رفتن به بالا
  • سه شنبه - 19 بهمن 1395 - 20:35
  • کد خبر : ۶۰۵۹
  • چاپ خبر : داستان «خرمالوها» مرجوری برنارد/ ترجمه کامیار شیروانی مقدم

داستان «خرمالوها» مرجوری برنارد/ ترجمه کامیار شیروانی مقدم

مرجوری برنارد(۱۸۹۷-۱۹۸۷) استرالیا

نویسنده استرالیایی . از او  رمانهای” فردا و فردا و فردا ” و ” خانه ساخته شده است” و مجموعه داستانهای کوتاه و همچنین نوشته هایی درخصوص تاریخ استرالیا  به چاپ رسیده است. این داستان از کتاب مجموعه داستانهای کوتاه استرالیایی انتخاب شده که مجموعه ای از بهترین داستانهای نویسندگان استرالیایی از سال ۱۸۹۰ تا ۱۹۹۰ و بعد از آن را شامل می شود.

کامیار شیروانی مقدم

 

خرمالوها

بعد از مدتها می توانستم شاهد أمدن بهار باشم و این برایم فراموش نشدنی بود. تمام فصل  زمستان در بستر بیماری افتاده و حالا با خوشحالی وصف ناشدنی دوره نقاهت را می گذراندم. دیگر نه نشانی از  درد بود و نه نیازی به دکتر و دارو احساس می شد. چهره ای که أینه قدیمی از من نشان می داد پیرزنی بود که از مهلکه جان سالم به در برده بود. در این دوره باید نیرو و توان خود را بازمی یافتم و برای أن نیاز به تنهایی داشتم؛ انگیزه ای قدیمی و صد البته طبیعی. خیلی وقت ها تنهایی همدم و همراهم بود و در این دوره بخصوص مسئولیت پاک شدن روحم از ناملایمات را برعهده داشت. بازگشتم به زندگی عادی پس از یک دوره جانکاه بیماری فوق العاده به نظر می رسید. پوستم لطافت خاصی داشت و هر اتفاقی حتی معمولی ترین أنها تازه و نو می نمود و طنین دلنشینش همجون نواختن قطعه ای موسیقی گوش نواز به نظر می رسید. أبارتمان من در خیابانی أرام و خلوت با ردیفی از درختان انگلیسی قرار داشت. أن خانه یک اتاق بزرگ با سقف های بلند و دیوارهای رنگ پریده همجون سلولی از شانه عسل بود که با تاکید دکوراتور داخلی بر اجرای طرح جدیدش ،کاملا سرد و  بی رمق شده بود. البته أفتابگیر بودن خانه در بعدازظهرها نعمتی است که با توجه به علاقه وافرم به  صبح های سرد و ابری و کشدار، تا انتهای شب جان می داد برای خوابیدن و استراحت کردن. أن فصل سال درخت ها هنوز تکیده و عریان بودند  . درست در مقابل خانه ام , بلوکی از أپارتمانهای تمیز و مرتب  با ورودی شکیل و بزرگ قرار داشت که چراغ های جلوی خانه نوری طلایی را به دوردستهای آسمان می برد. یکی از پنجره هایی که درست در مقابل پنجره اتاقم قرار داشت ، همیشه بسته بود. با اینکه خیابان ها عریض بودند اما سکوت حاکم بر آن باعث نزدیک به نظر رسیدن پنجره روبرویی می شد. البته از این بابت ناراحت نبودم ، چون زمان های بسیاری را لب پنجره  می گذراندم و از اینکه شرایطی پیش نیاید که خلوتم به هم بخورد خوشحال بودم.  آفتاب بعدازظهر سایه درختان را بر روی دیوار روشن و بی رمق اتاقم می انداخت و اتاقم را دوست داشتنی می کرد.. سایه  این شاخه تک و تنهای در حال شکوفه زدن اولین باری بود که به اتاقم می آمد. بر روی آن دیوار بی روح و کسل کننده ، رنگ شفاف ، زیبا و دلنشینی جان گرفت. یک روز از پیرزنی که برای کمک به من می آمد خواستم تا دیوارها را تمیز کند. بعد از آن سایه درخت دیواری برای خودش داشت؛ در خانه ام.

 با تمام ساکنان خیابان آشنا بودم و همه با نظم و ترتیب قاعده مندی رفت و آمد می کردند. می دانستم که فلان مرد قدبلند شیک که کمی  چشمش کم سو شده  چه ساعتی با روزنامه اش از جلوی آپارتمان رد می شود یا خانم مسن تنهای آخر کوچه با دوست همیشگی اش که همیشه می خندند ده و نیم صبح ، جلوی در خانه اش برای پیاده روی قرار می گذارند. به نظر می رسید که درهمه حال از دستورالعمل خاصی پیروی می کنند ، اما از این همه قاعده و اصول که به نظرم صحنه سازی می رسید احساس خوبی نداشتم و سابقه آشنای ام با هیچکدامشان خوشحال کننده نبود. تنها زنی که هم سن و سال خودم به نظر می رسید توجهم را جلب کرد؛ زنی که با وجود سن بالایش هنوز هم زیبا و جذاب بود. همیشه لباسهای دست دوز تیره سنگین کار شده به تن داشت و در رفت و آمدهایش تنها بود. البته به نظر می رسید که این انتخاب تصمیم شخصی است؛ تصمیمی محکم و استوار. همیشه قدم های پرصلابت برمی داشت و  در سکوت همیشگی ساختمان روبرویی ناپدید می شد. طوریکه احساس ضعف و بدبختی در مقابل زنی قوی و قدرتمند می کردم که به نظر می رسید همه امورات زندگی اش تحت کنترل اش است.

آن روز گرم ترین روز عمرم بود. روزی گرم و کشدار. همان لحظه ای که از رختخواب بلند شدم متوجه باز بودن پنچره خانه روبرویی شدم . چند سانتی متری باز بود. با خودم گفتم  که بهار چهره اش را به سوی قلب محتاط  نشان داده است. روز بعد پنجره باز نشد اما به جایش ردیفی از خرمالو در  معرض آفتاب قرار داشت. دیدن این صحنه حسابی مرا غافلگیر کرد. یک شوک حسابی. در تمام طول دوران بچگی ام درختان خرمالو گوشه ای از حیاتمان را گرفته بودند و در بهار با درخشندگی شعله مانندشان قلبمان را مسحور می کردند و سایه ای سرخ فام  بر اتاقهای خانه مان می انداحتند گویی جایی آتش روشن کرده اند. بعدها برگها می ریختند و میوه های طلایی چسبیده به شاخه را تک و تنها رها می کردند. آنها هیچوقت جذابیت خود را از دست نمی دادند؛ جذابیتی جادویی. هنگامی رقص آن پرنده سرخ فام چسبیده به شاخه را می دیدم قلبم را غمی سنگین فرا می گرفت. شاید خرمالو برایم حسی نوستالژیک داشت ؛ نه همچون درخت های ازگیل تیره و کدر که هیچ حسی به ارمغان نمی آورد. شاید به همین خاطر است که در بهار به پاییز فکر می کنم. خرمالوها متعلق به پاییزند و آن موقع بهار بود. دم پنجره رفتم و نگاهی دوباره به خرمالوها انداختم. سرجایشان بودند و حضورشان خواب و خیال نبود. هیچگاه نمی توانستم تصور کنم که یک میوه پاییزی در آفتاب بهار برسد، آن هم خرمالو. به نظر می رسید که آنها از جایی دور همچون کالیفرنیا یا صرف هزینه زیاد و ماندن در انبار در طول زمستان به اینجا رسیده اند؛ میوه ای خارج از فصلش.

دم غروب که خورشید رفت و هوا تاریک شد، یاز هم نگاهی به پنجره روبرویی انداختم. دستی پنجره خانه روبرویی را باز و خرمالوها را جمع کرد. چهره آن زن را از پشت پنجره شناختم. خودش بود . او آنجا زندگی می کرد و پنجره روبرویی متعلق به او بود.

حالا اغلب روزها پنجره باز می ماند. گلدان سفالی قایق شکلی در زیر پنجره ظاهر شد . همیشه سعی می کرد با یکی از قوطی های حلبی کوچک که به صورت دستی رنگ شده اند گیاه درون گلدانش را سیراب  و با  چنگال نقره ای سرویس شام، خاک را با دقت نرم و سبک کند. حتی گوشه چشمی به خیابان نمی انداخت. بعضی وقتها هنگام پیاده رویهای علافانه ام از کنارش می گذشتم. آرام و موقر بود، طوری که از نوع نگاهش، طرز راه رفتنش، حرکت دست و پایش و حتی نوع لباس پوشیدنش می توانستی متوجه شوی که نمی شود کلامی با او رد وبدل کرد. البته پیدا کردن اسمش کار سختی نبود. به راحتی می توانستم از کنار بلوکش رد شوم و از لیست مستاجران ساختمان اسمش را پیدا کنم.

او زنی تنها بود؛ مثل من و این برای هر دویمان بیشتر به سدی بزرگ می ماند تا پل ارتباطی. اصولا زنهای تنها رازهایی دارند که با آنها برای خودشان حریم می سازند، سدی نفوذناپذیر گاهی . البته من به معنای واقعی کلمه تنها نبودم و اگر اراده می کردم دوجین دوست و رفیق دوروبرم ردیف بودند، اما با همه این اوصاف هیچ دوستی که بتوان او را دوست داشت و در همه موارد به او اعتماد کرد وجود نداشت. نه دوستی ، نه عاشقی و نه رازی.

جوانه های درون گلدانش کم کم نمایان شده بودند و می توانستم نوک کم رنگ گیاه بیرون زده از خاک را ببینم. از دیدنشان بسیار هیجان زده شدم و می خواستم سرنوشت این جوانه ها را ببینم. البته من انتظار گلهای لاله زیبایی را می کشیدم که البته خودم هم دلیلش را نمی دانستم. آن روزها پنجره اش همیشه باز بود و تنها پرده ای بسیار نازک  سد میان بیرون و درون خانه اش آویزان . پرده ای که با وزیدن نسیم به رقص در می آمد . درختان خیابان سبز شدند و کم کم برگ های ضخیم خود را نمایان کردند. طرح سایه افتاده بر خانه ام سنگین، پیچیده و تودرتو شده بود. دیگر خبری از آن طرح های ساده و بی پیرایه نبود. حتی حرکت شاخه های درخت هم طرح سایه را کلی تغییر می داد.  عصرها کارم زل زدن به طرح سایه ها بود. حسی در من نفوذ می کرد. حسی مبهم. رنگ پریدگیشان، ظرافت و در عین حال آشتی ناپذیریشان فکرم را ساعتها به خود مشغول می کرد. ساعت ها به برگ ها و شاخه ها که در بستر سایه به رقص درآمده بودند می نگریستم. قلب ضعیفم به تاپ تاپ می افتاد و حزن و اندوهی غریب آن را فرا می گرفت.

در عصری مثل همه عصرها که خورشید مشغول جمع و جور کردن برای رفتن بود و  ذرات معلق در هوا غلیظ و سنگین به نظر می رسید و سایه درختان و ساختمان ها با و قاری مثال زدنی بر روی زمین افتاده بودند، آنجا پشت پرده در تاریکی ایستاده بود. چیزی دور خودش پیچیده بود ؛ چیزی مثل ملافه یا پتویی نازک. مدت زیادی ایستاد، آن قدر که دلواپسی و نگرانی در درونم به اوج رسید. ضربان قلبم همچون ساعت تیک تاک می کردو صدایش در مغزم می پیچید. پشت نقاب پرده پیرزن ایستاده بود. از پشت پنجره به سختی قابل تشخیص بود اما بدون شک همان زنی بود که چهره اش همیشه در سایه می ماند. برگشتم. سایه شاخه های شکوفه زده بر روی دیوار سفید بی روح نقش بسته بود.  قلبم شکسته بود.

 

مرجوری برنارد(۱۸۹۷-۱۹۸۷) استرالیا

نویسنده استرالیایی . از او  رمانهای” فردا و فردا و فردا ” و ” خانه ساخته شده است” و مجموعه داستانهای کوتاه و همچنین نوشته هایی درخصوص تاریخ استرالیا  به چاپ رسیده است. این داستان از کتاب مجموعه داستانهای کوتاه استرالیایی انتخاب شده که مجموعه ای از بهترین داستانهای نویسندگان استرالیایی از سال ۱۸۹۰ تا ۱۹۹۰ و بعد از آن را شامل می شود.

کامیار شیروانی مقدم

 

خرمالوها

بعد از مدتها می توانستم شاهد أمدن بهار باشم و این برایم فراموش نشدنی بود. تمام فصل  زمستان در بستر بیماری افتاده و حالا با خوشحالی وصف ناشدنی دوره نقاهت را می گذراندم. دیگر نه نشانی از  درد بود و نه نیازی به دکتر و دارو احساس می شد. چهره ای که أینه قدیمی از من نشان می داد پیرزنی بود که از مهلکه جان سالم به در برده بود. در این دوره باید نیرو و توان خود را بازمی یافتم و برای أن نیاز به تنهایی داشتم؛ انگیزه ای قدیمی و صد البته طبیعی. خیلی وقت ها تنهایی همدم و همراهم بود و در این دوره بخصوص مسئولیت پاک شدن روحم از ناملایمات را برعهده داشت. بازگشتم به زندگی عادی پس از یک دوره جانکاه بیماری فوق العاده به نظر می رسید. پوستم لطافت خاصی داشت و هر اتفاقی حتی معمولی ترین أنها تازه و نو می نمود و طنین دلنشینش همجون نواختن قطعه ای موسیقی گوش نواز به نظر می رسید. أبارتمان من در خیابانی أرام و خلوت با ردیفی از درختان انگلیسی قرار داشت. أن خانه یک اتاق بزرگ با سقف های بلند و دیوارهای رنگ پریده همجون سلولی از شانه عسل بود که با تاکید دکوراتور داخلی بر اجرای طرح جدیدش ،کاملا سرد و  بی رمق شده بود. البته أفتابگیر بودن خانه در بعدازظهرها نعمتی است که با توجه به علاقه وافرم به  صبح های سرد و ابری و کشدار، تا انتهای شب جان می داد برای خوابیدن و استراحت کردن. أن فصل سال درخت ها هنوز تکیده و عریان بودند  . درست در مقابل خانه ام , بلوکی از أپارتمانهای تمیز و مرتب  با ورودی شکیل و بزرگ قرار داشت که چراغ های جلوی خانه نوری طلایی را به دوردستهای آسمان می برد. یکی از پنجره هایی که درست در مقابل پنجره اتاقم قرار داشت ، همیشه بسته بود. با اینکه خیابان ها عریض بودند اما سکوت حاکم بر آن باعث نزدیک به نظر رسیدن پنجره روبرویی می شد. البته از این بابت ناراحت نبودم ، چون زمان های بسیاری را لب پنجره  می گذراندم و از اینکه شرایطی پیش نیاید که خلوتم به هم بخورد خوشحال بودم.  آفتاب بعدازظهر سایه درختان را بر روی دیوار روشن و بی رمق اتاقم می انداخت و اتاقم را دوست داشتنی می کرد.. سایه  این شاخه تک و تنهای در حال شکوفه زدن اولین باری بود که به اتاقم می آمد. بر روی آن دیوار بی روح و کسل کننده ، رنگ شفاف ، زیبا و دلنشینی جان گرفت. یک روز از پیرزنی که برای کمک به من می آمد خواستم تا دیوارها را تمیز کند. بعد از آن سایه درخت دیواری برای خودش داشت؛ در خانه ام.

 با تمام ساکنان خیابان آشنا بودم و همه با نظم و ترتیب قاعده مندی رفت و آمد می کردند. می دانستم که فلان مرد قدبلند شیک که کمی  چشمش کم سو شده  چه ساعتی با روزنامه اش از جلوی آپارتمان رد می شود یا خانم مسن تنهای آخر کوچه با دوست همیشگی اش که همیشه می خندند ده و نیم صبح ، جلوی در خانه اش برای پیاده روی قرار می گذارند. به نظر می رسید که درهمه حال از دستورالعمل خاصی پیروی می کنند ، اما از این همه قاعده و اصول که به نظرم صحنه سازی می رسید احساس خوبی نداشتم و سابقه آشنای ام با هیچکدامشان خوشحال کننده نبود. تنها زنی که هم سن و سال خودم به نظر می رسید توجهم را جلب کرد؛ زنی که با وجود سن بالایش هنوز هم زیبا و جذاب بود. همیشه لباسهای دست دوز تیره سنگین کار شده به تن داشت و در رفت و آمدهایش تنها بود. البته به نظر می رسید که این انتخاب تصمیم شخصی است؛ تصمیمی محکم و استوار. همیشه قدم های پرصلابت برمی داشت و  در سکوت همیشگی ساختمان روبرویی ناپدید می شد. طوریکه احساس ضعف و بدبختی در مقابل زنی قوی و قدرتمند می کردم که به نظر می رسید همه امورات زندگی اش تحت کنترل اش است.

آن روز گرم ترین روز عمرم بود. روزی گرم و کشدار. همان لحظه ای که از رختخواب بلند شدم متوجه باز بودن پنچره خانه روبرویی شدم . چند سانتی متری باز بود. با خودم گفتم  که بهار چهره اش را به سوی قلب محتاط  نشان داده است. روز بعد پنجره باز نشد اما به جایش ردیفی از خرمالو در  معرض آفتاب قرار داشت. دیدن این صحنه حسابی مرا غافلگیر کرد. یک شوک حسابی. در تمام طول دوران بچگی ام درختان خرمالو گوشه ای از حیاتمان را گرفته بودند و در بهار با درخشندگی شعله مانندشان قلبمان را مسحور می کردند و سایه ای سرخ فام  بر اتاقهای خانه مان می انداحتند گویی جایی آتش روشن کرده اند. بعدها برگها می ریختند و میوه های طلایی چسبیده به شاخه را تک و تنها رها می کردند. آنها هیچوقت جذابیت خود را از دست نمی دادند؛ جذابیتی جادویی. هنگامی رقص آن پرنده سرخ فام چسبیده به شاخه را می دیدم قلبم را غمی سنگین فرا می گرفت. شاید خرمالو برایم حسی نوستالژیک داشت ؛ نه همچون درخت های ازگیل تیره و کدر که هیچ حسی به ارمغان نمی آورد. شاید به همین خاطر است که در بهار به پاییز فکر می کنم. خرمالوها متعلق به پاییزند و آن موقع بهار بود. دم پنجره رفتم و نگاهی دوباره به خرمالوها انداختم. سرجایشان بودند و حضورشان خواب و خیال نبود. هیچگاه نمی توانستم تصور کنم که یک میوه پاییزی در آفتاب بهار برسد، آن هم خرمالو. به نظر می رسید که آنها از جایی دور همچون کالیفرنیا یا صرف هزینه زیاد و ماندن در انبار در طول زمستان به اینجا رسیده اند؛ میوه ای خارج از فصلش.

دم غروب که خورشید رفت و هوا تاریک شد، یاز هم نگاهی به پنجره روبرویی انداختم. دستی پنجره خانه روبرویی را باز و خرمالوها را جمع کرد. چهره آن زن را از پشت پنجره شناختم. خودش بود . او آنجا زندگی می کرد و پنجره روبرویی متعلق به او بود.

حالا اغلب روزها پنجره باز می ماند. گلدان سفالی قایق شکلی در زیر پنجره ظاهر شد . همیشه سعی می کرد با یکی از قوطی های حلبی کوچک که به صورت دستی رنگ شده اند گیاه درون گلدانش را سیراب  و با  چنگال نقره ای سرویس شام، خاک را با دقت نرم و سبک کند. حتی گوشه چشمی به خیابان نمی انداخت. بعضی وقتها هنگام پیاده رویهای علافانه ام از کنارش می گذشتم. آرام و موقر بود، طوری که از نوع نگاهش، طرز راه رفتنش، حرکت دست و پایش و حتی نوع لباس پوشیدنش می توانستی متوجه شوی که نمی شود کلامی با او رد وبدل کرد. البته پیدا کردن اسمش کار سختی نبود. به راحتی می توانستم از کنار بلوکش رد شوم و از لیست مستاجران ساختمان اسمش را پیدا کنم.

او زنی تنها بود؛ مثل من و این برای هر دویمان بیشتر به سدی بزرگ می ماند تا پل ارتباطی. اصولا زنهای تنها رازهایی دارند که با آنها برای خودشان حریم می سازند، سدی نفوذناپذیر گاهی . البته من به معنای واقعی کلمه تنها نبودم و اگر اراده می کردم دوجین دوست و رفیق دوروبرم ردیف بودند، اما با همه این اوصاف هیچ دوستی که بتوان او را دوست داشت و در همه موارد به او اعتماد کرد وجود نداشت. نه دوستی ، نه عاشقی و نه رازی.

جوانه های درون گلدانش کم کم نمایان شده بودند و می توانستم نوک کم رنگ گیاه بیرون زده از خاک را ببینم. از دیدنشان بسیار هیجان زده شدم و می خواستم سرنوشت این جوانه ها را ببینم. البته من انتظار گلهای لاله زیبایی را می کشیدم که البته خودم هم دلیلش را نمی دانستم. آن روزها پنجره اش همیشه باز بود و تنها پرده ای بسیار نازک  سد میان بیرون و درون خانه اش آویزان . پرده ای که با وزیدن نسیم به رقص در می آمد . درختان خیابان سبز شدند و کم کم برگ های ضخیم خود را نمایان کردند. طرح سایه افتاده بر خانه ام سنگین، پیچیده و تودرتو شده بود. دیگر خبری از آن طرح های ساده و بی پیرایه نبود. حتی حرکت شاخه های درخت هم طرح سایه را کلی تغییر می داد.  عصرها کارم زل زدن به طرح سایه ها بود. حسی در من نفوذ می کرد. حسی مبهم. رنگ پریدگیشان، ظرافت و در عین حال آشتی ناپذیریشان فکرم را ساعتها به خود مشغول می کرد. ساعت ها به برگ ها و شاخه ها که در بستر سایه به رقص درآمده بودند می نگریستم. قلب ضعیفم به تاپ تاپ می افتاد و حزن و اندوهی غریب آن را فرا می گرفت.

در عصری مثل همه عصرها که خورشید مشغول جمع و جور کردن برای رفتن بود و  ذرات معلق در هوا غلیظ و سنگین به نظر می رسید و سایه درختان و ساختمان ها با و قاری مثال زدنی بر روی زمین افتاده بودند، آنجا پشت پرده در تاریکی ایستاده بود. چیزی دور خودش پیچیده بود ؛ چیزی مثل ملافه یا پتویی نازک. مدت زیادی ایستاد، آن قدر که دلواپسی و نگرانی در درونم به اوج رسید. ضربان قلبم همچون ساعت تیک تاک می کردو صدایش در مغزم می پیچید. پشت نقاب پرده پیرزن ایستاده بود. از پشت پنجره به سختی قابل تشخیص بود اما بدون شک همان زنی بود که چهره اش همیشه در سایه می ماند. برگشتم. سایه شاخه های شکوفه زده بر روی دیوار سفید بی روح نقش بسته بود.  قلبم شکسته بود.

 

اخبار مرتبط


ارسال دیدگاه