رفتن به بالا
  • پنجشنبه - 27 دی 1397 - 14:38
  • کد خبر : ۶۲۱۱
  • چاپ خبر : دختری با لباس فرم سورمه‌ای (داستان کارگاهی) / سمانه قاسمی

دختری با لباس فرم سورمه‌ای (داستان کارگاهی) / سمانه قاسمی

داستان دختری با لباس فرم سورمه‌ای / سمانه قاسمی

پشت پیشخوان مغازه ایستاده بودم و داشتم طلاهائی را که برای مشتری قبلی وزن کرده بودم سرجایشان می گذاشتم که چشمم افتاد به دختر. داشت ویترین را نگاه می کرد. اما سرسری. چون هی چشمش برمی گشت داخل مغازه و مرا می پایید. لباس فرم سورمه ای دبیرستان تنش بود و جلوی موهای کوتاه پسرانه اش را که توی نور آفتاب به طلائی می زد از جلوی مقنعه داده بود بیرون. دو بند کوله پشتی اش را محکم با هر دو دست گرفته بود و هی سرش بین ویترین و مغازه در رفت و آمد بود. همین که دوباره گردنش را کج کرد سمتم، دستم را توی هوا برایش چرخاندم یعنی که چکار داری. اشاره کرد در را برایش باز کنم.

آمد تو و جلویم ایستاد. این پا و آن پا می کرد و هی سرش را این ور و آن ور می چرخاند انگار که داشت دنبال کسی یا چیزی می گشت.

گفتم: چیزی می خواستی؟

پایش را خم کرد و آورد بالا چسباند به میز شیشه ای. کوله پشتی اش را که به نظر سنگین و پر از کیف و کتاب مدرسه بود گذاشت رویش و از توی آن یک جعبه سبزرنگ پاپیون دار درآورد و توی مشتش گرفت. زیپ کوله پشتی را کشید و گذاشت همانجا کنار پایش.

گفت: صاب مغازه شمائین؟

گفتم: بله

جعبه را گذاشت روی میز و درش را برداشت. تو این فاصله نگاهی به صورتش انداختم. دماغ کک­ و­ مکی باریک و کوچکی داشت و لپهاش گل انداخته بود. می شد خط باریک مدادِ چشمِ آبی را که با ظرافت خاصی پشت پلکهایش کشیده بود دید. اگر اشتباه نکنم روی لبهایش هم رژ لب همرنگی مالیده بود. بعد به دست هایش نگاه کردم که ناخن هایش را از ته زده بود و کمی می لرزید. توی جعبه یک زنجیر نسبتاً کلفت و یک پلاک اندازه ی یک سکه پانصد تومانی داشت به علاوه یک دستبند تقریباً سنگین.

گفت: می خواستم اینارو واسم وزن کنید ببینم چقدر می شه؟

طلاها را توی دست گرفتم تا با ترازو وزنشان کنم.

گفتم: فاکتور خریدشون رو هم داری؟

گفت: راستش رو بخوای نه. هرچی گشتم نتونستم پیداشون کنم.

گفتم: مال خودته؟

لپ هایش بیشتر گل انداخت. گفت: بله. مال خودمه.

گفتم: چه جوری ممکنه مال خودت باشه. تو که سنی نداری. این مدل طلاها رو خانوم های بالای سی سال استفاده می کنن. راستش رو بگو. اینارو از جائی برداشتی؟

یک دفعه زل زد توی چشمهام. می شد ترس و وحشت را توی چشمهاش دید. چشمهای گردشده، خیره و ثابت. کمی من و من کرد. بالاخره توانست حرف بزند: “یه مشکلی واسم پیش اومده. یه مشکل زنونه. باید بدونید چی میگم. واسه اینکه از شرش راحت بشم احتیاج به پول زیادی دارم”.

پرسیدم: مثلاً چقدر پول؟

گفت: تقریباً ده میلیون. واسه دوا دکتر لازم دارم.

گفتم: اوه ده میلیون. مگه سر گردنه ست. با سه چهار تا هم کارت رو راه می اندازن. بلکه هم کمتر.

جواب داد: اما من هرجائی نمی خوام برم. نمی خوام سلامتیم به خطر بیفته و اوضاع بدتر بیخ پیدا کنه. اینا طلاهای مامانمه. مال غریبه نیست.

نگاهی به ساعت انداختم. ساعت دو و نیم بعدازظهر بود. پدر معمولاً بین ساعت های یک تا سه برای صرف نهار با همقطارهای بازاریش به کافه ای نزدیک می رفت. هنوز نیم ساعتی وقت داشتم که خیلی هم زیاد نبود و هرلحظه ممکن بود پدر سر برسد. طلاها را وزن کردم و با ماشین حساب قیمتش را درآوردم.

گفتم: هنوز چار پنج تا می خوای تا به ده برسونیش.

گفت: «باید یه کاریش بکنم حتماً». و باز این پا و آن پا کرد.

هنوز شکمش تختِ تخت بود. کلی وقت داشت تا قال قضیه را بکند و ماجرا را ختم به خیر کند.

گفتم: چرا از همون یارو پولش رو نمی گیری؟ همونی که این گل رو کاشته؟

دست کشید توی موهایش و بعد از روی گونه سُراندش پائین. گفت: نمی دونم کجاست؟ دیگه تلفناش رو جواب نمیده. آدرس خونش رو هم ندارم. نمی تونم منتظر اون بمونم. شاید دیگه هیچ وقت سروکله اش پیدا نشه. خودم باید یه کاریش بکنم.

دستم را بردم جلو. چانه اش را گرفتم و سرش را بالا آوردم و خوب توی چشمهاش نگاه کردم. نگاهش را دزدید و سرش را انداخت پائین.

گفتم: ببین دیگه داره ساعت سه میشه. من با یک مشتری پروپا قرص قرار دارم. تو دیگه نباید اینجا باشی. اما من شاید بتونم واست یه کاری بکنم. شاید تونستم بقیه ش رو جور کنم. تنها شرطش اینه که ساعت ده و نیم امشب دوباره بیای. اون موقع کسی توی مغازه نیست. ساعت تعطیلیه. راحت می تونیم به کارمون برسیم.

حالا داشت با گوشه ناخن هایش ورمی­رفت و با نوک کفش به کوله اش ضربه های کوچکی می زد. بعد دوباره سرش را بالا آورد. گفت: از کجا معلوم راست بگی؟

گفتم: پس برگرد برو بلکه تونستی همون یاروتو پیدا کنی.

کمی مکث کرد. صورتش هیچ حالتی نداشت. نه از حرفم خوشش آمده بود و نه بدش. داشت فکر می کرد. بالاخره لبهایش تکانی خورد. گفت:  باشه. ساعت ده و نیم.

طلاها را از روی میز جمع کرد. ریخت توی جعبه سبزرنگ و محکم گرفت توی مشتش. گفت: «پس فعلاً خداحافظ» و دستش را ناغافل کشید سمتم. دستش سرد بود و کمی عرق کرده بود.

گفتم: «جای درستی اومدی. خیالت راحت» و دستش را ول کردم.

لبخند کمرنگی زد. کوله اش را برداشت و آرام از مغازه زد بیرون. از پشت ویترین رفتنش را تماشا کردم. پاهای کشیده قشنگی داشت. سلانه سلانه تا چهارراه قدم زد تا اینکه پیچید توی خیابان سمتِ راستی که پشت مغازه بود و دیگر بهش دید نداشتم.

پدر که آمد از مغازه زدم بیرون تا به یک سری کارهام برسم. ساعت هشت که شد رفتم خانه. صورتم را اصلاح کردم و دوشی گرفتم. لباس متفاوتی پوشیدم. تقریباً نصف شیشه ادکلن را رویش خالی کردم و تا ساعت نه و نیم خودم را به مغازه رساندم.

پدر غر زد: «کجا بودی تا حالا. یکی دو ساعته که منتظرتم». کلید مغازه را داد دستم و زد بیرون که برود خانه.

ساعت یازده شد اما دختر هنوز نیامده بود. گفتم شاید دیرتر بیاید. نشستم روی صندلی و خودم را با خواندن روزنامه صبح مشغول کردم. البته فقط روخوانی می کردم و اصلاً چیزی نمی فهمیدم. نگاهی به ساعت انداختم. نیم ساعتی گذشته بود. یک ساعت بعد همین جور که چشمم به در بود داشتم گوشه های روزنامه را با نوک انگشتها می کندم و پرت می کردم روی زمین. ساعت یک دیگر مطمئن شده بودم که هرگز نخواهد آمد. شاید جواهرفروش دیگری کارش را راه انداخته بود و دیگر نیازی به من نداشت. شاید هم ازم ترسیده بود و کلاً بی­خیالم شده بود. حسابی عصبانی بودم. همینطور که داشتم با نوک انگشت ها روزنامه را تکه پاره می کردم با خودم گفتم اگر همین حالا پیدایش بشود گیرش می اندازم و چند تا مشت محکم توی صورتش حواله می کنم.

بنا کردم به زدن توی صورتش. خون از دماغش شره کرد پایین و قطره قطره ریخت روی سینه اش. باز هم زدم. آنقدر که زیر چشم چپش بالا آمد و ورم کرد. حالا دیگر به زحمت می شد چشمش را دید. اما اینها هنوزکافی نبود. موهای کوتاهش را توی دست گرفتم و سرش را چندبار محکم کوبیدم توی دیوار. بعد زانویم را بالا آوردم و چندباری زدم توی شکمش. چشم سالمش گرد شده بود و ثابت و پروحشت به روبرو خیره شده بود. انگار دردش آنقدر زیاد بود که نفسش توی سینه حبس شده بود و درنمی آمد. ولش کردم. از روی دیوار سُر خورد و جلوی پاهایم ولو شد روی زمین. حالا دیگر اعصابم آرام گرفته بود و توی مغزم سبک شده بود. همان جا کنارش روی زمین دراز کشیدم. دست گرمش را توی دست گرفتم. چشمهایم را بستم و خوابیدم. توی خواب زیباتر بود و موهای بلندی داشت. یک پیراهن حریر سبز پوشیده بود. می دوید و هی مرا دنبال خودش اینور و آنور می کشاند.

دو سه ماه بعد خیلی اتفاقی توی خیابان دیدمش. دم سینما بود. کنار یک پسر دبیرستانی همسن و سال خودش که داشت بلیط تهیه می کرد. او هم رو به خیابان ایستاده بود کنارش. پایش را به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و داشت به رفت و آمد ماشین ها نگاه می کرد. انگار که هی زیر پلک چپش می پرید که با دو انگشت انگشتر و وسطی هی زیرش را می کشید و صاف می کرد. یک شال سبز یشمی سرش کرده بود که دور گردن سفید و لاغرش ولنگ و واز افتاده بود. یک کت انداخته بود روی بلوز سفید و شلوار جین کوتاهش. کوله پشتی هم همچنان همراهش بود. نگاهی به شکمش انداختم. هنوز بالا نیامده بود آنقدر که از زور صافی زیر بلوز سفیدش یک حفره بزرگ انداخته بود و با هر وزش ملایم باد تکان تکان می خورد.

داستان دختری با لباس فرم سورمه‌ای / سمانه قاسمی

پشت پیشخوان مغازه ایستاده بودم و داشتم طلاهائی را که برای مشتری قبلی وزن کرده بودم سرجایشان می گذاشتم که چشمم افتاد به دختر. داشت ویترین را نگاه می کرد. اما سرسری. چون هی چشمش برمی گشت داخل مغازه و مرا می پایید. لباس فرم سورمه ای دبیرستان تنش بود و جلوی موهای کوتاه پسرانه اش را که توی نور آفتاب به طلائی می زد از جلوی مقنعه داده بود بیرون. دو بند کوله پشتی اش را محکم با هر دو دست گرفته بود و هی سرش بین ویترین و مغازه در رفت و آمد بود. همین که دوباره گردنش را کج کرد سمتم، دستم را توی هوا برایش چرخاندم یعنی که چکار داری. اشاره کرد در را برایش باز کنم.

آمد تو و جلویم ایستاد. این پا و آن پا می کرد و هی سرش را این ور و آن ور می چرخاند انگار که داشت دنبال کسی یا چیزی می گشت.

گفتم: چیزی می خواستی؟

پایش را خم کرد و آورد بالا چسباند به میز شیشه ای. کوله پشتی اش را که به نظر سنگین و پر از کیف و کتاب مدرسه بود گذاشت رویش و از توی آن یک جعبه سبزرنگ پاپیون دار درآورد و توی مشتش گرفت. زیپ کوله پشتی را کشید و گذاشت همانجا کنار پایش.

گفت: صاب مغازه شمائین؟

گفتم: بله

جعبه را گذاشت روی میز و درش را برداشت. تو این فاصله نگاهی به صورتش انداختم. دماغ کک­ و­ مکی باریک و کوچکی داشت و لپهاش گل انداخته بود. می شد خط باریک مدادِ چشمِ آبی را که با ظرافت خاصی پشت پلکهایش کشیده بود دید. اگر اشتباه نکنم روی لبهایش هم رژ لب همرنگی مالیده بود. بعد به دست هایش نگاه کردم که ناخن هایش را از ته زده بود و کمی می لرزید. توی جعبه یک زنجیر نسبتاً کلفت و یک پلاک اندازه ی یک سکه پانصد تومانی داشت به علاوه یک دستبند تقریباً سنگین.

گفت: می خواستم اینارو واسم وزن کنید ببینم چقدر می شه؟

طلاها را توی دست گرفتم تا با ترازو وزنشان کنم.

گفتم: فاکتور خریدشون رو هم داری؟

گفت: راستش رو بخوای نه. هرچی گشتم نتونستم پیداشون کنم.

گفتم: مال خودته؟

لپ هایش بیشتر گل انداخت. گفت: بله. مال خودمه.

گفتم: چه جوری ممکنه مال خودت باشه. تو که سنی نداری. این مدل طلاها رو خانوم های بالای سی سال استفاده می کنن. راستش رو بگو. اینارو از جائی برداشتی؟

یک دفعه زل زد توی چشمهام. می شد ترس و وحشت را توی چشمهاش دید. چشمهای گردشده، خیره و ثابت. کمی من و من کرد. بالاخره توانست حرف بزند: “یه مشکلی واسم پیش اومده. یه مشکل زنونه. باید بدونید چی میگم. واسه اینکه از شرش راحت بشم احتیاج به پول زیادی دارم”.

پرسیدم: مثلاً چقدر پول؟

گفت: تقریباً ده میلیون. واسه دوا دکتر لازم دارم.

گفتم: اوه ده میلیون. مگه سر گردنه ست. با سه چهار تا هم کارت رو راه می اندازن. بلکه هم کمتر.

جواب داد: اما من هرجائی نمی خوام برم. نمی خوام سلامتیم به خطر بیفته و اوضاع بدتر بیخ پیدا کنه. اینا طلاهای مامانمه. مال غریبه نیست.

نگاهی به ساعت انداختم. ساعت دو و نیم بعدازظهر بود. پدر معمولاً بین ساعت های یک تا سه برای صرف نهار با همقطارهای بازاریش به کافه ای نزدیک می رفت. هنوز نیم ساعتی وقت داشتم که خیلی هم زیاد نبود و هرلحظه ممکن بود پدر سر برسد. طلاها را وزن کردم و با ماشین حساب قیمتش را درآوردم.

گفتم: هنوز چار پنج تا می خوای تا به ده برسونیش.

گفت: «باید یه کاریش بکنم حتماً». و باز این پا و آن پا کرد.

هنوز شکمش تختِ تخت بود. کلی وقت داشت تا قال قضیه را بکند و ماجرا را ختم به خیر کند.

گفتم: چرا از همون یارو پولش رو نمی گیری؟ همونی که این گل رو کاشته؟

دست کشید توی موهایش و بعد از روی گونه سُراندش پائین. گفت: نمی دونم کجاست؟ دیگه تلفناش رو جواب نمیده. آدرس خونش رو هم ندارم. نمی تونم منتظر اون بمونم. شاید دیگه هیچ وقت سروکله اش پیدا نشه. خودم باید یه کاریش بکنم.

دستم را بردم جلو. چانه اش را گرفتم و سرش را بالا آوردم و خوب توی چشمهاش نگاه کردم. نگاهش را دزدید و سرش را انداخت پائین.

گفتم: ببین دیگه داره ساعت سه میشه. من با یک مشتری پروپا قرص قرار دارم. تو دیگه نباید اینجا باشی. اما من شاید بتونم واست یه کاری بکنم. شاید تونستم بقیه ش رو جور کنم. تنها شرطش اینه که ساعت ده و نیم امشب دوباره بیای. اون موقع کسی توی مغازه نیست. ساعت تعطیلیه. راحت می تونیم به کارمون برسیم.

حالا داشت با گوشه ناخن هایش ورمی­رفت و با نوک کفش به کوله اش ضربه های کوچکی می زد. بعد دوباره سرش را بالا آورد. گفت: از کجا معلوم راست بگی؟

گفتم: پس برگرد برو بلکه تونستی همون یاروتو پیدا کنی.

کمی مکث کرد. صورتش هیچ حالتی نداشت. نه از حرفم خوشش آمده بود و نه بدش. داشت فکر می کرد. بالاخره لبهایش تکانی خورد. گفت:  باشه. ساعت ده و نیم.

طلاها را از روی میز جمع کرد. ریخت توی جعبه سبزرنگ و محکم گرفت توی مشتش. گفت: «پس فعلاً خداحافظ» و دستش را ناغافل کشید سمتم. دستش سرد بود و کمی عرق کرده بود.

گفتم: «جای درستی اومدی. خیالت راحت» و دستش را ول کردم.

لبخند کمرنگی زد. کوله اش را برداشت و آرام از مغازه زد بیرون. از پشت ویترین رفتنش را تماشا کردم. پاهای کشیده قشنگی داشت. سلانه سلانه تا چهارراه قدم زد تا اینکه پیچید توی خیابان سمتِ راستی که پشت مغازه بود و دیگر بهش دید نداشتم.

پدر که آمد از مغازه زدم بیرون تا به یک سری کارهام برسم. ساعت هشت که شد رفتم خانه. صورتم را اصلاح کردم و دوشی گرفتم. لباس متفاوتی پوشیدم. تقریباً نصف شیشه ادکلن را رویش خالی کردم و تا ساعت نه و نیم خودم را به مغازه رساندم.

پدر غر زد: «کجا بودی تا حالا. یکی دو ساعته که منتظرتم». کلید مغازه را داد دستم و زد بیرون که برود خانه.

ساعت یازده شد اما دختر هنوز نیامده بود. گفتم شاید دیرتر بیاید. نشستم روی صندلی و خودم را با خواندن روزنامه صبح مشغول کردم. البته فقط روخوانی می کردم و اصلاً چیزی نمی فهمیدم. نگاهی به ساعت انداختم. نیم ساعتی گذشته بود. یک ساعت بعد همین جور که چشمم به در بود داشتم گوشه های روزنامه را با نوک انگشتها می کندم و پرت می کردم روی زمین. ساعت یک دیگر مطمئن شده بودم که هرگز نخواهد آمد. شاید جواهرفروش دیگری کارش را راه انداخته بود و دیگر نیازی به من نداشت. شاید هم ازم ترسیده بود و کلاً بی­خیالم شده بود. حسابی عصبانی بودم. همینطور که داشتم با نوک انگشت ها روزنامه را تکه پاره می کردم با خودم گفتم اگر همین حالا پیدایش بشود گیرش می اندازم و چند تا مشت محکم توی صورتش حواله می کنم.

بنا کردم به زدن توی صورتش. خون از دماغش شره کرد پایین و قطره قطره ریخت روی سینه اش. باز هم زدم. آنقدر که زیر چشم چپش بالا آمد و ورم کرد. حالا دیگر به زحمت می شد چشمش را دید. اما اینها هنوزکافی نبود. موهای کوتاهش را توی دست گرفتم و سرش را چندبار محکم کوبیدم توی دیوار. بعد زانویم را بالا آوردم و چندباری زدم توی شکمش. چشم سالمش گرد شده بود و ثابت و پروحشت به روبرو خیره شده بود. انگار دردش آنقدر زیاد بود که نفسش توی سینه حبس شده بود و درنمی آمد. ولش کردم. از روی دیوار سُر خورد و جلوی پاهایم ولو شد روی زمین. حالا دیگر اعصابم آرام گرفته بود و توی مغزم سبک شده بود. همان جا کنارش روی زمین دراز کشیدم. دست گرمش را توی دست گرفتم. چشمهایم را بستم و خوابیدم. توی خواب زیباتر بود و موهای بلندی داشت. یک پیراهن حریر سبز پوشیده بود. می دوید و هی مرا دنبال خودش اینور و آنور می کشاند.

دو سه ماه بعد خیلی اتفاقی توی خیابان دیدمش. دم سینما بود. کنار یک پسر دبیرستانی همسن و سال خودش که داشت بلیط تهیه می کرد. او هم رو به خیابان ایستاده بود کنارش. پایش را به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و داشت به رفت و آمد ماشین ها نگاه می کرد. انگار که هی زیر پلک چپش می پرید که با دو انگشت انگشتر و وسطی هی زیرش را می کشید و صاف می کرد. یک شال سبز یشمی سرش کرده بود که دور گردن سفید و لاغرش ولنگ و واز افتاده بود. یک کت انداخته بود روی بلوز سفید و شلوار جین کوتاهش. کوله پشتی هم همچنان همراهش بود. نگاهی به شکمش انداختم. هنوز بالا نیامده بود آنقدر که از زور صافی زیر بلوز سفیدش یک حفره بزرگ انداخته بود و با هر وزش ملایم باد تکان تکان می خورد.

اخبار مرتبط


ارسال دیدگاه