رفتن به بالا
  • شنبه - 21 دی 1398 - 13:10
  • کد خبر : ۶۴۲۹
  • چاپ خبر : از اندوه نور(شعر دیگر): مهران شفیعی، کیوان قنبری، عنایت روشن

از اندوه نور(شعر دیگر): مهران شفیعی، کیوان قنبری، عنایت روشن

مهران شفیعی:

(…)

ربّی تبی داری

لَج می شماری ای من

دَم که تا نخفته برخیزد

مانی،

_دلِ افتاده ات

      _پلک
نگذارد

جن نخوابد هنوز

هَتّاک تر از

_نقطه

   به
مختصات دیده باشم

ربّی تبی داری_

گوارات

خونابه    
_گِل

اگر سکوت کرده باشی

اگر رقیق هم

         تا
خیانت کنی

او به قیراط

حالا حلوات کند

خلاء که پای انگشت برسد

خلاء که لمس بَرَم داشت

تا بند بندِ حلزون

       
دلیرتر

       پلک
ببازم

   او که
همیشگی ست

ای من

شب از قامت بلندتر

ببینَمَم

   او که
نیست

داری می روی

       تو
که داری

چنان بی حاصل از نور بیفتی

تا بندبندِ حلزونیت

سرودِ خالی بخواند

من که می دانم

         به
گوشِ حیوان

حاشا می کند

چرا که از تو

نور از نور خالی ست

و بقات تا پلک

       به چاکراهه بگیجَد .

کیوان قنبری:

حالا در پناه تو
کِز کرده‏ام

             کلمه ی بُطلان

     اینجا در اعتدالِ کاغذی‏ام

پرچین پریدن مغزم
را

   کاین به واقع لغزیدن می‏داند

    گهواره امن نیست

وَز برگهای ریخته

    جوان‏ترین انصافن درخت خاهد شد دیگر

تا بوده در سایه
اباطیل بیاندازم می‏خانم

      بر تجسم غضروف و

            کرت‏های لامسه‏ات را

   پیمانه‏پیمانه شیراب بسته‏ام

در من دریغ  دوپهلو نیست‏حس‏می‏کنم

از من جوانه ی
نیرنگ نیز نخاهد رویید

و جمله‏جمله رسمن
پیشمرگانند

کَز خاب‏های
زمستانی

                محرومم آورده‏اند

    تا می‏بَرندم به بالا

                    و از حالا

       بگذارَ م و برَوَم

       چین به پیراهن

      برازنده ی دفترم

        چون دخترم

عنایت روشن:

«بخاب و شروع کن

پلک بخیسان و

در پیاله ای شیر و

با جانی آغشته به شک و

بُت و

پتراء

تعمیدم بده

ژاله هراس من است و

چون امید

لرزان»

دیوی که رازم را می دانست، گفت!

مهران شفیعی:

(…)

ربّی تبی داری

لَج می شماری ای من

دَم که تا نخفته برخیزد

مانی،

_دلِ افتاده ات

      _پلک نگذارد

جن نخوابد هنوز

هَتّاک تر از

_نقطه

   به مختصات دیده باشم

ربّی تبی داری_

گوارات

خونابه     _گِل

اگر سکوت کرده باشی

اگر رقیق هم

         تا خیانت کنی

او به قیراط

حالا حلوات کند

خلاء که پای انگشت برسد

خلاء که لمس بَرَم داشت

تا بند بندِ حلزون

        دلیرتر

       پلک ببازم

   او که همیشگی ست

ای من

شب از قامت بلندتر

ببینَمَم

   او که نیست

داری می روی

       تو که داری

چنان بی حاصل از نور بیفتی

تا بندبندِ حلزونیت

سرودِ خالی بخواند

من که می دانم

         به گوشِ حیوان

حاشا می کند

چرا که از تو

نور از نور خالی ست

و بقات تا پلک

       به چاکراهه بگیجَد .

کیوان قنبری:

حالا در پناه تو کِز کرده‏ام

             کلمه ی بُطلان

     اینجا در اعتدالِ کاغذی‏ام

پرچین پریدن مغزم را

   کاین به واقع لغزیدن می‏داند

    گهواره امن نیست

وَز برگهای ریخته

    جوان‏ترین انصافن درخت خاهد شد دیگر

تا بوده در سایه اباطیل بیاندازم می‏خانم

      بر تجسم غضروف و

            کرت‏های لامسه‏ات را

   پیمانه‏پیمانه شیراب بسته‏ام

در من دریغ  دوپهلو نیست‏حس‏می‏کنم

از من جوانه ی نیرنگ نیز نخاهد رویید

و جمله‏جمله رسمن پیشمرگانند

کَز خاب‏های زمستانی

                محرومم آورده‏اند

    تا می‏بَرندم به بالا

                    و از حالا

       بگذارَ م و برَوَم

       چین به پیراهن

      برازنده ی دفترم

        چون دخترم

عنایت روشن:

«بخاب و شروع کن

پلک بخیسان و

در پیاله ای شیر و

با جانی آغشته به شک و

بُت و

پتراء

تعمیدم بده

ژاله هراس من است و

چون امید

لرزان»

دیوی که رازم را می دانست، گفت!

اخبار مرتبط


ارسال دیدگاه


یک دیدگاه برای “از اندوه نور(شعر دیگر): مهران شفیعی، کیوان قنبری، عنایت روشن”

  • کیوان قنبری says:

    وقت به آرامی

    نیم‌فاصله‌ها از نوشته پنهان شد. احوال متن این بوده:

    حالا در پناه تو کِز کرده‌‏ام
    کلمه ی بُطلان
    اینجا در اعتدالِ کاغذی‌‏ام
    پرچین پریدن مغزم را
    کاین به واقع لغزیدن می‏‌داند
    گهواره امن نیست
    وَز برگهای ریخته
    جوان‏‌ترین انصافن درخت خاهد شد دیگر
    تا بوده در سایه اباطیل بیاندازم می‏‌خانم
    بر تجسم غضروف و
    کرت‌‏های لامسه‏‌ات را
    پیمانه‌‏پیمانه شیراب بسته‌‏ام
    در من دریغ دوپهلو نیست‌‏حس‌‏می‌‏کنم
    از من جوانه ی نیرنگ نیز نخاهد رویید
    و جمله‌‏جمله رسمن پیشمرگانند
    کَز خاب‌‏های زمستانی
    محرومم آورده‌‏اند
    تا می‌‏بَرندم به بالا
    و از حالا
    بگذارَ م و برَوَم
    چین به پیراهن
    برازنده ی دفترم
    چون دخترم

    سپاس