بررسی شناخت شناسانه هستی در شعر منصور خورشیدی

بررسی شناخت شناسانه هستی در شعر منصور خورشیدیمنصور خورشیدی 

سیامک مهاجری

این مقاله سرچشمه های ستایشی را جستجو می کند که در ابتدا پاسخی است به خودمان که چرا منصور خورشیدی شاعری ستایش برانگیز است و آنچه تا به امروز به آن اعتقاد داشتم کورکورانه نیست که سر منزل همه آن تقلا ها در شعر او قابل ردیابی است این مقاله فصلی است گشوده به خوانش هایی که شعر خورشیدی ما را به آن دعوت می کند و این نوشته اولین قسمت از آن است


سخن گفتن از منصور خورشیدی شاعر همه دوران های من که پهلویی در ستایش بیهوده دارد و پهلویی  در جهانی سرشار از جذبه و حیرت و ایستادن  ها و محو شدن ها سخنی بی اندازه به گزاف است بی شک وقتی از پهلویی ستایش غرق می شوی و وقتی از پهلوی تکفیر, غرق شدن به غایت ساده است اما آنگاه که قصد عزیمت به جهان شاعری می کنی که از هر پدیده ای حیرتی نو می سازد سخن گقتن بسان تحشیه ای است بر هیچ !

زیرا اساس حیرت محو شدن فرو رفتن و عزیمت است بی آنکه زبان یارایی  برای دمیدن داشته باشد باری مسیح گفت برای رسیدن به ملکوت اعلی دوباره باید کودک شد و حیرت مداوم رسم کودک بودن است که وقتی جهان از جذبه خالی می شود آن سان است که کودکی به پایان می رسد تعویض حیرت با تکرار و تکثیر که محصول طبیعی جامعه مدرن است انسان معاصر را به بازتکرار خود دعوت می کند دعوتی شوم که جهان را برای مدت مدیدی از حیرت خالی و به تکثیری تن می دهد که چون ویروسی شوم نصیب خلایق می شود چه این ویروس بحران مالی جهانی باشد یا عصبیتی قومی و خشونتی مرزی به سرعت تکثیر می شود  و دامان همه را در دهکده جهانی می گیرد
در چنین جهانی با چنین حجم وخیمی از تکثیر سخن گفتن از جهانی سراسر حیرت و عزیمت به راستی تحشیه نوشتن جز خود نمایی چه چیزی مراد می کند از این روست که سخن گفتن از جهانی که منصور خورشیدی در مقابل این جهان به ما پیشنهاد می کند سرشار از عزیمت است به ملکوت اعلی و در این جذبه و حیرت سرشار سخن باید به آهستگی و به احتیاط گفت و  در عوض تماشا بسیار کرد
 روی آخرین سطر
پنهان در سپیدی کاغذ
رسم کبوتری
در فاصله ی دو انگشت
طلوع می کند
که اسم اعظم
در منقار خود دارد

وقتی شاعری از لحن که در خود تکثیر و تکرار را نیز دارد به زبان خود می رسد جهانی را می سازد در مقابل دیدگان ما که می تواند پیشنهادی در برابر جهان حقیقی باشد از این روست که بعد از دهه ۶۰ تا این اندازه به نقش مغفول زبان تاکید می شود و هایدگر زبان را خانه و جود می داند و هر زبانی احتمالی است با تصاویر و حیرت های متعدد در مقابل زبان های دیگر و به قولی جهان های دیگر زیرا ادبیات  وهنر آن بخش نادیدنی جهان را در مقابل آن بخش دیدنی  و لمس کردنی جهان قرار می دهند و ما را به زیستی دیگرگون دعوت می کنند از این روست که میلان کوندارا رمان را برتر از تاریخ قلمداد می کند که تاریخ به واقعه آراسته است و رمان به زیستن در واقعه, تاریخ نمایش فاجعه است و رمان زیستن در فاجعه است .

  شعر منصور خورشیدی هم با زبانی مابین ذهن و حقیقت ,زیستنی دگر گونه  است که نه تجربه ای دست یافتنی است چون شعرهای ملموس شاملو که تجربه ای درک کردنی است با زبانی متفاوت و جهان متفاوت هم
در پرش ذهن که افق های معانی را در جایی دورتر از رابطه دال و مدلولی کلمه دنبال می کند  زیست در این شعر و یافتن ردپای گریزان معنی در یک آنجابودگی یا بقول هایدگر دازاین پرتاب شده است از این روست که شعر خورشیدی به کشف هستی متمایل است اما هرگز به آن یقین افلاطونی نمی رسد و مدام ما را با حیرت مواجه می کند از همین روست که هایدگر تا به این حد به نقش شاعران در ساختن هستی تاکید می ورزد و انسان در رابطه مداوم خود در کشف  هستی است که معنا می یابد اما ناگزیر هرگز نمی توان با زبانی دست کاری شده و نخ نما پرسش های دگرگونه را از هستی مطرح کرد و برای گشایش هر وجه جدیدی از هستی به پرسش ای جدید متوسل شد که زبان خاص خودش را می طلبد  به قول شمس، زبان دیگر باید

  سحر مقابل چشمم
پرنده در دستم
گره اگر بگشایم
جهان پرواز است
شعر منصور خورشیدی هرگز به خواندن تن نمی دهد نمی توان آن را خواند و لذت برد و به سویی سپرد شعر او شعری درک کردنی است یعنی باید از قبل هستی آن را خواند و درک کرد تا به زبانش راه پیدا کرد در شعر خورشیدی نمی توان حتی آشنایی زدایی های موسوم در فرمالیست ها را پیدا کرد و کلید کشف آن را یافت تا به سرعت به زبان این جهان رجعت کرد بلکه الزام است که هستی آن را درک کرد و بعد به سراغ شعر شتافت در غیر این صورت شعر برای خودنمایی به پیش نخواهد آمد آشنایی زدایی در شعر منصور خورشیدی هرگز آشنایی زادیی در موقعیت نیست بل اگر آشنایی زدایی هم مراد شود آشنایی زدایی از هستی خود است یعنی شعر منصور خورشیدی هستی ناشناخته خود را نیز آشنایی زدایی می کند زیرا صاحب زبان است و هر زبانی خالق جهانی نو است اما مسلم است که این اتفاق جدیدی نیست شاعران بسیاری صاحب زبان بودند و صاحب هستی متعلق به خود اما اگر در دهه ۳۰و۴۰ زبان سهراب سپهری جهان دگرگونه ای را برای مخاطبان می ساخت هرگز این جهان درو از دسترس نبود و آشنایی زدایی اگر انجام می شد مدام این آشنایی زدایی در مقایسه با جهان روزمره صورت می گرفت و برای فهمیدن جهان شعری سپهری حتما الزامی نبود که  جهان او نیز کشف شود زیرا با خواندن شعرهایش جهان زیستی شاعر نیز به آهستگی خودنمایی می کرد و و عرفان شرقی سپهری مخاطب را چنان می بلعید که دلیلی برای کشف مجدد آن پیش نمی آمد اما خورشیدی چنان هستی پرنده و پرواز را به  هم گره می زند که مخاطب لمیده در مقابل شعر را به هیجانی زائد الوصف وا می دارد زیرا اگر گره بگشاید همرا با پرنده به کشف جهان پرتاب می شود و این پرتاب شدن چه هیجان و ترس مضاعفی را حامل است و چه تعلیق عمیقی در خود دارد برخلاف سپهری که مخاطب را به لمیدن دعوت می کند زیرا مخاطب تنها تماشاگر عشوه گری های شاعری است که اگر سبزه ای را بکند خواهد مرد در اینجا خواننده یک مفعول ساکن است که جهان برایش نمایانده و در همان حال کشف می شود چون فیلمی که برای مخاطب نمایش داده می شود مسئله ای ساخته می شود و به اوج می رود در گره می افتد به نتیجه می رسد و مخاطب را دعوت می کند که تخمه نشکند سر صدا نکند تا هیچ چیز کشف نشده ای نماند  واین سناریو می تواند تا آنجا مبتذل باشد که پیام را کف دست مخاطب بگذارد و الی آخر. . .

 در شعر خورشیدی اما شاعر تنها در جهانی سراسر ناشناخته را بسویمان می گشاید با وسوسه هایی مضاعف که مسیر کشف به شهامتی همتراز دانستگی محتاج است کشف ای که هر لحظه به تاخیر می افتد  و مدام هستی خود را به چالش می کشد برای من که هیچ گاه کتاب منصور خورشیدی از دست ام بیرون نبود جا گذاشتن کتابش  در ایران و نوشتن این مقاله گناه ای نابخشودنی است اما کاش شعری که برای زلزله رودبار گفت  را داشتم و در اینجا می آوردم  اگر اشتباه نکنم و حافظه یاری ام کند باید این بوده باشد
وقتی نفس سنگ
سفر مرگ آغاز کند
ناگاه هزار فاجعه به رنگ زیتون می روید
در این تکه ما نه فغان می بینیم نه زلزله و نه مادری که برای فرزندان خود می گرید نه شاعری که در قامت یک انسان دوست چون شاملو برای قناری می گرید این شعر فاقد همه المانهای رمانتیکی گری  مضاعف و آلوده ادبیات ماست در شعر منصور خورشیدی هرگز با کلیشه های طاقت فرسای شاعر احساسی, رو ح لطیف شاعرانه ,کلمات شاعرانه و عنوانی از این دست که بی اندازه نخ نما شده اند روبرو نیستیم بلکه با شاعری روبرو هستیم که کشف فاجعه را نیز به مخاطب عودت می دهد البته این بخشی از جهان شاعرانی است که خود را با صفت حجم گرایی  معرفی می کنند اما در این میان نیز تنها در شعر خورشیدی است که تا این اندازه نقش فاعلانه راوی کمرنگ می شود تا شعر بی واسطه در مقابل مخاطب قرار بگیرد حتی در اشعاری از یدالله رویایی چون “از دوستت دارم”با نقش فاعلانه راوی در شعر (که به نوعی خود شاعر است) روبرو هستیم
و این ترافیک یک طرفه حضور فاعلانه شاعر در شعر را به وضوح در شعر دهه ۴۰ و در آثار شاملو ,فروغ فرخزاد ,سهراب سپهری… می بینیم تا جایی که فهم شعر آنها بی حضور راوی غیر ممکن می شود در این آثار اگر سهمی هم برای خوانش مخاطب وجود داشته باشد از پس حضور راوی قابل رویت است بخاطر همین این نوع شعرها همیشه صاحب لحن هستند و شاملو هم در جایی می گوید که من نمی توانم شعر فروغ را باصدای مردانه بخوانم و این ویژگی است که بر شعر خودش و اخوان وسپهری نیز سایه افکنده و این هم نتیجه منطقی حضور یک طرفه و با واسطه راوی در شعر است مسلما وقتی شعری تا این اندازه به حضور راوی وابسته باشد لحن خودش را نیز به مخاطب تحمیل می کند وشعری که تا این اندازه به حضور شاعر بعنوان راوی وابسطه باشد با لحنی هم که به همراه می آورد کمتر خواننده را به خوانش های متفاوت تر سوق می دهد و گفتمان غالب در خوانش متن نیز به نفع استحکام وضعیت راه خوانش های دیگر گون را سد می کند و شعر نیز برای کشف جهان ای دیگر مخاطب را به سوی خود فرا نمی خواند زیرا اگر جهانی نیز موجود باشد این جهان از رهگذر شاعر نمایانده می شود از این روست که شاملو همان چیزی را می گوید که شعرش می گوید شعر شاملو چیزی فراتر از خود شاملو نیست همه جهان اندیشگانی شاملو به واسطه حضور قیم مابانه اش بعنوان راوی قابل ردیابی است البته شاملو شاعر بزرگی است اما هرگز چون اشارتی که هایدگر درباره نقش هستی میکند درگیر هستی نیست درگیر اجتماع است این ویژگی شاعران دهه ۴۰ است که اغلب شان شاعران اجتماعی هستند بخاطر همین تا این اندازه صاحب پایگاه اجتماعی هم هستند واین متفاوت است از نقش درگیری انسان با هستی که در افکار هایدگر قابل جستجوست و در تحشیه هایی که بر شعر ریکله و مالارمه(اگر اشتباه نکنم) نوشت و آنها را از بهترین نمونه های درگیری ذهن انسان با هستی قلمداد کرد قبل از اینکه دخول کنیم به بحث هایدگر باید این ویژگی را در شعر منصور خورشیدی نیز ردیابی کرد خورشیدی از معدود شاعران معاصر است که نقش فاعلانه راوی در شعرهایش یا حضور ندارد (به غیر از یکی دو نمونه) در این نقطه است که جهان شعری منصور خورشیدی قابل اعتنا می شود و با جهان های شعری دیگر صاحب تفاوت زیرا در شعر منصور خورشیدی کشف جهان شعری بی واسطه صورت می گیرد شاعر بجای حضور قیم مابانه مخاطب را بصورت مستقیم درگیر هستی می کند شعر خورشیدی پرده سینمایی نیست که مخاطب در مقابلش اش بنشیند و به جدال قهرمان با هستی زل بزند چون شعر شاملو سپهری که مخاطب شاهد یک جدال است با هستی که شاعر بعنوان راوی درگیر آن است و خواننده می تواند تنها با آن همذات پنداری کند و شاملو را بعنوان قهرمانش بستاید در جهان شعری خورشیدی مخاطب بی واسطه با جهان بعنوان فاعل درگیر است در شعر خورشیدی ما کمتر با فاعل من(یک جا مشاهده کردم فقط) روبرو هستیم شعر خورشیدی بی واسطه درگیری انسان است با هستی خود البته این نکته قابل ذکر است که من فاعل موجود در اندک شعرهای خورشیدی یک من مضاعف انبوه نیست یک من منفعل و تصویر گر است برای خلق یک موقعیت این من فاعل آن منی نیست که می گوید
حجر السود من روشنی با غچه است…./ من اگر سبزه ای را بکنم خواهم مرد…..(سپهری)
و این منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد…..(فروغ فرخزاد)
میان این برهوت
این منم ، من مبهوت
بیا ، بیا برویم
به آستانه گل های سرخ در صحرا
(
اخوان ثالث)
و آه من تباه شدم…. (چیزی شبیه به این که باید از شاملو باشد)


من فاعل در شعر منصور خورشیدی اگر یافتنی هم باشد یک من به شدت منفعل است که خودش را چون مخاطب اش در مقابل هستی قرار داده و نتیجه کشف و شهودش قابل دسترس نیست


از هوش می رود
شادی شکوفه
روی کنگره های بی نشان
به هوش که می اید
نشاط کنگره ها
اوار اوار
در جذبه های رویش
با شکوفه بیدار می شود
و گرداگرد گونه
گل می کند
در وقت اضطراب


به زبان ساده منصور خورشیدی در جهان شعریش شهامت بزرگی به خرج می دهد و حضور خودش را به عنوان دانای کل همه چیز دان از پروسه خوانش حذف می کند و حتی شعرش را در معرض نوعی از نفهمیدن و مغفول ماندن قرار می دهد که خطر بزرگی است و این نکته آنجا صاحب ارزش می شود که می بینیم خورشیدی سالها این بی توجهی را صبورانه تحمل می کند و به راهی که می رود راسخ است و تا آغازین سالهای دهه ۷۰ اهمیت حقیقی شعرش نامشکوف و پنهان می ماند بی شک منصور خورشیدی ۳۰ سال شعر سرود برای ذات اصیل شعر نه ذائقه مخاطب و امروز هم اگر شعر خورشیدی به مذاق خواننده بیشتر می نشیند نه محصول درگیری خورشیدی با پیدا کردن مخاطب که محصول توجه به ذات شاعرانه ای است که با جهان اش هستی موجود را تا آنجا به چالش می کشد که تا مرز ناموجود بودن و نیستی کشیده می شود شعر خورشیدی سکوی مطمئنی است برای اطمینان به تخیل که اگر در شاعران پیش از خود وجه ای از بازنمایی دگرگون جهان موجود بود .

 در شعر خورشیدی ساختن جهانی دگرگون است که با معیارهای موجود تفاوت های اساسی دارد افق های زبانی شعر خورشیدی بیش از آنکه در تحرک احساسی ما دخیل باشد بیشتر ابعاد فکری و فلسفی دارند و برخلاف شعرهای شاملو اخوان بجای پیوند زدن احساس با آرمان, ذهن را به هستی گره می زند و از اینجاست که دغدغه های روشنفکری کسی چون منصور خورشیدی با هم نسلان خود تفاوت آشکار می کند و از لذت زودگذر آرمان زدگی مبری است  .  

                     شعر منصور خورشیدی فصل جدیدی از خوانش های متفاوت و نو را در مقابل مان گشوده است که حریصانه به سویش خیز بر می داریم که شعر او از اصیل ترین انواع اندیشدن فارسی است که به اندازه کافی مغفول مانده و ما درپس شعر خورشیدی افق هایی وسیع تر از آرمان گرایی پوسیده را جستجو می کنیم شعر او منزل آمال اندیشه های امروز ادبیات غیر رسمی ماست

اشتراک گذاری: