رفتن به بالا
  • دوشنبه - 25 آبان 1394 - 07:59
  • کد خبر : ۴۸۱۵
  • چاپ خبر : داستانی از امیر خوش سرور

داستانی از امیر خوش سرور

یک پرتره برای روی جلد
امیر خوش سرور
برای محمد قراگوزلو

سال‌ها از آن ماجرا گذشته است. من و آرماندو سی و سه سال پیش با هم ازدواج کردیم و دو تا بچه داریم و من تا دو ماه دیگر مادر بزرگ می‌شوم. نمی‌دانم مادر بزرگ شدن چه حسی دارد. آصفه همسایه جدیدمان می‌گوید خیلی خوب است. می‌خندد و دندان‌‌های یکی در میانش را بیرون می‌اندازد و با همان لهجه عربی‌اش می‌گوید: «انگار آدم سر پیری دوباره حامله شده.»
کاش آرماندو بود و بچه‌ی فرانسیسکا را می‌دید. کاش فرانچسکو به رم نمی‌رفت و همین‌جا تو فلورانس می‌ماند و به کافه‌مان سر و سامان می‌داد و همین‌جا با دختر ماتئو روتفوس ازدواج می‌کرد و این شغل لعنتی روزنامه‌نگاری را ول می‌کرد. وای! فرانچسکوی من! آخه تو این عراق لعنتی چه خبره؟ کاش هیچ وقت سیلویو برلوسکونی(۱) به دنیا نمی‌آمد و حال و روزمان این طور نمی‌شد!
همیشه‌ی خدا همین‌جوری بودم. وقتی آلبوم خانوادگی‌ام را ورق می‌زنم فقط می‌گویم «کاش». و آه می‌کشم و با خاطره‌هایم بازی می‌کنم. آرماندو هم همیشه بهم می‌خندید و می‌گفت: «دست بردار کوچولو» یا می‌گفت: «بیا بیرون خانم کوچولو» و بهم چشمک می‌زد و بعد شکلک در می‌آورد و من هم بهش زبان درازی می‌کردم. و او آن‌قدر غش‌غش می‌خندید و بالا و پایین می‌رفت که پایه‌های صندلی لهستانی آشپزخانه‌مان به غژغژ می‌افتاد و من به او چشم‌غُره می‌رفتم و او فرار می‌کرد. این اواخر هم از این کارها می‌کردیم. حتی موقعی که آرماندو مریض بود و سرفه می‌کرد و به قول خودش مثل یک خرس پیر یک گوشه‌ای تو حیاط، زیر درخت سیب‌اش می‌نشست و آفتاب می‌گرفت و چرت می‌زد و بعضی وقت‌ها هم با خودش شطرنج بازی می‌کرد.
آه! این حیاط و آرماندوی من. درخت‌های لیمو ترش و گیلاس و آلبالو و هلو را با هم کاشتیم و درخت سیب را آرماندو تنهایی. چقدر به این حیاط دلبسته بود. و این درخت و میوه ممنوعه‌اش. همیشه وقتی این‌جا تو بالکن می‌نشستیم و چای می‌خوردیم با هم یک به دو می‌کردیم. آرماندو می‌گفت: «بریم زیر درخت‌ها.» و منظورش از درخت‌ها، درخت سیب بود. و من همیشه به آن درخت حسادت می‌کردم. آرماندو با لحن عاشقانه‌ای با درخت حرف می‌زد. نوازشش می‌کرد و با آب‌پاش به سراغش می‌رفت و می‌گفت: «تشنه‌ای؟ باشه. می‌دونم. یک کم صبر کن الان میام.» و بعد می‌رفت و آب‌پاش را پُر می‌کرد و می‌آمد.
آرماندو همیشه می‌گفت این درخت یا این میوه – درست یادم نیست- عامل آدم شدن ما است. یک بار بهش اعتراض کردم: «چرا فقط این درخت؟» و او سرش را رو به آسمان گرفت و با همان ادبیات خاص خودش که به فرانچسکوی من هم به ارث رسیده، گفت: «اگر اسطوره عهد عتیق با چاشنی واقعیت همراه باشه سیب مهم‌ترین رکن زندگی آدم‌هاست.» و وقتی چشم‌هایم گرد شد با تحکم ادامه داد: «ما از نسل قابیل‌ایم.» و من چقدر از این حرفش ترسیده بودم.
همیشه عادت دارم آلبوم را از آخر به اول نگاه کنم. این طوری به‌تر است. زمان را دستکاری می‌کنم و وضعیت را مال خودم. دیگر از تاریخ خبری نیست و چین و چروک‌های زیر چشم‌ها و اطراف لبم، ورق به ورق کم‌تر می‌شوند. آرماندو جوان می‌شود و فرانسیسکا و فرانچسکو هم بچه‌تر و من دیگر موهایم را رنگ نمی‌کنم.
ساعت چهار باید بروم خانه ژیلا رئیسی؛ مهمانی چای. پیتر روت بارت، فلیکس اِلن، پیترو دی آلبرتو و ماریا رومانو هم می‌آیند. ماتئو هم می‌آید و آصفه و ابوحَمدان هم هستند. خوش می‌گذرد. و اگر ابوحَمدان سر ذوق باشد و برای‌مان ترانه‌های عربی بخواند و آصفه هم با آن کپل گنده و سینه‌های آویزانش برقصد خیلی خوش می‌گذرد. می‌خندیم و خاطره تعریف می‌کنیم. پیتر از مشتری‌های آبجو فروشی‌اش می‌گوید و از آخرین کراواتی که خریده است و این‌که آیا فلان رنگ پیراهن به بهمان رنگ کراوات می‌آید یا نه. فلیکس پیپ خوش بویش را روشن می‌کند و از میان حجم عظیم دود از تعمیر ماشین‌های اداری می‌گوید. ماتئو هم از طعم سوسیس‌های آلمانی مغازه‌اش و ماریا در حالی که همیشه بافتنی می‌بافد از مِزون پرادا. و پیترو همیشه ساکت است و کریستین سانس مانیتورش را ورق می‌زند و زیر چشمی نگاه‌مان می‌کند.
وای اگر ابوحَمدان یاد خاطرات فلسطین بیفتد، که همیشه می‌افتد و آصفه بغض می‌کند و ژیلا کنیاک می‌آورد و فلیکس می‌گوید: «ببخشید. برای من لطفاً ویسکی» و من از آرماندو می‌گویم که عاشق گرامشی(۲) بود و عکس دو نفری‌مان با اینیاتسیو سیلونه(۳) که هنوز روی دیوار پذیرایی خانه‌مان آویزان است. و ژیلا نگاهش به سمت قاب عکسِ بزرگِ مردی می‌رود که در کتابخانه است و با وجود سبیل‌‌های انبوه، خنده‌اش دل آدم را آب می‌کند. زیر عکس به انگلیسی نوشته شده است: «life is the confused skein»(۴)
هفته‌ پیش ژیلا بهم گفت: «یکی از عکس‌های آرماندو رو برام بیار.»
«چرا؟»
«می‌خوایم یه ویژه‌نامه‌ی جمع و جور برای سالگردش در بیاریم. دو سه تا از بچه‌ها هم قراره درباره‌ زندگی‌ و اندیشه‌هاش بنویسن.»
«عکس‌هاش که همه‌جا هست.»
«آره. می‌دونم ولی می‌خوام یه عکس جدید کار کنیم؛ یه پرتره برای روی جلد. داری؟»
«آره. فکر کنم، ولی باید بگردم.»
باید بگردم و یکی از عکس‌های خوب آرماندو را پیدا کنم. تا ساعت چهار هنوز وقت هست. باید دوش بگیرم و ناخن‌هایم را لاک بزنم و موهایم را ببافم. باید تارت میوه هم درست کنم. هفته پیش به ژیلا قول دادم که این هفته مهمان من هستند. تارت میوه با چای خوشمزه‌ی لاهیجان می‌چسبد. ژیلا عاشق چای است و شیرینی …
آخ! این عکس را نگاه کنید. چقدر کوچولو بودم. چه موهای بور و نازی داشتم. گریه می‌کردم و انگشت شستم را می‌خوردم. پدرم با دوربین جدیدش ازم عکس انداخته بود. سال‌ها این عکس روی دیوار اتاق خواب پدر و مادرم آویزان بود. مادرم که مُرد و خانه‌اش را که فروختیم این عکس را برداشتم و در آلبوم گذاشتم. پشت عکس نوشته شده است؛ ژوئن ۱۹۴۶٫ خط مادرم است. مادرم عادت داشت تاریخ هر عکس را پشت آن بنویسد. بعضی وقت‌ها هم عکس‌ها را توضیح می‌داد. اما این عکس فقط تاریخ دارد.
یادم می‌آید؛ پنج سالم بود. رفته بودیم خانه‌ی عمو لوئیجی. نمی‌دانم تولد ترزا بود یا آنجلو. ولی مطمئنم که جشن تولد بود. همان‌جا بود که برای اولین بار آرماندو را دیدم. هشت سالش بود و همکلاسی آنجلو و از همه‌ی بچه‌ها درشت اندام‌تر. بزرگ‌ترها یک طرف باغ بودند و ما کوچک‌ترها هم کنار کلبه‌ی چوبی باغ، همان‌جا که عمو لوئیجی یک تاب خوشکلِ قرمز به درخت افرا بسته بود بازی می‌کردیم. هر کدام‌مان به نوبت سوار می‌شدیم و آرماندو تاب‌مان می‌داد. وای! هنوز هم حس تاب خوردن و معلق بودن در فضا را می‌پرستم.
هوا خیلی خوب بود. باد می‌آمد اما سرد نبود. آسمان ابری بود و آفتاب ماه ژوئن از لابه‌لای ابرها عبور می‌کند و همه‌جا را سایه و روشن می‌کرد. من یک پیراهن آستین حلقه‌ای سبز با گل‌های ریز بنفش و زرد و آبی پوشیده‌ام و موهایم را دم‌موشی بافته‌ام. ترازا یک پیراهن قرمز با خال‌های مشکی پوشیده و روی موهایش یک پاپیون مسخره زده است. آرماندو بلوز و شلوار ملوانی پوشیده و آنجلو با پیراهن سفید یقه‌دار و شلوار مشکی‌اش یک احمق است.
آنجلو همیشه بد ذات بود. هنوز هم هست، حتی الان که مشاور حقوقی آث میلان شده و پول روی پول می‌گذارد باز هم همان گُهی است که بود. کاش آرماندو بود و بازی امسال یوونتوس و آث میلان را می‌دید. میلانی‌های بیچاره یازده نفری دفاع می‌کردند و باز هم دو، هیچ باختند.
زمان آنجلو تمام شده بود و باید از تاب پایین می‌آمد. آرماندو هم تلاش می‌کرد تا سرعت تاب را بگیرد اما آنجلو مقاومت می‌کرد. زانوهایش را خم و راست می‌کرد و سرعت تاب را زیاد می‌کرد. همه اعتراض می‌کردند. حتی ترزا که همیشه و همه‌جا نقش ندیمه آنجلو را بازی می‌کرد. هنوز هم می‌کند. صدای بچه‌ها بلند شده بود و بزرگ‌ترها این طرف را نگاه می‌کردند که آرماندو با یک دست تاب را گرفت و نگه داشت و آنجلو را پایین کشید. من به طرف آنجلو رفتم و بهش گفتم: «خیلی گُهی». آنجلو هُلم داد و من به طرفش حمله کردم و او هم بهم سیلی زد. و آرماندو هم حسابی از خجالت آنجلو در آمد. بزرگ‌ترها به طرف‌مان دویدند و آنجلو را از زیر مشت و لگد آرماندو نجات دادند و پدر آرماندو بهش سیلی زد. من گریه‌ام گرفت و آنجلو بغضش ترکید. آرماندو گریه نکرد. لباس‌هایش را تکاند و صورتش را با بطری آب کنار درخت افرا شست و رفت کنار میز غذا و چند تا گیلاس در دهانش چپاند و یک قاچ هندوانه برداشت و آمد به سمت من و هندوانه را به طرفم گرفت و با خنده گفت: «دست بردار کوچولو» و از آن‌جا دور شد. و من به طرفش دویدم.
از دست این آرماندوی بد جنس، همیشه اذیتم می‌کرد و می‌گفت: «با یک قاچ هندونه مال من شدی.» و من می‌خندیدم و لباس ملوانی‌اش را بهانه می‌کردم و می‌گفتم: «و اون مشتی که پای چشم آرنجلو خوابوندی.»
«آرماندو، آرماندو»
مادر آرماندو صدایش زد و ازش توضیح خواست. آرماندو شانه‌هایش را بالا انداخت و من گفتم: «تقصیر آنجلو بود.»
ترزا گفت: «دروغ می‌گه.»
پدر آرماندو گفت: «از دوستت معذرت خواهی کن.»
آرماندو اخم کرد و یقه لباسش را بالا داد و گفت: «اون باید معذرت خواهی کنه. از تاب پایین نمی‌اومد. اون دختره رو هم کتک زد. منم حالش رو جا آوردم.»
آنجلو دماغش را بالا کشید و اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «ولی این‌جا خونه ماست.»
از این‌که آرماندو من را «اون دختره» صدا کرده بود ناراحت شدم ولی باید پشتش در می‌آمدم و ازش دفاع می‌کردم. رفتم جلو و دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم: «اسم من سیلوانا است.» و بهش لبخند زدم.
مادرم بعدها موقعی که من و آرماندو تو سمینار «احیاء کمونیستی»‌ همدیگر را پس از سال‌ها دیدیم و شناختیم و دوست شدیم، با یادآوری آن روز گفت: «اون روز از کاری که کردی خیلی خوشم اومد. سیلوانا، تو از همون اول هم شیطون بود.»
خدمتکار با صدای بلند گفت: «آقا، غذا آماده است.»
عمو لوئیجی دست‌هایش را بهم مالید و گفت: «خُب. به سلامتی غذا. حالا بچه‌های خوبی باشید، با هم دوست باشید و دیگه قهر نکنید.» و دستش را گذاشت روی شانه‌ی پدر آرماندو و گفت: «بفرمایید سناتور.»
«متشکرم آقا.» و همه به سمت میز بزرگ وسط باغ که با انواع غذاها تزیین شده بود رفتیم. من و آرماندو کنار هم ایستاده بودیم. من پاستای پنه با سس آلفردو می‌خوردم و آرماندو یک تکه بزرگ کالزونه. و آنجلو و ترزا گم و گور شده بودند. صدای لوچیانو پاوراتی که آمد جشن تولد هم شروع شد. همه مهمان‌ها جمع شدند و خدمتکار کیک خامه‌ای دو طبقه‌ای آورد و آنجلو – بله. یادم آمد تولد او بود- آمد و پشت کیک ایستاد و همه دست زدیم و او هم شمع‌ها را فوت کرد و همه تولدش را تبریک گفتند. بعد از مراسم رقص باید هدایای آنجلو را می‌دادیم.
طنز قضیه همین‌جاست. آنجلو در یک روز و در کم‌تر از نیم ساعت صاحب پنج تا دوچرخه شد! دوچرخه‌ها‌ی مشکی، آبی، طوسی، قهوه‌ای و قرمز. همه به هم نگاه می‌کردند و آنجلو میخ شده بود.
آرماندو تنها فردی بود که با لحن پیروزمندانه گفت: «آنجلو، تو که درست خوب نیست. می‌تونی از الان به فکر یه مغازه دوچرخه فروشی باشی.» و بعد اطرافش را نگاه کرد و یک بسته بزرگ را به طرف آنجلو گرفت و گفت: «هر وقت هم حوصله‌ات سر رفت با این بازی کن» و خندید. آنجلو بسته را باز کرد و توپ چهل تیکه‌ای را بیرون آورد.
عمو لوئیجی جام شرابش را بالا بُرد و با صدای بلند گفت: «به سلامتی آث میلان.» و همه دست زدیم و خندیدیم و آرماندو بهم چشمک زد و یک تیکه‌ی بزرگ کیک در دهانش جا داد و گفت: «به سلامتی یوونتوس.» من هم همین کار را کردم و بعد دست‌ راست‌مان را بالا آوردیم و کف دست‌مان را محکم بهم زدیم و بلند بلند خندیدیم. و من گونه‌ی آرماندو را بوسیدم و او سرخ شد و سرش را پایین آورد.
مادرم این صحنه را دیده بود. این موضوع را همان موقعی بهم گفت که من با صدای بلند سرمقاله‌ی لا رپوبلیکا(۵) را می‌خواندم. یادش بخیر! لا رپوبلیکا زیر عکس بزرگ آرماندو نوشته بود: «پسر سناتور جووانی کنتادینو(۶)، آرماندو کنتادینو چشم انداز آینده حزب کمونیست ایتالیا را ترسیم کرد. او که با تشویق‌های پرشور جناح رادیکال حزب پشت تریبون آمده بود با مشت‌های گره کرده فریاد می‌زد: افق کمونیستی، افق مبارزه طبقاتی و افق تحزب کارگری راه مواجه ما با نظام سرمایه‌داری است. رفقا! ما کمونیست هستیم. ما هیچ تعهدی به سرزمین نداریم. هیچ تعهدی به پرچم نداریم. هیچ تعهدی به قوم و ملیت نداریم. هیچ تعهدی به دین و مذهب نداریم. ما کمونیست‌ها فقط به یک چیز متعهد هستیم؛ طبقه کارگر. طبقه‌ای که هیچ چیز برای از دست دادن ندارد جز زنجیرهایش … بگذارید آقایان ما را به ضدیت با دموکراسی متهم کنند. دموکراسی‌ای که همه چیزش با پروپاگاندا آمیخته است ارزانی بورژواها. ما کمونیست‌ها آزادی می‌خواهیم. ما با تمام قدرت‌های مسلط دنیا درگیریم. ما حتی با بزرگ‌ترین توهم انسان، با خود خدا هم یک به دو کرده‌ایم.»
سالن سمینار منفجر شد. لا رپوبلیکا در ادامه نوشته بود: «پس از سخنرانی آرماندو کنتادینو جوان‌ها دست می‌زدند و شعار می‌دادند و پیرمردهای حزب سر به زیر و ساکت نشسته بودند. اخبار جسته گریخته حاکی است پس از بیانیه شدیداللحن واتیکان درباره اظهارات نامبرده جناح محافظه‌کار حزب او را متهم به پیشبرد خط اپورتونیستی آنارشیسم کرده است.» و پنج سال بعد آرماندو به علت استحاله تدریجی حزب در خط برنشتاین، پذیرش شرمگینانه دست نامرئی بازار و سقوط رقت انگیز کمونیست‌ها به دامچه سوسیال دموکراسیِ سر به راه و در یک کلام شکست خط اصیل احیاء کمونیستی از حزب استعفا داد. و در آن روزها چقدر عصبی و پرخاشگر شده بود.
عکس آرماندو را به مادرم نشان دادم. کت کتان سبز و پیراهن آبی با دستمال گردن قرمزی که هفته پیش برایش خریده بودم مشخص بودم. مادرم گفت: «خوش تیپ شده.» و من خندیدم و او ادامه داد: «همان روزی که در جشن تولد آنجلو بوسیدیش معلوم بود که …» با اعتراض گفتم: «مامان …» و سه ماه بعد من و آرماندو زندگی مشترک‌مان را بدون انجام مراسم مذهبی کاتولیک‌ها آغاز کردیم.
آرماندو همیشه از رودخانه خوشش می‌آمد. کنار هم لب رود می‌نشستیم و من حرف می‌زدم و او سیگارش را دود می‌کرد. آرماندو گفت: «بیا یک قایق کرایه کنیم.» چقدر منظم و پر قدرت پارو می‌زد. همان روز در کافه رُمنس قرار داشتیم. یک دسته گل بنفشه آورده بود و آن‌قدر ساقه‌ی گل‌ها را فشار داده بود که خرد و خمیر شده بودند. بهش خندیدم و گفت: «آخه این چیه آوردی؟ تو هیچ وقت استعداد رمانتیک بودن نداشتی.» و او چشم‌هایش را لوچ کرد و گوشه زبانش را بیرون آورد و گفت: «دست بردار کوچولو.» و سیگار سومش را آتش زد.
آرماندو دستم را گرفت و بوسید و گفت: «دست‌هام همیشه عرق می‌کنه، سیلوانا» و خندید. و من گل‌ها را بوییدم و بوسیدمش.
چقدر دلم برای فرانچسکو تنگ شده. باید سایت «خبرنگاران بدون مرز» را چک کنم. ایمیلم هم هست. باید به فرانسیسکا زنگ بزنم ببینم کی زایمان می‌کند. باید بلیط بگیرم. و به صفیه بگویم در زمانی که من نیستم به درخت آرماندو آب بدهد.
باید آماده بشوم. کاش آرماندو بود و با هم به خانه‌‌ی ژیلا می‌رفتیم. OK! فکر می‌کنم این عکس باید خوب باشد. برای همان زمان‌هاست؛ آرماندو جوان است و خوش تیپ. و هنوز پیشانی‌اش بلند نشده است. این عکس را خودم انداختم؛ وقتی پاریس بودیم و رفته بودیم کنار سِن (۷)، قایق‌سواری. آرماندو روی پل آرکول(۸) ایستاده است و سیگار می‌کشد و من یواشکی ازش عکس گرفتم. وای! دیر شد. باید روی دستم علامت بزنم تا یادم باشد از ژیلا درباره عکس روی کتابخانه‌اش سوال کنم. قیافه‌اش برایم خیلی آشنا است. شاید عکسش را روی میزِ کتاب ایرانی‌ها دیده باشم.
۲۸/ تیر/ ۱۳۹۴

پی‌نوشت:
۱٫ سیلویو برلوسکونی (به ایتالیایی: Silvio Berlusconi) سیاستمدار و سرمایه‌دار ایتالیایی است. او دومین نخست‌وزیر ایتالیا به جهت مدت باقی ماندن در سمت نخست وزیری است. وی در سه دوره این سمت را در سال‌های ۱۹۹۴-۱۹۹۵، ۲۰۰۱-۲۰۰۶ و از ۲۰۰۸-۲۰۱۱ به عهده داشته‌است.
وی ریاست حزب راستگرای «به‌پیش ایتالیا» را بر عهده دارد. همچنین مالک باشگاه آث میلان و ثروتمندترین شخصیت سیاسی جهان نیز محسوب می‌شود. سیلویو برلوسکونی همچنین مالک امپراتوری بزرگ رسانه‌ای در ایتالیا است.
۲٫ آنتونیو گرامشی (به ایتالیایی: Antonio Gramsci) زاده ۲۲ ژانویه ۱۸۹۱ در ساردینیا، ایتالیا – درگذشته ۲۲ آوریل ۱۹۳۷ در رم، ایتالیا. فیلسوف، انقلابی و نظریه‌پرداز بزرگ مارکسیست، و از رهبران و بنیان‌گذاران حزب کمونیست ایتالیا بود. گرامشی از تئوریسین‌ها و مبارزان ضدسرمایه‌داری و مفهوم‌پرداز نظریه و اصطلاح مشهور هژمونی است.
۳٫ اینیاتسیو سیلونه (به ایتالیایی: Ignazio Silone) زاده ۱ مه ۱۹۰۰ – درگذشته ۲۲ اوت ۱۹۷۸. از نویسندگان معاصر ایتالیا است. وی در ۱۹۲۱ به حزب کمونیست ایتالیا پیوست و با دستگاه فاشیستی موسولینی به مبارزه پرداخت. در ۱۹۲۷ سفری به شوروی کرد و پس از بازگشت از آن سفر مانند همکاران دیگر خود آندره ژید و آرتور کوستلر و غیره راه مستقلی در پیش گرفت، چنانکه در ۱۹۳۰ از حزب کمونیست استعفا داد. از آثار او می‌توان به رمان‌های فونتامارا (۱۹۳۱)، نان و شراب (۱۹۳۷)، مکتب دیکتاتورها (۱۹۳۸)، دانه زیر برف (۱۹۴۰)، ‌خروج اضطراری (۱۹۵۱) و یک مشت تمشک (۱۹۵۲) اشاره نمود.
۴٫ زندگی کلاف سردرگمی است. (قطعه‌ای از نامه «صمد بهرنگی» به برادرش)
۵٫ لا رپوبلیکا به (ایتالیایی: La Repubblica) به معنای «جمهوری»، نام روزنامه‌ای ایتالیایی زبان است که از سال ۱۹۷۶ میلادی منتشر می‌شود. این روزنامه پرفروش‌ترین روزنامه چاپ ایتالیا است. دفتر مرکزی روزنامه لا رپوبلیکا در شهر رم قرار دارد.
۶٫ سناتور جووانی کنتادینو پرداخته‌ی ذهن نویسنده است.
۷٫ رود سن (به فرانسوی:Seine) پُر آب‌ترین رودخانه فرانسه است که در شمال غربی فرانسه جریان دارد و از میان شهر پاریس می‌گذرد.
۸٫ پُل آرکول (به فرانسوی: Arcole) پلی بر روی رود سِن در پاریس.

یک پرتره برای روی جلد
امیر خوش سرور
برای محمد قراگوزلو

سال‌ها از آن ماجرا گذشته است. من و آرماندو سی و سه سال پیش با هم ازدواج کردیم و دو تا بچه داریم و من تا دو ماه دیگر مادر بزرگ می‌شوم. نمی‌دانم مادر بزرگ شدن چه حسی دارد. آصفه همسایه جدیدمان می‌گوید خیلی خوب است. می‌خندد و دندان‌‌های یکی در میانش را بیرون می‌اندازد و با همان لهجه عربی‌اش می‌گوید: «انگار آدم سر پیری دوباره حامله شده.»
کاش آرماندو بود و بچه‌ی فرانسیسکا را می‌دید. کاش فرانچسکو به رم نمی‌رفت و همین‌جا تو فلورانس می‌ماند و به کافه‌مان سر و سامان می‌داد و همین‌جا با دختر ماتئو روتفوس ازدواج می‌کرد و این شغل لعنتی روزنامه‌نگاری را ول می‌کرد. وای! فرانچسکوی من! آخه تو این عراق لعنتی چه خبره؟ کاش هیچ وقت سیلویو برلوسکونی(۱) به دنیا نمی‌آمد و حال و روزمان این طور نمی‌شد!
همیشه‌ی خدا همین‌جوری بودم. وقتی آلبوم خانوادگی‌ام را ورق می‌زنم فقط می‌گویم «کاش». و آه می‌کشم و با خاطره‌هایم بازی می‌کنم. آرماندو هم همیشه بهم می‌خندید و می‌گفت: «دست بردار کوچولو» یا می‌گفت: «بیا بیرون خانم کوچولو» و بهم چشمک می‌زد و بعد شکلک در می‌آورد و من هم بهش زبان درازی می‌کردم. و او آن‌قدر غش‌غش می‌خندید و بالا و پایین می‌رفت که پایه‌های صندلی لهستانی آشپزخانه‌مان به غژغژ می‌افتاد و من به او چشم‌غُره می‌رفتم و او فرار می‌کرد. این اواخر هم از این کارها می‌کردیم. حتی موقعی که آرماندو مریض بود و سرفه می‌کرد و به قول خودش مثل یک خرس پیر یک گوشه‌ای تو حیاط، زیر درخت سیب‌اش می‌نشست و آفتاب می‌گرفت و چرت می‌زد و بعضی وقت‌ها هم با خودش شطرنج بازی می‌کرد.
آه! این حیاط و آرماندوی من. درخت‌های لیمو ترش و گیلاس و آلبالو و هلو را با هم کاشتیم و درخت سیب را آرماندو تنهایی. چقدر به این حیاط دلبسته بود. و این درخت و میوه ممنوعه‌اش. همیشه وقتی این‌جا تو بالکن می‌نشستیم و چای می‌خوردیم با هم یک به دو می‌کردیم. آرماندو می‌گفت: «بریم زیر درخت‌ها.» و منظورش از درخت‌ها، درخت سیب بود. و من همیشه به آن درخت حسادت می‌کردم. آرماندو با لحن عاشقانه‌ای با درخت حرف می‌زد. نوازشش می‌کرد و با آب‌پاش به سراغش می‌رفت و می‌گفت: «تشنه‌ای؟ باشه. می‌دونم. یک کم صبر کن الان میام.» و بعد می‌رفت و آب‌پاش را پُر می‌کرد و می‌آمد.
آرماندو همیشه می‌گفت این درخت یا این میوه – درست یادم نیست- عامل آدم شدن ما است. یک بار بهش اعتراض کردم: «چرا فقط این درخت؟» و او سرش را رو به آسمان گرفت و با همان ادبیات خاص خودش که به فرانچسکوی من هم به ارث رسیده، گفت: «اگر اسطوره عهد عتیق با چاشنی واقعیت همراه باشه سیب مهم‌ترین رکن زندگی آدم‌هاست.» و وقتی چشم‌هایم گرد شد با تحکم ادامه داد: «ما از نسل قابیل‌ایم.» و من چقدر از این حرفش ترسیده بودم.
همیشه عادت دارم آلبوم را از آخر به اول نگاه کنم. این طوری به‌تر است. زمان را دستکاری می‌کنم و وضعیت را مال خودم. دیگر از تاریخ خبری نیست و چین و چروک‌های زیر چشم‌ها و اطراف لبم، ورق به ورق کم‌تر می‌شوند. آرماندو جوان می‌شود و فرانسیسکا و فرانچسکو هم بچه‌تر و من دیگر موهایم را رنگ نمی‌کنم.
ساعت چهار باید بروم خانه ژیلا رئیسی؛ مهمانی چای. پیتر روت بارت، فلیکس اِلن، پیترو دی آلبرتو و ماریا رومانو هم می‌آیند. ماتئو هم می‌آید و آصفه و ابوحَمدان هم هستند. خوش می‌گذرد. و اگر ابوحَمدان سر ذوق باشد و برای‌مان ترانه‌های عربی بخواند و آصفه هم با آن کپل گنده و سینه‌های آویزانش برقصد خیلی خوش می‌گذرد. می‌خندیم و خاطره تعریف می‌کنیم. پیتر از مشتری‌های آبجو فروشی‌اش می‌گوید و از آخرین کراواتی که خریده است و این‌که آیا فلان رنگ پیراهن به بهمان رنگ کراوات می‌آید یا نه. فلیکس پیپ خوش بویش را روشن می‌کند و از میان حجم عظیم دود از تعمیر ماشین‌های اداری می‌گوید. ماتئو هم از طعم سوسیس‌های آلمانی مغازه‌اش و ماریا در حالی که همیشه بافتنی می‌بافد از مِزون پرادا. و پیترو همیشه ساکت است و کریستین سانس مانیتورش را ورق می‌زند و زیر چشمی نگاه‌مان می‌کند.
وای اگر ابوحَمدان یاد خاطرات فلسطین بیفتد، که همیشه می‌افتد و آصفه بغض می‌کند و ژیلا کنیاک می‌آورد و فلیکس می‌گوید: «ببخشید. برای من لطفاً ویسکی» و من از آرماندو می‌گویم که عاشق گرامشی(۲) بود و عکس دو نفری‌مان با اینیاتسیو سیلونه(۳) که هنوز روی دیوار پذیرایی خانه‌مان آویزان است. و ژیلا نگاهش به سمت قاب عکسِ بزرگِ مردی می‌رود که در کتابخانه است و با وجود سبیل‌‌های انبوه، خنده‌اش دل آدم را آب می‌کند. زیر عکس به انگلیسی نوشته شده است: «life is the confused skein»(۴)
هفته‌ پیش ژیلا بهم گفت: «یکی از عکس‌های آرماندو رو برام بیار.»
«چرا؟»
«می‌خوایم یه ویژه‌نامه‌ی جمع و جور برای سالگردش در بیاریم. دو سه تا از بچه‌ها هم قراره درباره‌ زندگی‌ و اندیشه‌هاش بنویسن.»
«عکس‌هاش که همه‌جا هست.»
«آره. می‌دونم ولی می‌خوام یه عکس جدید کار کنیم؛ یه پرتره برای روی جلد. داری؟»
«آره. فکر کنم، ولی باید بگردم.»
باید بگردم و یکی از عکس‌های خوب آرماندو را پیدا کنم. تا ساعت چهار هنوز وقت هست. باید دوش بگیرم و ناخن‌هایم را لاک بزنم و موهایم را ببافم. باید تارت میوه هم درست کنم. هفته پیش به ژیلا قول دادم که این هفته مهمان من هستند. تارت میوه با چای خوشمزه‌ی لاهیجان می‌چسبد. ژیلا عاشق چای است و شیرینی …
آخ! این عکس را نگاه کنید. چقدر کوچولو بودم. چه موهای بور و نازی داشتم. گریه می‌کردم و انگشت شستم را می‌خوردم. پدرم با دوربین جدیدش ازم عکس انداخته بود. سال‌ها این عکس روی دیوار اتاق خواب پدر و مادرم آویزان بود. مادرم که مُرد و خانه‌اش را که فروختیم این عکس را برداشتم و در آلبوم گذاشتم. پشت عکس نوشته شده است؛ ژوئن ۱۹۴۶٫ خط مادرم است. مادرم عادت داشت تاریخ هر عکس را پشت آن بنویسد. بعضی وقت‌ها هم عکس‌ها را توضیح می‌داد. اما این عکس فقط تاریخ دارد.
یادم می‌آید؛ پنج سالم بود. رفته بودیم خانه‌ی عمو لوئیجی. نمی‌دانم تولد ترزا بود یا آنجلو. ولی مطمئنم که جشن تولد بود. همان‌جا بود که برای اولین بار آرماندو را دیدم. هشت سالش بود و همکلاسی آنجلو و از همه‌ی بچه‌ها درشت اندام‌تر. بزرگ‌ترها یک طرف باغ بودند و ما کوچک‌ترها هم کنار کلبه‌ی چوبی باغ، همان‌جا که عمو لوئیجی یک تاب خوشکلِ قرمز به درخت افرا بسته بود بازی می‌کردیم. هر کدام‌مان به نوبت سوار می‌شدیم و آرماندو تاب‌مان می‌داد. وای! هنوز هم حس تاب خوردن و معلق بودن در فضا را می‌پرستم.
هوا خیلی خوب بود. باد می‌آمد اما سرد نبود. آسمان ابری بود و آفتاب ماه ژوئن از لابه‌لای ابرها عبور می‌کند و همه‌جا را سایه و روشن می‌کرد. من یک پیراهن آستین حلقه‌ای سبز با گل‌های ریز بنفش و زرد و آبی پوشیده‌ام و موهایم را دم‌موشی بافته‌ام. ترازا یک پیراهن قرمز با خال‌های مشکی پوشیده و روی موهایش یک پاپیون مسخره زده است. آرماندو بلوز و شلوار ملوانی پوشیده و آنجلو با پیراهن سفید یقه‌دار و شلوار مشکی‌اش یک احمق است.
آنجلو همیشه بد ذات بود. هنوز هم هست، حتی الان که مشاور حقوقی آث میلان شده و پول روی پول می‌گذارد باز هم همان گُهی است که بود. کاش آرماندو بود و بازی امسال یوونتوس و آث میلان را می‌دید. میلانی‌های بیچاره یازده نفری دفاع می‌کردند و باز هم دو، هیچ باختند.
زمان آنجلو تمام شده بود و باید از تاب پایین می‌آمد. آرماندو هم تلاش می‌کرد تا سرعت تاب را بگیرد اما آنجلو مقاومت می‌کرد. زانوهایش را خم و راست می‌کرد و سرعت تاب را زیاد می‌کرد. همه اعتراض می‌کردند. حتی ترزا که همیشه و همه‌جا نقش ندیمه آنجلو را بازی می‌کرد. هنوز هم می‌کند. صدای بچه‌ها بلند شده بود و بزرگ‌ترها این طرف را نگاه می‌کردند که آرماندو با یک دست تاب را گرفت و نگه داشت و آنجلو را پایین کشید. من به طرف آنجلو رفتم و بهش گفتم: «خیلی گُهی». آنجلو هُلم داد و من به طرفش حمله کردم و او هم بهم سیلی زد. و آرماندو هم حسابی از خجالت آنجلو در آمد. بزرگ‌ترها به طرف‌مان دویدند و آنجلو را از زیر مشت و لگد آرماندو نجات دادند و پدر آرماندو بهش سیلی زد. من گریه‌ام گرفت و آنجلو بغضش ترکید. آرماندو گریه نکرد. لباس‌هایش را تکاند و صورتش را با بطری آب کنار درخت افرا شست و رفت کنار میز غذا و چند تا گیلاس در دهانش چپاند و یک قاچ هندوانه برداشت و آمد به سمت من و هندوانه را به طرفم گرفت و با خنده گفت: «دست بردار کوچولو» و از آن‌جا دور شد. و من به طرفش دویدم.
از دست این آرماندوی بد جنس، همیشه اذیتم می‌کرد و می‌گفت: «با یک قاچ هندونه مال من شدی.» و من می‌خندیدم و لباس ملوانی‌اش را بهانه می‌کردم و می‌گفتم: «و اون مشتی که پای چشم آرنجلو خوابوندی.»
«آرماندو، آرماندو»
مادر آرماندو صدایش زد و ازش توضیح خواست. آرماندو شانه‌هایش را بالا انداخت و من گفتم: «تقصیر آنجلو بود.»
ترزا گفت: «دروغ می‌گه.»
پدر آرماندو گفت: «از دوستت معذرت خواهی کن.»
آرماندو اخم کرد و یقه لباسش را بالا داد و گفت: «اون باید معذرت خواهی کنه. از تاب پایین نمی‌اومد. اون دختره رو هم کتک زد. منم حالش رو جا آوردم.»
آنجلو دماغش را بالا کشید و اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «ولی این‌جا خونه ماست.»
از این‌که آرماندو من را «اون دختره» صدا کرده بود ناراحت شدم ولی باید پشتش در می‌آمدم و ازش دفاع می‌کردم. رفتم جلو و دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم: «اسم من سیلوانا است.» و بهش لبخند زدم.
مادرم بعدها موقعی که من و آرماندو تو سمینار «احیاء کمونیستی»‌ همدیگر را پس از سال‌ها دیدیم و شناختیم و دوست شدیم، با یادآوری آن روز گفت: «اون روز از کاری که کردی خیلی خوشم اومد. سیلوانا، تو از همون اول هم شیطون بود.»
خدمتکار با صدای بلند گفت: «آقا، غذا آماده است.»
عمو لوئیجی دست‌هایش را بهم مالید و گفت: «خُب. به سلامتی غذا. حالا بچه‌های خوبی باشید، با هم دوست باشید و دیگه قهر نکنید.» و دستش را گذاشت روی شانه‌ی پدر آرماندو و گفت: «بفرمایید سناتور.»
«متشکرم آقا.» و همه به سمت میز بزرگ وسط باغ که با انواع غذاها تزیین شده بود رفتیم. من و آرماندو کنار هم ایستاده بودیم. من پاستای پنه با سس آلفردو می‌خوردم و آرماندو یک تکه بزرگ کالزونه. و آنجلو و ترزا گم و گور شده بودند. صدای لوچیانو پاوراتی که آمد جشن تولد هم شروع شد. همه مهمان‌ها جمع شدند و خدمتکار کیک خامه‌ای دو طبقه‌ای آورد و آنجلو – بله. یادم آمد تولد او بود- آمد و پشت کیک ایستاد و همه دست زدیم و او هم شمع‌ها را فوت کرد و همه تولدش را تبریک گفتند. بعد از مراسم رقص باید هدایای آنجلو را می‌دادیم.
طنز قضیه همین‌جاست. آنجلو در یک روز و در کم‌تر از نیم ساعت صاحب پنج تا دوچرخه شد! دوچرخه‌ها‌ی مشکی، آبی، طوسی، قهوه‌ای و قرمز. همه به هم نگاه می‌کردند و آنجلو میخ شده بود.
آرماندو تنها فردی بود که با لحن پیروزمندانه گفت: «آنجلو، تو که درست خوب نیست. می‌تونی از الان به فکر یه مغازه دوچرخه فروشی باشی.» و بعد اطرافش را نگاه کرد و یک بسته بزرگ را به طرف آنجلو گرفت و گفت: «هر وقت هم حوصله‌ات سر رفت با این بازی کن» و خندید. آنجلو بسته را باز کرد و توپ چهل تیکه‌ای را بیرون آورد.
عمو لوئیجی جام شرابش را بالا بُرد و با صدای بلند گفت: «به سلامتی آث میلان.» و همه دست زدیم و خندیدیم و آرماندو بهم چشمک زد و یک تیکه‌ی بزرگ کیک در دهانش جا داد و گفت: «به سلامتی یوونتوس.» من هم همین کار را کردم و بعد دست‌ راست‌مان را بالا آوردیم و کف دست‌مان را محکم بهم زدیم و بلند بلند خندیدیم. و من گونه‌ی آرماندو را بوسیدم و او سرخ شد و سرش را پایین آورد.
مادرم این صحنه را دیده بود. این موضوع را همان موقعی بهم گفت که من با صدای بلند سرمقاله‌ی لا رپوبلیکا(۵) را می‌خواندم. یادش بخیر! لا رپوبلیکا زیر عکس بزرگ آرماندو نوشته بود: «پسر سناتور جووانی کنتادینو(۶)، آرماندو کنتادینو چشم انداز آینده حزب کمونیست ایتالیا را ترسیم کرد. او که با تشویق‌های پرشور جناح رادیکال حزب پشت تریبون آمده بود با مشت‌های گره کرده فریاد می‌زد: افق کمونیستی، افق مبارزه طبقاتی و افق تحزب کارگری راه مواجه ما با نظام سرمایه‌داری است. رفقا! ما کمونیست هستیم. ما هیچ تعهدی به سرزمین نداریم. هیچ تعهدی به پرچم نداریم. هیچ تعهدی به قوم و ملیت نداریم. هیچ تعهدی به دین و مذهب نداریم. ما کمونیست‌ها فقط به یک چیز متعهد هستیم؛ طبقه کارگر. طبقه‌ای که هیچ چیز برای از دست دادن ندارد جز زنجیرهایش … بگذارید آقایان ما را به ضدیت با دموکراسی متهم کنند. دموکراسی‌ای که همه چیزش با پروپاگاندا آمیخته است ارزانی بورژواها. ما کمونیست‌ها آزادی می‌خواهیم. ما با تمام قدرت‌های مسلط دنیا درگیریم. ما حتی با بزرگ‌ترین توهم انسان، با خود خدا هم یک به دو کرده‌ایم.»
سالن سمینار منفجر شد. لا رپوبلیکا در ادامه نوشته بود: «پس از سخنرانی آرماندو کنتادینو جوان‌ها دست می‌زدند و شعار می‌دادند و پیرمردهای حزب سر به زیر و ساکت نشسته بودند. اخبار جسته گریخته حاکی است پس از بیانیه شدیداللحن واتیکان درباره اظهارات نامبرده جناح محافظه‌کار حزب او را متهم به پیشبرد خط اپورتونیستی آنارشیسم کرده است.» و پنج سال بعد آرماندو به علت استحاله تدریجی حزب در خط برنشتاین، پذیرش شرمگینانه دست نامرئی بازار و سقوط رقت انگیز کمونیست‌ها به دامچه سوسیال دموکراسیِ سر به راه و در یک کلام شکست خط اصیل احیاء کمونیستی از حزب استعفا داد. و در آن روزها چقدر عصبی و پرخاشگر شده بود.
عکس آرماندو را به مادرم نشان دادم. کت کتان سبز و پیراهن آبی با دستمال گردن قرمزی که هفته پیش برایش خریده بودم مشخص بودم. مادرم گفت: «خوش تیپ شده.» و من خندیدم و او ادامه داد: «همان روزی که در جشن تولد آنجلو بوسیدیش معلوم بود که …» با اعتراض گفتم: «مامان …» و سه ماه بعد من و آرماندو زندگی مشترک‌مان را بدون انجام مراسم مذهبی کاتولیک‌ها آغاز کردیم.
آرماندو همیشه از رودخانه خوشش می‌آمد. کنار هم لب رود می‌نشستیم و من حرف می‌زدم و او سیگارش را دود می‌کرد. آرماندو گفت: «بیا یک قایق کرایه کنیم.» چقدر منظم و پر قدرت پارو می‌زد. همان روز در کافه رُمنس قرار داشتیم. یک دسته گل بنفشه آورده بود و آن‌قدر ساقه‌ی گل‌ها را فشار داده بود که خرد و خمیر شده بودند. بهش خندیدم و گفت: «آخه این چیه آوردی؟ تو هیچ وقت استعداد رمانتیک بودن نداشتی.» و او چشم‌هایش را لوچ کرد و گوشه زبانش را بیرون آورد و گفت: «دست بردار کوچولو.» و سیگار سومش را آتش زد.
آرماندو دستم را گرفت و بوسید و گفت: «دست‌هام همیشه عرق می‌کنه، سیلوانا» و خندید. و من گل‌ها را بوییدم و بوسیدمش.
چقدر دلم برای فرانچسکو تنگ شده. باید سایت «خبرنگاران بدون مرز» را چک کنم. ایمیلم هم هست. باید به فرانسیسکا زنگ بزنم ببینم کی زایمان می‌کند. باید بلیط بگیرم. و به صفیه بگویم در زمانی که من نیستم به درخت آرماندو آب بدهد.
باید آماده بشوم. کاش آرماندو بود و با هم به خانه‌‌ی ژیلا می‌رفتیم. OK! فکر می‌کنم این عکس باید خوب باشد. برای همان زمان‌هاست؛ آرماندو جوان است و خوش تیپ. و هنوز پیشانی‌اش بلند نشده است. این عکس را خودم انداختم؛ وقتی پاریس بودیم و رفته بودیم کنار سِن (۷)، قایق‌سواری. آرماندو روی پل آرکول(۸) ایستاده است و سیگار می‌کشد و من یواشکی ازش عکس گرفتم. وای! دیر شد. باید روی دستم علامت بزنم تا یادم باشد از ژیلا درباره عکس روی کتابخانه‌اش سوال کنم. قیافه‌اش برایم خیلی آشنا است. شاید عکسش را روی میزِ کتاب ایرانی‌ها دیده باشم.
۲۸/ تیر/ ۱۳۹۴

پی‌نوشت:
۱٫ سیلویو برلوسکونی (به ایتالیایی: Silvio Berlusconi) سیاستمدار و سرمایه‌دار ایتالیایی است. او دومین نخست‌وزیر ایتالیا به جهت مدت باقی ماندن در سمت نخست وزیری است. وی در سه دوره این سمت را در سال‌های ۱۹۹۴-۱۹۹۵، ۲۰۰۱-۲۰۰۶ و از ۲۰۰۸-۲۰۱۱ به عهده داشته‌است.
وی ریاست حزب راستگرای «به‌پیش ایتالیا» را بر عهده دارد. همچنین مالک باشگاه آث میلان و ثروتمندترین شخصیت سیاسی جهان نیز محسوب می‌شود. سیلویو برلوسکونی همچنین مالک امپراتوری بزرگ رسانه‌ای در ایتالیا است.
۲٫ آنتونیو گرامشی (به ایتالیایی: Antonio Gramsci) زاده ۲۲ ژانویه ۱۸۹۱ در ساردینیا، ایتالیا – درگذشته ۲۲ آوریل ۱۹۳۷ در رم، ایتالیا. فیلسوف، انقلابی و نظریه‌پرداز بزرگ مارکسیست، و از رهبران و بنیان‌گذاران حزب کمونیست ایتالیا بود. گرامشی از تئوریسین‌ها و مبارزان ضدسرمایه‌داری و مفهوم‌پرداز نظریه و اصطلاح مشهور هژمونی است.
۳٫ اینیاتسیو سیلونه (به ایتالیایی: Ignazio Silone) زاده ۱ مه ۱۹۰۰ – درگذشته ۲۲ اوت ۱۹۷۸. از نویسندگان معاصر ایتالیا است. وی در ۱۹۲۱ به حزب کمونیست ایتالیا پیوست و با دستگاه فاشیستی موسولینی به مبارزه پرداخت. در ۱۹۲۷ سفری به شوروی کرد و پس از بازگشت از آن سفر مانند همکاران دیگر خود آندره ژید و آرتور کوستلر و غیره راه مستقلی در پیش گرفت، چنانکه در ۱۹۳۰ از حزب کمونیست استعفا داد. از آثار او می‌توان به رمان‌های فونتامارا (۱۹۳۱)، نان و شراب (۱۹۳۷)، مکتب دیکتاتورها (۱۹۳۸)، دانه زیر برف (۱۹۴۰)، ‌خروج اضطراری (۱۹۵۱) و یک مشت تمشک (۱۹۵۲) اشاره نمود.
۴٫ زندگی کلاف سردرگمی است. (قطعه‌ای از نامه «صمد بهرنگی» به برادرش)
۵٫ لا رپوبلیکا به (ایتالیایی: La Repubblica) به معنای «جمهوری»، نام روزنامه‌ای ایتالیایی زبان است که از سال ۱۹۷۶ میلادی منتشر می‌شود. این روزنامه پرفروش‌ترین روزنامه چاپ ایتالیا است. دفتر مرکزی روزنامه لا رپوبلیکا در شهر رم قرار دارد.
۶٫ سناتور جووانی کنتادینو پرداخته‌ی ذهن نویسنده است.
۷٫ رود سن (به فرانسوی:Seine) پُر آب‌ترین رودخانه فرانسه است که در شمال غربی فرانسه جریان دارد و از میان شهر پاریس می‌گذرد.
۸٫ پُل آرکول (به فرانسوی: Arcole) پلی بر روی رود سِن در پاریس.

اخبار مرتبط


ارسال دیدگاه