی که همزمان با داشتن خشونت در روح خود ظرافتی دخترانه را هم از صدای کفش سوژه ی مورد خطاب خود در شعر را که معشوقه می داندش به اجرا می گذارد و البته در اجرای آن تأویل و تفسیرهای دیگری را هم برای شکافته شدن باز می گذارد .

علیشاه مولوی شاعر همین دغدغه هاست ، شاعر همین پیچیدگی هاست شاعر همین وانمود کردن هاست . سیاست را وارد شعرش نکرده شعر سیاسی هم نگفته اما به خوبی و با طرافتی بومی شده در فرم و زبانِ خودش ، شعر را به عالم سیاست و پیچیدگی های اجتماعی کشانده و دست به تعریف و باز تعریفِ ارزش ها و هنجارهای دنیای درون_شعری  و عوالم برون_شعری اندیشه گی هایش زده است . تیغ نقد و شمشیر اعتراض را به روی زشتی ها و گرسنگی ها و پلشتی ها و ناهنجاری ها برکشیده و رک و پوست کنده سرراست و مستقیم با دور زدن حتی خود سیستم سانسور هم ، با اجرای فرمیک و تصویر سازی های ارگانیکِ شعری ، مردم ، ضدارزشها ، ناهنجاری ها ، پستی ها ، حکومت ها و خرافه پرستی ها را به چالش می کشاند . با لطافت و احساسی عمیق و صادقانه ، ارزشها ، خوبی ها و مردم و زیبایی ها را تمجید و تکریم می کند با خطوط شعری اش . و از شعرش به شعارها می رسد مخاطبش گرچه ندیدم در هیچ جای شعرش به عمد شعار داده باشد مولوی .

 

” یک

حواس خیابان پرت است

چراغ چشمک زن چهارراه سرخ می تپد

در همین کوچه ی تاریک کسی را کشته اند

کتابی نزدیک جسد افتاده است

خون نماسیده ، یعنی که ،

روح مرده در همین حوالی سرگردان است

بیماری مرموزی عابران را نابینا کرده است “

 

علیشاه شاعر دغدغه ها و عواطف و احساسات و اعتراضات تو در تویی است . به قول علی قنبری در صف “من” هایش می ایستد . شعرش فقط تناظر یک به یکی نیست از وضعیت خرد مدار و روتین شده ی بیرون شعری (اجتماع و توابع اش) بلکه با تمام جذابیت های خرد گریز و ساختار شکنانه ی شعری ، همزمان در فرمسازی و اجرای ساختمند اندیشه گی ، دنیایی با افق ها و گستره ها و روایت های کلان گستر متعدد می سازد در شعرهایش . از گرسنه گی می گوید و با حاشیه نویسی های عاشقانه فضایی درهم و دراماتیک به نفع “من” هایش می سازد . از عشق هایش می گوید و صورت بندی های اجتماعی _ سیاسی را هم به چالش می کشاند لا به لای لغزندگی خطوط اش .

 

” گفتم : هنوز هم نظامی ها رد اسب سپیدت را توی اینترنت تعقیب می کنند

گفت : هنوز هم نگران کودکان گرسنه ی مکزیک ام

گفتم : امیلیانو مرا ببخش

دختری را که دوست داشتم

به بهانه ی دیدن تو به سینما بردم

گفت : سکانس کلیسا یادت هست ؟

برای دیدن دختی که دوست داشتم ، خدا را بهانه کردم

گفتم : چه با شکوه شده بود (مارلون براندو) وقتی که تو را بازی می کرد

گفت : جهان چیزی برای ستودن نداشت ، جز عشق “

 

علیشاه مولوی با شعرهایش عشق بازی کرده شک نکنید عاشق کلمات است و کلمات هم عاشق او گاه واژه هایی چنان زبر و زمخت را در جوار کلمات صاف و ساده می چیند در خطوط شعری که نمی شود گفت صرفن تتابع اضافات و الیتراسیون است که اینها را کنار هم نگه داشته چیزی بیشتر از تکنیک های شعری خطوط را در شعرش سرپا نگه می دارد و آن به نظرم شعریت محض است ، همان “آن”ی که شعرهای موفق او را می سازد .

 

” ردیف درخت های ایستاده در شب

ستون های افقی نور

جسد های تیر باران شده بر زمین نمور

سربازهای به ستوه آمده ، ساکت

که پشت به مرده ها به سوی کامیون ها می روند

و فرمانده ای که مدام فریاد می زند و راه می رود

ندیدم در لحظه ی انفجار گلوله ها پرنده ها کجا رفتند “

 

شمس آقاجانی جایی می گفت که هر شعری عاشقانه است منتها شعرهای عاشقانه دوبار عاشقانه اند یک بار به خاطر شعر و یک بار به خاطر عشق . از این دسته اند شعرهای مولوی سراسر عاشقانه سراسر احساسی و رمانتیک گونه حتی اگر سیاه و گرسنه و زمخت و دنده دار و سیاسی باشند . “مجموعه کلمات در شعر مجموعه ای بر خلاف اصول تعلیل ژنتیکی را تشکیل می دهند کلمات به خاطر عشقی که به هم پیدا می کنند در کنار هم قرار می گیرند نه به دلیل معنایشان یا جایگاهشان در سلسله مراتب دستوری . شعر محل ابراز عشق کلمات به یکدیگر است خود شعریت مهم تر از هر چیزی است و این شعریت از عاشقانه گی تفکیک ناشدنی است یکی بدون دیگری دست یافتنی نخواهد بود تم عاشقانه را شاید بشود از شعرها حذف کرد اما رفتار عاشقانه را گمان نکنم .”

 

” زنی زاییده ی یک قورباغه ی قرتی که با خرچنگ های حفره نشین برکه

“برک” می زند روی صحنه ی صخره ای شبیه سنگ آفتاب

غروب ها که کلاغ ها کنسرت کبود اجرا می کنند :

در کوچه های بی ماه و بی پناه … می زنند قاپ

“کف زنان” باند “کبری” کیف زنان و پیر زنان را که

: کاش فقط … کلید و کوپن بود و دارو

پول و شماره های تلفن

: ای وای عکس روزگار جوانی ام

کوچه … مواج جار … جنجال … جنون … جیغ

کبری زن جوانی که تیتر می شود

برای جلوگیری از ریختن آبرویش … خون مردی را ریخت”

 

یکی دیگر از ویژگی های همیشه گی شعرهای مولوی روایت مداری یا به قول بعضی سینمایی بودن کارهای اوست . گرچه با نگاهی گذرا به شخصیت شعرها و فرم های شاعرانه اش این موضوع واضحن خود را نشان می دهد و حتی در انتخاب اسم های اشعار و ساختار اپیزودیک شعرها هم می توان صحت همین موضوع را با همین دلایل تاکیید کرد اما من به شخصه در کل با اصطلاح روایی در شعر مخالفم و فکر می کنم اصولن روایت از زبان حدف ناشدنی است . “در یک پاراگراف ساده ی علمی هم وجود و حتی غلبه ی روایت را به راحتی می توان رد یابی کرد . این فنکسیون و نقش روایت در یک متن است که تاثیر ژانریک خود را به جا می گذارد من نمی دانم چگونه شعری را می توان بدون روایت تصور کرد به نظر من مهم این است که این روایت چگونه به نفع شعر قطع می شود قصه ترکیبی متنوعی از توصیف به علاوه ی روایت است که در نهایت این روایت است که غلبه می کند به عبارتی هر توصیفی که در خدمت روایت نباشد از ساختار قصه بیرون می ماند اما در شعر به خاطر روایت روایت نمی کنیم بنابراین من روایی بودن به مفهوم عام آم را نمی پذیرم شعر روایی اصلن اصطلاح مناسبی نیست شعر روایی همان اشتباهی است که نیما هم در مراحلی از سعی و خطایش به خاطر رسیدن به بیان عینی و دکلماسیون طبیعی کلمات مرتکب شد که می دانیم در آثار درخشان بعدی اش جانانه به اصلاح آن اقدام کرده” شعر مولوی هم از این قواعد مستثنی نیست روایت اش ذات طبیعی زبان و شخصیت درونی وقایع شعری اش است و با توسل به از خط خارج کردن زمان ، قطع و وصل قصه و پلی فونیک و کارکردهای ساخت شکنانه ی دیگر مرتبن روایت را به نفع شعر از نفس می اندازد و در نهایت این شعریت است که روابط فکری_استاتیکی حاکم بر فنکسیون کلمات را در اختیار می گیرد و با قدرت مانور دهی های خود روایت را صرفن در حد شخصیت درونی شعری حفظ می کند و نمی گذارد از خطوط قرمز _ تمییز دهی شعر و قصه _ عبور کند .

 

 

 

خوانشی مارکسیستی _ ماتریالیستی بر ابژه های از دست رفته ی شعر مولوی

 

الف ) (رهایی ، اندیشه ، اومانیسم ) ابژه _ علت ها (یا فقدان یا میل های) شعر مولوی

 

 

“می خوام شعرم را “پروانه ی آبی” بنامم

که / سرانگشتی ناشی ماشه را می چکاند”

 

به تعبیر لاکان ابژه همان چیزی است که میل ما معطوف به آن است همان چیزی است که میل آن را می خواهد ، در حالی که ابژه_علت همان فقدان یا دلیل گرایش ما به میل مان است (مشخصه ای که به واسطه ی آن به میل مان جذب می شویم) . فقدان از مشخصات بارز میل انسانی است و بعدی اجتماعی و زمان وند دارد گاهی ریشه های فردی دارد با انگیزه ی میل (ابژه _ علت های) درونی شده ی شخصی و گاهی هم ناخودگاه جمعیِ ملتی است که در مغاک ابژه ای از دست رفته یا نداشته صاحب فقدانی جمعی یا آرزویی اکثریت _ مدار می شود . واضح است که برداشت ها از فقدان موجود یا ناموجود در ناخودگاه جمعی ، جنبه ای از برداشت شخصی است ، چنان که ممکن است از دریچه ی سوژه های متفاوت تعبیر و تعیین های متفاوتی هم از ابژه های از دست رفته یا نداشته ی ناخودگاه جمعی بشود .

آنچه به عقیده ی من لا به لای بسامد و فراوانی واژگان و تعابیر شعرهای مولوی ، تبدیل به ابژه های برجسته ی میل شعریت پردازی های او می شود روایتی مارکسیستی _ ماتریالیستی است از ناخودگاه جمعی جامعه و ملتی که از گذشته تا هنوز ، تاریخ سیاسی ، فرهنگی و اجتماعیِ پر نشیب و فرازی را داشته است . تاریخی که دگرگونی های فکری _ ساختاری اش به زعم مارکس فرآیند فهم واقعیت را در اختیار می گذارد . واقعیتی که نه یک وضعیت مستقر بلکه فرآیندی است تاریخی و در حال تکوین . در شعرهای مولوی برخلاف واقعیت های اندام وار و غیر مادی هگلی ، واقعیت اس و اساس ماتریالیستی دارد _ حال هر چه که باشد _ و طبیعتن تمام آن فرآیند های پر کنش تاریخی را هم حادث بر نیروهای مادی می داند که جهان اندیشه و اندیشه ی جهان های فرهنگی و اجتماعی او را شکل می دهد .

خوب همین دریچه ای که مولوی در خانه ی کلماتش لحاظ می کند از ابژه های میلِ شعریِ او و نیز اعتقاد به فقدان آن در بطن روابط فکری _ ساختاری جامعه ، مردم و تاریخ این دوست .

 

” اندوهت اگر آبستن اندیشه نباشد سترونی

نترس

بگو

: ماه مکعب

: آفتاب مستطیل

: درخت معلق

این شورش اصلن بی دلیل نیست

ولی این توصیه طعم تحکم دارد

چه کنم ؟

من هم مردی از این قبیله ام”

 

اندیشه ، و آن هم اندیشه ی جنگجوی پیشرو _ نه هر نوع میان مایه گی و مرزبندی های محافظه کارانه _ نه تنها از خصوصیات شعر مولوی و جزو ابژه های از دست رفته ی کلماتش است که بخش عظیمی از شخصیت هنری و هنر شخصیت اش نیز هست . تا آنجا که در زندگی خصوصی و روزمره های هنری و غیر هنری اش هم علارغم وجود ابژه _ علت های دیگر زیستی و فکری ، حضور ماخولیایی اندیشه و تاکیید مشدّد او بر فقدان آن در جامعه ، نمودی به فراوانی همین مشخصه لا به لای خطوط شعری و رفتار شاعرانه اش دارد . علیشاه در اندیشه ورزی به دنبال آن روح جنگجوی آشتی ناپذیریست که تولستوی آن را قلب نوشتن می دانست .

 

” ژرف … چون چاهی عمیق

در انتهای روزی رو به زوال … انگار

عقربه ها … پشت به روشنایی

سایه انداخته اند

روی تجمع اعتراض آمیز کلاغ ها

لا به لای شاخه های … کاج های … کبود

چیزی به توقف قطار در ایستگاه آخر نمانده است

به احتمال نود و نه در صد

امشب … خواب های آشفته خواهم دید”

 

از نظر مارکسیسم وظیفه ی راستین هنر انتقاد اجتماعی است هنر باید به نحو عمیقی تری به مردم بفهماند که نقایض جامعه ای که در آن به سر می برند و رابطه ی آنان با آن جامعه و بنابراین با زندگانی خودشان چیست و آنها را ترغیب کند که خواستار دگرگونی جامعه شوند این یعنی زیبا شناسی رهایی ، حفظ فاصله با جامعه ، تفکرات و ساختارهای اجتماعی _ فرهتگی قدرت ، برای دیدن ، کسب بینش ، تحلیل و تبیین های فرا سلیقه ای و پیشا_منفعتی . از صورت بندی همین تعیین و تفسیر هاست که می توان از زاویه ی نقد و توضیح ارزش ها و ضد ارزش ها با ایجادسیستم های دیالکتیکی در تولید ارزش های جدید تر ، پراتیگ تر ، واقعی تر و منطبق با واقعیت های جهان ، جامعه و منافع توده ها ، حرکت و پویایی بیشتری به دستگاه های فکری _ فرهنگی دخیل در قدرت و خارج از قدرت بخشید .

 

“اگر بایستم نان و روزنامه تمام می شوند

ناچار می روم با

سلطانی … از سلسله ای منقرض

آهویی … از نژادی نادر

که

فقط یکی شان در باغ وحش زنده است”

 

یکی از ویژگی های برجسته ی میل انسانی تفاوت مشخص آن با غریزه ی حیوانی است چرا که میل انسانی آبشخور فکری اش فقدان است و غریزه ی حیوانی خصیصیه اش ارضا پذیری . وجود فقدان در سوژه عامل میل به ابژه های خاص خود می شود و به این دلیل روشن که سوژه هم در طول زمان تلاش و تکاپوی اش برای پر کردن خلأ فقدان از طریق دستیابی به سوژه ی مورد نظرش خود دچار دگرگونی و جابه جایی می شود ، چنان که در هنگام دست یابی به موضوع میل (ابژه) سوژه اساسن در وضعیت جدیدی قرار دارد با فقدان هایی تازه و اساسن میل هایی تازه . این فرآیند از منطق مجاز مرسل پیروی می کند و دلیل ارضا ناپذیری میل انسانی همین مشخصه ی بارز محرک یعنی فقدان است و هر سوژه ای به صرف انسان بودن در طول حیات خود با آن آشنا می شود .

 

” مرز ، مأمور ، مهر

پوتین ، پرچم

و ، پروانه ای که از سیم خاردار عبور می کند

پرده ، نور افکن ، ناشناس

نام ، نشانی ، نژاد

سپید ، زرد ، سرخ ، سیاه

و ، سگی گه مدام پارس می کند

باد ، بارون ، بوی بد

“باید” را به هر رنگی می نویسم ، سرخ می شود “

 

تعریفی که علیشاه از رهایی به مخاطبش ارائه می دهد واجد تمام این صورت بندی های همزمان است هم حرکت و پویایی مدام دارد و هم فاصله اش را برای شناسایی نگری های بی وقفه حفظ می کند ، انتقاد می کند ، به چالش می کشد ، پیشنهاد می دهد ، خودش را آلوده نمی کند ، هیچ ساختار و گروه و تفکر و سیستمی را پرهیز نمی کند . هر جا که لازم باشد به نفع ارزش ها و خصایص بی پروای هنری زبان به طعنه و طنز و انتقاد می گرداند . عمیقن اعتقاد دارد که هنر نوعی ابزار انقلابی است ، هنر بد هنری است که ارزش های موجود در جامعه را ارج نهد و بکوشد مردم را خام کند تا آن ارزش ها را بپذیرند .

 

“تهران زمستان هزار و سیصد و هر چند ، پل

پل سید خندان ، دالان دود و داد ، نعره برای نان ، زوزه ی زخم های زندگی

رسالت ، انقلاب ، آزادی ، پاسداران ، پاسداران ، فرجام …

زندگی در شهری که می گویند زلزله می برد ،!؟ خواهد برد / برد یا باخت

من یکی از اینجا تکان نمی خورم آن ها که می خورند بخورند تا روزی

استخوان … ببخشید دوست ندارم لای زخم هایتان بگذارم”

 

یکی دیگر از فقدان(میل)های ابژکتیو شعر مولوی _ اومانیسم _ یا انسان محوری است انسان این موجود مادی میرنده به واسطه ی زیستِ روحی ، روانی خود دارای ایده ئال ها و آرزوهای کوچک و بزرگی است که صورت بندی کیفی و کمی خواسته هایش را باید در شخصیت اجتماعی _ خانوادگی جامعه ای جست که در آن روابط فکری و اکتسابی اش را سر و سامان می دهد . مادی بودن او(انسان) فلسفه را وا می دارد که لا به لای قوانین حاکم بر جهان مادی او را تقسیم و دسته بندی کند و داشتن خصایص و روحیات ایده ئالیستی هم اخلاقیات و خواست های فردی و اجتماعی اش را شکل می دهد و این سوژه ی عظیمِ خردمندِ حساس ، مزین به صفتِ زمان وندِ میرندگی هم هست و از این جهت جهان و خود نیز که بخشی بزرگ از سر و شکل این جهان است را با اهمیت و واجد شرایط انضمامیِ خاصی می کند دال بر اینکه باید به بهترین و کامل ترین شکل ممکن هستی اش را در گذر زمان به ایده ئال ها و آرزو های خود (که می تواند جنبه ی جمعی نیز داشته باشند) نزدیک کند چنین سوژه ای با این شرایط شخصیتی و حیثیتی ، اگر خود از قوانین هستی و اخلاقی عدول نکند و محدودیت ها و آرمانهایش تا مرزی باشد که آزادی ها و امیدهای دیگران را پامال نکند شایسته ی احترام و توجه ی دیگران است چون خود چنان کنش های رفتاری داشته که بتوان با استطاعت از همان ها با خودش و دیگران بازخوردِ رفتاری داشت . برخورد مولوی با انسان به مثابه ابژه ای قائم به موازین مادیِ اخلاق و عدالت ، برخوردی انسانی از دریچه ی احترام ، دلسوزی و عاطفه است و برخوردی که در عشق ها ، جنگ ها ، سرزنش ها و شرایط سیاسی _ اجتماعی حاکم با او دارد بر اساس دغدغه اش در تعالی و رشد تاریخی _ دیالکتیکی او ، اندیشه هاش و جهان اندیشه هایش است .

 

” یادتان باشد

کبوترانی که پشت پنجره های خانه ی شما لانه می سازند

با کلاغ هایی که روی کاج کثیف آن طرف خیابان آشیانه دارند ، آشنایند

و طوطی های ساکن آن چنار چرک … نمی دانند که جنگ ،

میراث شوم به جا مانده از جهالت قابیل است

و گرنه مدام تکرار می کردند : صلح صلح صلح “

 

آرزو داشتن جامعه و جهانی به فراخی آرامش و دلهره ی کبوترها و نفرت از دنیایی که دنباله رویِ جهالت قابیل است فقط یک آرمان خواهی فردی یا آمال شخصی نیست بلکه از اومانیسم و نوع دوستی مسلط و پیوسته ی او بوده که این خصلت به خطوط شعرهایش نقب زده .

 

” کبودی لا به لای شاخه های کاج کم رنگ است

ده دقیقه از نیامدنش گذشته است

کفش هایم تنگ شده اند … مثل … نفس های “نی نواز” نا بینا”

 

یا اینجا که :

 

” چراغ راهنما به راننده ی پلیس

چشمک می زند

رفتگر برگ ها را

با

آوازی عاشقانه … جارو می کنند

باد می ایستد … تا

زنجره برای جفتش بخواند”

 

 

ب) ماخولیای نقد تابوها

 

برخلاف تجربه ی میل انسانی که فقدان ، ویژگی اساسی آن است و پیوسته به دلیل خلأ ابژه ای موجود ، سوژه را بر اساس مکانیسم جا به جایی در روانکاوی فرویدی به فقدانش مایل می کند . در ماخولیا کنش فرد موجب می شود تا از راه های گوناگون این فقدان را پر کند یا بر آن سر پوش بگذارد یا به تعبیر لاکان در ماخولیا فرد تفاوت و تشخیص ابژه و ابژه علت را از دست می دهد . از این نقطه نظر ماخولیا چندان در حکم واکنش پس روانه نسبت به از دست دادن معشوق نیست که معادل نوعی ظرفیت یا قابلیت تخیلی برای نمایان ساختن ابژه ی دست نیافتنی به مثابه چیزی که گویا گم شده یا از دست رفته است .

البته هر نوع ماخولیایی دارای این نوع خود فریبی و ریاکاری نیست و موجب پر شدن مصنوعی فقدان نمی شود که برعکس حتی با تاکیید گداشتن (بولد کردن) بر خسرانِ ابژه ی واقعن موجود و مشکلات و عذاب ناشی از آن عملن بر وجود فقدان تاکیید مشدّدی با تعاریف و ساخت بندی های خاص ماخولیا گذاشته می شود تا ابعاد ابژه را هر چه بیشتر نمایان سازد . این نوع ماخولیا را به دلیل پیوند یا شباهتش با دیالکتیک منفی آدرنو ماخولیای منفی می نامیم . در این نوع ماخولیا با تاکیید نهادن بر فقدان ، آن هم از طریق نوعی علیت رو به پس (retroactive) رو به رو هستیم . که البته می تواند دارای ویژگی های فردی یا جمعی هم باشد . در شعر های مولوی نگاه ماتریالیستی او به جهان و جامعه اش ، شاعر را به سمت نوعی اندیشه گی منتقدانه ای می کشاند که می توان آن را ذیل دو عنوان زیر بسط و تحلیل کرد :

ب _ ۱ ) نفی خرافه پرستی

ب _ ۲) نقد تابوهای فکری عقیدتی

 

” باور نمی کنم هنوز هم سپید مانده باشی

مثل تمام دروغ های آسمانی”

 

مولوی با برجسته ساختن این دو عنوان ذکر شده در بعضی از دقایق شعری اش با منطقی ماخولیایی (منطبق بر ساز و کارهای دیالکتیک منفی) پیوسته در چالش و نفی و بهبودِ شرایطِ فکریِ جامعه و مردمانی است که در معرض آسیب و عذاب فکری _ زیستی اند از حضور این نوع پارامترهای عقیدتی . شاید مولوی هم چون مارکس جوان اس و اساس نقد هایش را بر نقد تابوهای فکری ، عقیدتی بنا کرده که همواره در خلال خسران ابژه های استعلایی تر ، از نفی و نهی این دو عنوان فکری غافل نمی ماند .

 

” تقلید ، تولدم را به تاخیر انداخته است ، تکرار نمی گذارد تازه شوم

عین او که عادت ها با عیب ها … آشتی اش داده اند”

 

یا در اینجا که :

 

” در

آب و

آینه و

آسمان

پرده از زشت ترین رخسار زمین

و قفل … از گویاترین زبان من می افتد

ببخشید

نمی توانم به شما اعتماد کنم

مگر مرده … یا … خوابیده باشید”

 

مولوی “از عادات عمومی بیزار” است برای همین برایمان تعریف می کند که ” وقتی که بچه بودم از مرده ها می ترسیدم / حالا از زنده ها / کم کم ، موهایم مثل دندان هایم سفید می شوند / و دندان هایم مثل افکار پدر بزرگ فاسد / با این همه / زیر این پوست در حال پلاسیدن / کودکی شاداب مانده است / که علاقه ای به بازی بزرگان ندارد / و گاهی رویاهایش را می نویسد”

همین کودکی که به تاریخ و بازی های سیاستمداران پشت می کند ، ناهنجاری های پیرامونش را می بیند و می نویسد که ” کبری زن جوانی که تیتر می شود / برای جلوگیری از ریختن آبرویش … خون مردی را ریخت”

تا این چنین قصه ها داشته باشد و حرف های زیادی برای اعتراض و شکاکیّت در تمام آنچه یک کل بزرگتر به نام سنت و عرف و عادات به او و جامعه و مردمانش تلقین کرده و شاید هنوز هم دارد می کند .

 

 

رفتار شناسی زبان در شعر مولوی :

 

 

برای بررسی رفتار شناسانه ی شعرهای مولوی ، از آنجا که اعتقاد دارم که رفتارهای شعری عمدتن آنهایی هستند که در حوزه ی زبان اتفاق می افتند و اساسن ابزار تولید و باز تولید روابط شاعرانه در زبان است که نمودِ شعریت پردازی های شاعرش را به رخ می کشد . برای تسهیل در بررسی رفتار شعر های علیشاه قائل به این بوده ام که ۴ پارامتر را به شرح جدول ۱ تعریف کنم . (شایان ذکر است که این تبیین و ایضاحِ زبانی اولن برداشت شخصی من است و ثانین معتقدم که کلیت حاکم بر رفتار شعرهای هر شاعری را معمولن می توان در تنوع استفاده از این پارامتر ها خلاصه کرد )

 

استفاده های تصویری از زبان ( به رخ کشیدن تاویل پذیری زبان)

a

استفاده های اجرایی از زبان ( مثل الیتراسیون ، تتابع اضافات و دیگر اجراهای مبتکرانه و …)

b

استفاده های ساختاری و سازه ای از زبان (مثل نحو گریزی ، زبان آفرینی ، ساخت شکنی در نرم و فرم زبان)

c

استفاده از کارکرد های پست مدرن (مثل پلی فونیک ، ساخت شکنی در فرم شعر ، تغییر لحن و …)

d

 

(جدول ۱)

 

بسامد های رفتاری و فراوانی این پارامتر ها را در پنج تن از شعر های مولوی (به عنوان نمونه های آماری) استخراج کرده ، داده های به دست آمده را در جدوالی که در پی می آید دسته بندی کردم . هر یک از جدول ها را جداگانه شرح خواهم داد و از مجموع بررسی های داده ای در این جداول ، شمایی کلی از رفتارشناسی شعرهای علیشاه را استنتاج خواهیم کرد .

 

جدول ۲ : فراوانی هر یک از چهار رفتار مورد برسی در هر شعر

 

جدول ۳ : فروانی هر یک از رفتارها در کل این پنج شعر

 

این دو جدول به خوبی نشان می دهند که علارغم اینکه (مثل اکثر شاعران دیگر) استفاده های تصویری _ تاویلی از زبان در شعرهای مولوی باز هم بیشترین خودنمایی را دارد با فاصله های بسیار نزدیکی به آن استفاده های اجرایی از زبان و اصطلاحن به اجرا درآوردن فضا و تصویر در شعرهای علیشاه چشم گیری خاصی دارد که ناشی از توجه ویژه ی شاعر به این نوع کارکرد زبانی است و البته استفاده از ساختارهای صوری زبان و نیز به کار گیری رفتارهای مدرن و پست مدرن در آثار این شاعر نیز درصد قابل توجه ای به خود اختصاص داده اند تا جایی که در بعضی از شعرها فراوانی استفاده از هر چهار کارکرد ، خیلی به هم نزدیک هستند و تعادلی زبانی را بینابین این ایضاح ها در ساخنمان شعری شاهد هستیم که جزوِ انگاره های قابل اتکای شعرهای خوب علیشاه هستند . چرا که به عقیده ی من هر چه بتوان در یک متن _ گفتار استفاده های همزمان و متعادلی از این چهار پارامتر را در تعدد دفعات استفاده و به کارگیریشان به هم نزدیک کرد پتانسیل آن متن _ گفتار را برای نزدیک به شعر شدن می توان بالاتر برد . (با در نظر گرفتن اینکه شرایط سلبی و ایجابی دیگری نیز برای بالقوه شدن این تئوری نیز لازم و حتی ضروری اند)

جدول ۴ هم از زاویه ای دیگر همین نکات را به نحوی دیگر تاییدی دوباره هستند با این توضیح که این بار فراوانی این رفتارها را به نسبت کل خطوط شعری این پنج شعر بررسی کرده ام و این جدول شمایی عمومی از این پنج شعر را در نگاهی بیرونی بازنمایی می کند و باز هم می بینیم که مثل اکثر شعرهای دیگر استفاده های تصویری _تأویلی از زبان بیشترین سهم را لا به لای خطوط شعری دارد اما نکته ی مهم تر این است که در شعرهای مولوی واضحن اجراهای دیگر و بخصوص اجرای زبانی خود را به لحاظ نمایشِ خودخواهی شان به این کارکرد اساسی شعر (استفاده های تصویری از زبان ( به رخ کشیدن تاویل پذیری زبان) ) نزدیک کرده اند .

جدول ۴ : فراوانی هر یک از این رفتارها در بین کل خطوط این ۵ شعر (کل خطوط شعر ۲۰۳ خط می باشد) .

 

 

بحث دیگری که در مورد شعرهای مولوی به نظرم قابل توجه می آمد . انتخاب یک بیان ساده و قابل فهم و در عین حال واجد همه ی ویژگی های گفته شده ی زبانی برای نوشته هایش بود تا جایی که حتی در شعرهایی که مضامین پیچیده ی اجتماعی _ اندیشه گی را می خواهد به گفتگو بنشیند همین پروسه ی بیانی (ساده نویسی) را ادامه می دهد و همین ویژگی شعرهای موفق مولوی را تبدیل به متن _ گفتارهای اندیشه مداری می کند که مصداق بیان ساده ی مضمون پیچیده هستند و البته همین نکته از محاسن گفتار و نوشتار محسوب می شود و ناگفته نماند که در شعرهایی به اوج شعریت پردازی های خود نزدیک می شود که در بیان ساده ی مضامین پیچیده (یا حتی ساده) اجراهای مرتبط با ساخت و معنا را هم چاشنی بخش زبان و فرم شعری اش می کند .

 

حرف آخر : نام گذاری های مولوی بر شعرهایش

 

نتوانستم با خیلی از نام گذاری های طولانی اشعار ارتباط درستی برقرار کنم (دلایل منطقی با پشتوانه ای پیدا نکردم) معتقدم که اسم یک شعر شناسنامه و هویت شعر است به همان اندازه که اسم و تقدیمی یک شعر میتواند مخاطب را در ورود و ایجاد حس تعلیق به یک شعر کمک کند به همان اندازه هم می تواند مخرب یا لو دهنده ی معنا باشد . در شعرهای مولوی (در اکثر شعرهایی که اسامی بلند و چند تکه ای دارند) به نظرم نوع اسم گذاری یا مضمون را لو داده بود یا اساسن ارتباط معلق و شگفتی ساز مخاطب را هم با بدنه ی شعر قطع کرده بود تا جایی که یا نمی فهمد اسم شعر ارتباط مفهومی _ ساختاری اش با تنه ی متن چه بوده یا اینکه معنایی را از “آنِ” شعر برداشت می کند که در بازگشت به اسم شعر اثر بخشی و لذت کشف آن را از دست می دهد .

 

 

 

منابع و تاثیر گذاری ها :

۱ : احسان طبری / نوشته های فلسفی و اجتماعی / جلد یک ، فصل ۹ . “برخی مسائل فرهنگی ایران” /  مقاله ی “درباره ی نقد و تفسیر هنری”

۲ : حافظ موسوی / پانوشت ها

۳ : شمس آقاجانی / شکل های ناتمام

۴ : روزنامه ی شرق / سال پنجم شماره ی ۱۰۵۱ . ۹ شهریور ۸۹ / گفتگوی بهنام ناصری با شمس آقاجانی

۵ : روزنامه ی روزگار / سال پنجم شماره ی ۱۵۸۱ . ۲۲ مرداد ۹۰ . سیاست مولوی / علی قنبری

۶ : طلا در مس / رضا براهنی

۷ : پاریس _ تهران / دیالوگ مازیار اسلامی ، مراد فرهاد پور

۸ : سرگذشت فلسفه / براین مگی / ترجمه ی حسن کامشاد

۹ : درآمدی بر خودشیفتگی / فروید / ترجمه ی حسین پاینده / ارغنون ۲۱

۱۰ : ماتم و ماخولیا / فروید / ترجمه ی مراد فرهاد پور / ارغنون ۲۱

۱۱ : گذر از مدرنیته / شاهرخ حقیقی

اخبار مرتبط


ارسال دیدگاه


۴ دیدگاه برای “ادبیات مبارزه یا مبارزه ی ادبیاتی(درباره ی شعرهای علیشاه مولوی) سردار شمس آوری”

  • علیشاه مولوی (۱٣۹۲- ۱٣٣۱) بر اثر سکته ی مغزی درگذشت. دغدغه آزادی و پرهیز از خشونت و تعصب مضامین پایه ای شعر اجتماعی وی هستند. از علیشاه مولوی دفترهای شعر عدیده ای بقرار زیر چاپ شده است:
    «نشانه های زمینی»، «شهید سوم»، «آواهای آغاز»، «از خلق و امپریالیسم»، «خلق نامه»، و سرانجام «کاملن خصوصی برای آگاهی عموم».درگذشت. او پیش از مرگ گفته بود: “من از مرگ نمی هراسم تنها به غرورم برمی خورد”. از غرور منظورش البته؛ مـَنیـَت و ذهنـیتی ست که جا می گذاریم همه در هنگامه مرگ.
    علیشاه مولوی به میراث عشق عمومی؛ یعنی به گفتمان انقلابیگری و به اسطوره شهادت برای آزادی خلق؛ بس مشکوک بود و لذا خواهان پس گرفتن پرچم سرخ براندازی می شود تا آنرا پیش از مرگش؛ به گور بسپارد. این شعر را در زیر با هم بخوانیم:

    اﺻﻼ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻧﻴﺴﺘﻢ

    اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ های دوﻟﺘﯽ ﺷﻴﺸﻪ ﯼ ﺑﺎﻧﮏ ها

    ﭘﻴﺸﺎﻧﯽ ِ ﭘﺎﺳﺒﺎن ها ﻗﻨﺪاق ِ ﺗﻔﻨﮓ ها

    ﭘﻞ هاﯼ ِ ﭘﺸﺖ ِ ﺳﺮ

    و دل هاﯼ ِ ﻋﺰﻳﺰان ﻣﺎن را ﺷﮑﺴﺘﻪ اﻳﻢ

    ﺗﺎ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺟﺎ رﺳﻴﺪﻩ اﻳﻢ

    از ﻣﺴﻴﺮ ِ ﺁزادﯼ ﻣﻴﺪان ِ ﻋﺪاﻟﺖﺑﻮد ﻗﺮار ِ ﻣﺎ

    در اﻳﺴﺘﮕﺎﻩ ِ ﻏﻨﺎﻳﻢ ﭘﻴﺎدﻩ ﺷﺪﻳﺪ ﺷﻤﺎ

    ﻣﻦ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻋﺸﻖ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﻣﺸﮑﻮﮐﻢ

    ﻟﻄﻔﺎ ً ﭘﺮﭼﻤﯽ را ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ دادم ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺮ ﮔﺮداﻧﻴﺪ
    ——————————————
    علیشاه مولوی واقف به میراث پدرسالاری فرهنگ زادگاهش، به پیشینه قبیلگی اش تـَسخـَر می زد ولـّی در عین حال؛ سلحشوری نیاکانی خویش را دستمایه کرد برای سـُرایش شعر عادت-ستیز و دمیدن جانی تازه به نحله اجتماعی شعر در راهبـُردی بدعت-شکن از یکطرف و ممانعت از شعار و خشونت از طرف دیگر. شعر زیر این وجوه شعرش را بخوبی برمی تاباند:

    اندوه ات اگر آبستن اندیشه نباشد سترونی
    نترس ،
    بگو ،
    : ماه مکعب
    : آفتاب ِ مستطیل
    : درختِ معلق
    این شورش اصلاً بی دلیل نیست
    ولی این توصیه طعم تحکم دارد
    چه کنم ؟
    من هم مردی از این قبیله ام
    ——————————————-
    علیشاه مولوی در آخرین مجموعه شعرش بنام «کاملن خصوصی برای آگاهی عموم»، شعری دارد که گرایشات تمامیت-خواهانه و خود-باورمندی های ایدئولوژیکی را در سیمای انقلاب یا ارتجاع؛ به شیوه کنایه و در امر کاربـُرد افعال دستوری در نویسش مورد انتقاد قرار می دهد. این شعر را در زیر با هم بخوانیم:

    باید را به هر رنگی می نویسم سرخ می شود
    کی می رسد شادمانی لحظه ای که
    تشیع جنازه آخرین شان باشد
    به سوی گورستان افعال امری
    ——————————————-
    علیشاه مولوی در شعری با ما به روایت نشانه-شناسی سخن می گوید:

    نمای نامرئی نزدیک
    پنجره را برای ماه
    و ایمیل ام را برای امیلیانو زاپاتا باز گذاشتم
    با سپیده، روی سایت صلح، عدالت و آزادی ـ صدایم کرد
    یادم آمد به همین دلایل،
    دوربین (الیا کازان) در برابرش زانو زده بود.
    گفتم: هنوز هم، نظامیها رد اسب سپیدت را روی اینترنت تعقیب می کنند.
    گفت: هنوز هم، نگران کودکان گرسنه مکزیک ام.
    گفتم: امیلیانو مرا ببخش،
    دختری را که دوست داشتم،
    به بهانه دیدن تو، به سینما بردم.
    گفت: سکانس کلیسا، یادت هست؟
    برای دیدن دختری که دوستش داشتم، خدا را بهانه کردم.
    گفتم: چه باشکوه شده بود (مارلون براندو) وقتی که تو را بازی می کرد.
    گفت: جهان چیزی برای ستودن نداشت، جز عشق

    برگشت به نمای عمومی آغاز انفجار مکزیک هزار و نهصد و نه

    کنج کاخ ـ زیر عکس بزرگ مادرو
    زردو ـ زاورا، روستاییان یعنی سرخ
    دوربین از روی شانه فاتح مکزیک آنها را تحقیر می کند.
    : آقا مزارع ما را، سیم های خاردار شما مجروح کرده اند.
    نان از سفره به خواب کودکانمان رفته است، آرامش اسبهای نجیب ما را،
    انفجار تفنگ های عجیب شما آشفته کرده است.
    نجابت زنهای آرام ما را،
    توحش سربازهای شما تاراج کرده است.
    آقا: لطفاً، بگویید، مزارع ما را آزاد کنند.

    نمای درشت درخشان با گریم مرگ

    همه چیز از یک سئوال آغاز می شود.
    اسم؟:
    (امیلیانو زاپاتا)
    اسمی که مادرو دورش دایره می کشد.
    مثل مزارع مکزیکی که سیم خاردار.
    امیلیانو، سرخ پوستی،
    گرسنه است اما گول نمی خورد،
    اگر چه حرفهای رئیس جمهوری بانمک اند
    دقت کنید، یک پلان مانده به پلان پایانی،
    دوربین از نگاه نگران فاتح مکزیک،
    درشت چهره او را با گریم مرگ می بیند.
    مزارع مردم را آزاد کنید
    بچه ها گرسنه اند،
    بچه های گرسنه چاشنی انفجار زاپاتا هستند.
    مواظب باشید او شبیه آتشفشان پوپو کاپتل، ناگهان منفجر می شود.

    نمای نمی دانی چه زیبای زندگی ـ مکزیک روی مدار غرور

    درست بعد از دیزالوی که فاتح مکزیک را در مزرعه محو می کند،
    آتشفشان پوپو کاپتل منفجر می شود.
    حالا، مکزیک یعنی زاپاتا.
    از اینجا تا (نمای نحس ناروا) دوربین (الیا کازان)
    کوتاه تر از قد (امیلیانو) ایستاده است

    نمای نحس ناروا

    چه جای شکایت از نقش ناروای قابیل،
    و چرا افسوس از سرنوشت شوم هابیل؟
    کاش می شد این سکانس لعنتی را حذف کرد.
    نرو، (امیلیانو) برگرد ـ ببین زنی که دوستت دارد،
    حادثه را در ماه حدس می زند (امیلیانو)
    برای (الیا کازان) سخت است دکوپاژ سکانسی که،
    نظامی ها پلان به پلان اش را نوشته اند،
    (امیلیانو) این اسب شایسته است که افسانه شود .
    او دل نگران تو، مسیر رگبار گلوله های هنوز نیامده را می بیند.
    دوربین از نگاه آسمان،
    کسی آن بالا منتظرت ایستاده است.
    تو باید به آسمان بروی و اسبت به قله کوه

    پلان پایانی ـ پایا در خاطره ها

    این پلان را مردم مکزیک نوشته اند
    و (الیا کازان) آن را سروده است.
    سراسیمه اسبی که مرگ سوارش را دیده است
    بر تارک کوهی شیهه می کشد، تا افسانه می شود،
    امیلیانو می شود ـ نو می شود
    اگر نون پایان را بین روستاییان تقسیم کنیم…

    نمای عمومی علاقه آدمها به عدالت

    چراغها که روشن می شوند ـ به تعداد صندلیهای سینما
    (امیلیانو زاپاتا) برمی خیزد.
    حالا ـ اگر کسی فریاد بزند: زاپاتا…؟!
    می روم پنجره را ببندم. پیش از آمدن (امیلیانو) ماه رفته بود.
    —————-
    بکتاش آبتین فیلمی ساخته به نام ِ “آنسور” که نصف ِ فیلم حول زندگی علیشاه مولوی می چرخد. باشد که او همت کند و فیلم را به نمایش عمومی بسپارد.

    • اصلن حوصلۀ بگو-مگو با روشنفکر نماها را ندارم. اما عزیز من! چرا تلاش می کنی شخصیت آن مرحوم عزیز را باژگونه کنی؟ در شعر اولی که مثال زدی، شاعر خواهان پس گرفتن پرچم سرخی است که از او دزدیده اند. چرا وانمود می کنی که آن را برای دفن کردنش می خواهد؟
      یک بار دیگر نوشتۀ خودت را مرور کن:
      “علیشاه مولوی به میراث عشق عمومی؛ یعنی به گفتمان انقلابیگری و به اسطوره شهادت برای آزادی خلق؛ بس مشکوک بود و لذا خواهان پس گرفتن پرچم سرخ براندازی می شود تا آنرا پیش از مرگش؛ به گور بسپارد. این شعر را در زیر با هم بخوانیم:

      اﺻﻼ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻧﻴﺴﺘﻢ

      اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ های دوﻟﺘﯽ ﺷﻴﺸﻪ ﯼ ﺑﺎﻧﮏ ها

      ﭘﻴﺸﺎﻧﯽ ِ ﭘﺎﺳﺒﺎن ها ﻗﻨﺪاق ِ ﺗﻔﻨﮓ ها

      ﭘﻞ هاﯼ ِ ﭘﺸﺖ ِ ﺳﺮ

      و دل هاﯼ ِ ﻋﺰﻳﺰان ﻣﺎن را ﺷﮑﺴﺘﻪ اﻳﻢ

      ﺗﺎ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺟﺎ رﺳﻴﺪﻩ اﻳﻢ

      از ﻣﺴﻴﺮ ِ ﺁزادﯼ ﻣﻴﺪان ِ ﻋﺪاﻟﺖﺑﻮد ﻗﺮار ِ ﻣﺎ

      در اﻳﺴﺘﮕﺎﻩ ِ ﻏﻨﺎﻳﻢ ﭘﻴﺎدﻩ ﺷﺪﻳﺪ ﺷﻤﺎ

      ﻣﻦ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻋﺸﻖ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﻣﺸﮑﻮﮐﻢ

      ﻟﻄﻔﺎ ً ﭘﺮﭼﻤﯽ را ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ دادم ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺮ ﮔﺮداﻧﻴﺪ”

      تکرار میکنم: ﻟﻄﻔﺎ ً ﭘﺮﭼﻤﯽ را ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ دادم ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺮ ﮔﺮداﻧﻴﺪ

      کجاش معنی میده که میخوام “دفنش کنم”؟

      در بخش دوم هم که شاعر آرزوی حذف همۀ “باید” ها را می کند، این را به پشیمتنی از گذشته اش نسبت میدهی!! این موضوع کاملن نا مرتبط است. شاعر آرزو دارد روزی راببیند که در آن نیازی به “باید” ها نیست. خیلی از شاعران چنین اند. شاخص ترینشان “برشت”. اما خود را به ندیدن نمیزند. هنوز به آن زمان نرسیده ایم.

  • سپاس!

  • بسیار عالی بود. سپاس