رفتن به بالا
  • شنبه - 5 فروردین 1402 - 20:18
  • کد خبر : ۷۹۰۲
  • چاپ خبر : دوران ما، دوران شکوفایی ادبیات داستانی است/ گفت‌وگوی «حبیب پیریاری» با «صمد طاهری»

دوران ما، دوران شکوفایی ادبیات داستانی است/ گفت‌وگوی «حبیب پیریاری» با «صمد طاهری»

.

.

.

.

امروزه از یک‌سو با
بحران مخاطب مواجهیم و تیراژ پایین کتاب نسبت به جمعیت، و از سوی دیگر با افرایش
چشمگیر تعداد نویسندگان، در سطوح مختلف. به نظر شما چگونه است که جامعه‌ای
علاقمندان به تولید یک محصول را فراوان دارد ولی مصرف‌کنندگان آن را کمتر از حد
انتظارش؟

چند عامل هست که باعث بحران مخاطب در کشور ما شده.
اولین و مهم‌ترینش به نظر من این است که مطالعه و علاقه به خواندن کتاب باید از
کودکی در افراد به وجود بیاید که در کشور ما متأسفانه این‌گونه نیست. وقتی کودک از
دوره ی کودکستان و دبستان به کتاب خواندن تشویق بشود و اصلاً مطالعه بخشی از پروسۀ
آموزشش باشد،  طبعاً علاقمند به مطالعه می‌شود.
در تمام کشورهای پیشرفته این کار تا آن‌جا که من اطلاع دارم انجام می‌شود ولی در
کشور ما متأسفانه چنین روالی وجود ندارد. ممکن است برخی افراد در بزرگسالی به
مطالعه رو بیاورند ولی اگر این کار در کودکی صورت بگیرد طبعاً بسیار مؤثرتر است.
یکی از دوستان من که در امریکا زندگی می‌کرد برایم تعریف می‌کرد که زمانی داشته
کتاب درسی بچه‌اش را نگاه می‌کرده و داستانی از همینگوی در کتابش دیده. در گفتگو
با فرزندش متوجه شده که بچه‌ها این داستان‌ها را می‌خوانند و در کلاس درباره‌شان
حرف می‌زنند. خب این خیلی بر علاقمند شدن کودک و نوجوان  به مطالعه تأثیر گذار است.

اینکه تعداد تولیدکنندگان ادبیات از مصرف‌کنندگانش
بیشتر است  هم به نظر من باز دلیلش برمی‌گردد
به آموزش و پرورش. سیستم آموزش و پرورش ما اصلاً این‌گونه نیست که کودک را در این
زمینه آموزش بدهد و استعدادیابی کند. یعنی بچه وقتی دبیرستان را هم تمام می‌کند
خودش هم نمی‌داند به چه چیزی علاقمند است و در چه چیزی استعداد دارد که به سمت آن
استعداد  برود. جامعه به او می‌گوید رشته‌هایی
مثل پزشکی یا شاید مهندسی و غیره برای تو شغل و درآمد و رفاه ایجاد می‌کند و او هم
به این سمت می‌رود. فردی که استعدادیابی نشده‌ دست به آزمون و خطا می‌زند. مثلاً
دلش‌ می‌خواهد بازیگر سینما بشود، به این رشته وارد می‌شود و بعد از مدتی که به
جایی نمی‌رسد سرخورده می‌شود. به همین ترتیب وارد رشته های ورزشی می‌شود و سرخورده
می‌شود. در زمینه ی ادبیات هم شاید وقتی شهرت برخی نویسندگان و شاعران ایرانی یا
خارجی را می‌بیند و خبرهایی راجع به جایزه‌هایی مثل نوبل و پولیتزر و بوکر و غیره
را می‌شنود، حدس می‌زند که شاید در این زمینه شانسی داشته باشد. و باز دست به
آزمون و خطا می‌زند. شاید به همین علت است که می‌بینیم که وقتی یک جایزۀ ادبی
فراخوان می دهد،  چیزی حدود هزار و هفتصد
مجموعه داستان و در همین حدود هم رمان که در طول یک سال منتشر شده به دفتر جشنواره
ارسال می‌شود. زمانی که این آثار در طی چند مرحله سرند می‌شوند، بیست تا بیست و
پنج اثر جدی و به‌دردبخور باقی می‌ماند از این خیل عظیم کتاب و بقیه کنار گذاشته
می‌شوند و نویسندگان شان  شاید سرخورده.
این مشکل برمی‌گردد به سیستم آموزش و پرورشی که دانش آموزش استعداد یابی نشده و
نمی‌داند که در چه رشته‌ای استعداد دارد تا اگر در زمینه ی نویسندگی دارای استعداد
است از همان سن نوجوانی برود دوره ببیند، مطالعه بکند و استعدادش را پرورش بدهد.

می‌خواهم از شما، به‌عنوان کسی که تجربه‌های متعددی در داوری جشنواره‌های ادبی داشته، دربارۀ جشنواره‌ها و جایزه‌ها بپرسم. امروزه جشنواره‌های مستقل و وابستۀ نسبتاً زیادی داریم؛ مهرگان، واو، احمد محمود، هفت اقلیم،جلال، مازندران، کتاب سال و… قبول دارید که بعضی‌شان به محل بده‌بستان‌های شخصی و یا مرزبندی‌های سیاسی-عقیدتی تبدیل شده؟ به عنوان یک نویسنده چه باید و نبایدهایی برای شرکت کردن یا نکردن در جشنواره‌ها دارید؟

در این مورد باید بگویم که سوءتفاهمات زیادی وجود
دارد. من حدود ده-دوازده دوره در جوایز مختلف داور بوده‌ام و به نظر من اختلاف بین
سلیقه‌ها و دیدگاه‌ها و پسند‌های افراد خیلی در این مساله موثر است.  همین اختلاف دیدگاه‌ها باعث به وجود آمدن برخی
سوءتفاهمات شده و می‌شود. مثلا در برخی داوری‌ها ما سه داور بوده‌ایم و وقتی در
دور نهایی روند امتیازدهی‌ها را نگاه کرده‌ام، دیده‌ام سه کتابی که من به عنوان سه
کتاب اول معرفی کرده‌ام نام شان در بالای لیست آن دو داور دیگر نیست و در لیست آن
ها در رتبه‌های مثلا پنجم و ششم و هفتم قرار دارند. و نهایتا با میانگین گیری  سه کتاب اول مشخص شده اند. این مساله برمی‌گردد
به همان تفاوت دیدگاه‌ها و سلیقه‌ها. البته خیلی مواقع هم پیش آمده که بعد از
برگزار شدن جلسات اقناعی بین داوران تغییراتی در امتیازدهی‌ها پیش آمده و خود همین
هم  سوءتفاهمات دیگری به وجود آورده که
شاید داوری پارتی‌بازی کرده یا خواسته رفیق خودش را جلو بیندازد. البته من ادعا
نمی‌کنم که روند همه‌ی داوری ها پاک و بدون مشکل است. ممکن است شخصی با غرض‌های
بخصوصی کارهایی غیر اخلاقی بکند و به نفع یا زیان کتابی و نویسنده ای امتیاز دهی
کند، ولی تا جایی که من متوجه شده‌ام در اکثریت موارد این‌گونه نیست. تعداد آثاری
که برای داوری در جوایز مختلف فرستاده می‌شود بسیار زیاد است و خواندن این همه
کتاب کار بسیار دشواری است. داوران دور نهایی هم تعداد مثلا سی چهل اثری را که دست
چین آخر است،  معمولا چند بار می خوانند و
باهم مقایسه می‌کنند و امتیاز می دهند. بسیار پیش آمده که داور در مرور مجدد
داستانی متوجه نقصی در آن می‌شود که در بار اولی که آن را خوانده متوجه آن نقص
نشده و در مرور بعدی متوجه آن می‌شود و امتیازش را کم می‌کند. یا برعکس داور در
مرور بعدی متوجه نقاط مثبتی می‌شود که در خواندن اولیه ندیده بوده،  پس امتیاز اثر را بالاتر می‌برد. وقتی که این
تغییرات اتفاق می‌افتد ممکن است برای بعضی سوال و سوءتفاهم پیش بیاید. واقعیتش را
بگویم؛ برای خود من که تا الان ده-دوازده بار داور بوده‌ام در جشنواره‌های مختلف،
متوجه شده‌ام که بخش مهم ماجرا برمی‌گردد به همین اختلاف دیدگاه‌ها و سلیقه‌ها.

بدون اغراق و بدون هیچ ادا و اصولی می‌توانم بگویم
زمانی که قرار است در جشنواره‌ای داور بشوم، تمام مسائل جنبی و حاشیه‌ای را کنار
می‌گذارم، حتی اگر اسم نویسنده‌ها مشخص باشد که معمولاً نیست، اگر به فرض با کسی
هم مشکل شخصی داشته باشم، تمام این‌ مسائل جنبی را کنار می‌گذارم و هیچ وقت در
مسئله ی داوری دخالت نمی‌دهم. البته ممکن است 
بعضی‌ که تعدادشان به گمان من زیاد نیست اغراض شخصی را در روند داوری شان
دخالت بدهند  که به نظر من کاری زشت و غیر
اخلاقی است. کسی که داور می‌شود اخلاقاً موظف است مسائل جنبی و حاشیه‌ای را در
زمان داوری کنار بگذارد و معیار و ملاکش فقط کیفیت داستان باشد.

 خواندن و
بررسی کردن تعداد زیاد کارهایی که به جشنواره‌ها می‌رسد، مثلاً هزار مجموعۀ داستان
کوتاه و هفتصد رمان، کار سخت و مشکلی است. حتی در جشنواره‌های تک‌داستانِ کوتاه هم
قضیه به همین شکل است. پس برگزار کنندگان جوایز ناچارند از افرادی به‌عنوان داوران
اولیه استفاده کنند و ممکن است بعضی از این افراد سواد و شرایط لازم برای داوری
کردن نداشته باشند. البته گریزی هم نیست چون کمتر کسی می‌پذیرد که مثلا هشتصد رمان
را در طول سه یا چهار ماه بخواند و سرند و امتیازدهی کند. اما به نکته‌ای واقعا
ایمان دارم که اگر کاری جدی و یکّه باشد، به مَثَلِ مشک آنست که خود ببوید،
نهایتاً خودش را نشان خواهد داد. اگر در نُه تا جشنواره هم به آن اعتنایی نشود، در
دهمین جشنواره دیده خواهدشد و اگر در هیچ جشنواره‌ای هم به آن اعتنایی نشود
نهایتاً زمانی که منتشر بشود،  خواننده آن
را می‌خواند، حالا چه به صورت کتاب چه چاپ شده در مجلات ادبی یا غیره. خواننده
داستان را می‌خواند و کار یکّه و درجه‌یک را تشخیص می‌دهد. به قولی  ، آفتاب را به گِل نمی توان اندود. اثر شاخص
مثل گوهری ست که اگر خاک هم رویش بپاشند، نهایتا نورافشانی خواهد کرد. نویسنده ی
جوان هم باید این را بداند که پروسه‌ی نویسندگی بسیار طولانی و سخت است و کاری دلی
است. تشویق خیلی خوب و مؤثر است، اما نویسنده برای جایزه گرفتن نمی نویسد و اگر
کارش ممتاز باشد ارزش کارش مشخص خواهد شد. نویسنده باید بیست سال، سی سال بنویسد
تا ارزش کارش مشخص بشود و معلوم بشود که چند مرده حلاج است.

با پدیدۀ سانسور چطور کنار آمده‌اید؟ وقتی می‌نویسید به مجوزگرفتن یا نگرفتن اثر فکر می‌کنید؟ برای آنکه نویسندۀ جوان دچار خودسانسوری نشود چه باید بکند؟

درمورد سانسور و خودسانسوری چندین مسأله وجود دارد.
یکی اینکه نویسنده کارهایی را که مطمئن است فعلآ در داخل امکان انتشارندارد، می‌نویسد
و کنار می‌گذارد برای به وجود آمدن شرایط مناسب یا در خارج کشور یا در نشریات
الکترونیکی منتشر می‌کند. اما اثری را که اصرار بر انتشار آن در داخل کشور دارد با
استفاده از شگردها و ترفندهایی می نویسد که هم از تیغ سانسور امکان گریز داشته
باشد و هم مخاطب نکته های مورد نظر او را بتواند دریابد. از زنده‌یاد گلشیری و
دیگرانی شنیده‌ام، که گاهی این موضوع خودش به یک توفیق اجباری بدل می‌شود یعنی
نویسنده حرف خودش را می‌زند اما نه سرراست. 
در ادبیات کلاسیک هم ما کنایه و استعاره و ایهام را داریم که جزو مؤلفه‌های
ادبی هستند و یکی از کارکردهایشان همین است. غزلیات حافظ را که می‌خوانید می‌بینید
که خیلی‌ جاها از همین ترفند سود برده تا از تیغ گزمه بگریزد.

ما هم می‌توانیم از این الزام و اجبار سود ببریم،
یعنی نویسنده می‌‌تواند حرفش را بزند، ولی در لفافه. چه اشکالی دارد؟ چه مشکلی پیش
می‌آید؟ مثلأ جایی من می‌نویسم «عرق بیدمشک می‌خوردند»، ولی خواننده در جوّ داستان
متوجه می‌شود که این، عرق بیدمشک نیست. خب این دیگر اسمش خودسانسوری نیست. نویسنده
کار خودش را کرده و حرف خودش را زده ولی نه به صراحت. در ادبیات هم همیشه لزومی
ندارد که  به صراحت حرفمان را بزنیم. پس
کارکرد استعاره و ایهام و کنایه چیست و در کجاست؟ حتی در کشورهای اروپایی یا
امریکایی جنوبی که شرایط نشر این شکلی نیست و نویسنده به سانسور و ممیزی فکر نمی
کند ، از شگردهای ایهامی، کنایی و استعاری به شکل های مختلف بهره می‌برد.

یکی از شروط اولیه ی نویسندگی زیرکی است. نویسنده
باید زیرک باشد. نویسندۀ زیرک هم کار خودش را انجام می‌دهد. در نظر بگیرید، زنده‌یاد
هوشنگ گلشیری مثلاً در داستان «عروسک چینی من» در شرایط دوران گذشته می‌خواسته
وضعیت به زندان افتادن یک مبارز یا فعال سیاسی را بیان بکند، او این داستان را از
زبان دختربچه ای مثلاً پنج‌ساله بیان می‌کند. هم نویسنده توانسته از چنگ سانسور در
برود و اثرش چاپ شده و به مخاطب رسیده، هم مخاطبی که داستان را می‌خواند، مخاطب
زیرک، به فراست درمی‌یابد که این بچه با همان زبان کودکانه و آن دنیای کودکانه‌اش،
چه دارد می‌گوید. این مساله در دوران حاضر هم هست و نویسنده باید بتواند حرفش را
بزند و مسائل روزگار خودش را ثبت کند و بهترین راه برای گریز از تیغ گزمه سود جستن
از همین شگردها و ترفندهای ایهامی است. به نویسنده‌های معاصر خودمان نگاه بکنیم،
محمدرضا صفدری، ابوتراب خسروی، اصغر عبداللهی ،احمد آرام، فرهاد کشوری… و همین
طور داستان نویسان نسل چهام و پنجم. آثار این نویسندگان را هم که می خوانیم در
بسیاری شان استفاده از این شگردها را می بینیم. خوشبختانه دوران ما دوران شکوفایی
ادبیات داستانی است. یعنی اگر در دهۀ چهل ما می‌توانستیم نهایتاً  شش-هفت نفر داستان‌نویس درجه‌یک را نام ببریم،
در دوران معاصر، یعنی دورانی که الان در آن هستیم،  بدون اغراق می‌شود بیست- بیست و پنج نفر را به‌عنوان
داستان‌نویس خوب، درجه‌یک و حرفه‌ای نام ببریم و این نشان‌دهندۀ شکوفایی است. در
این شکوفایی البته هم جوّ ادبیات جهانی تأثیرگذاربوده و هم کلاس‌ها و کارگاه‌های
داستان‌نویسی.  البته و متأسفانه نود درصد
این کلاس ها کارآمد نیستند و جوان های پرشور و علاقمند رابه بیراهه می‌برند و هدفی
جز گرفتن شهریه و کسب عنوان استادی ندارند. اما همان ده درصدی که کارآمد هستند، به
نظر من کار خودشان را کرده‌ و اثرشان را گذاشته‌اند و همین تعداد بالای آثار خوب،
نشان‌دهندۀ این قضیه هست.

در گذشته چاپ‌‌ تک‌داستانی در یک مجله می‌توانست سرنوشت ادبی یک نویسنده را تحت تاثیر قرار بدهد. فکر می‌کنید مجلات ادبی ما امروز همان تاثیر گذشته را بر نویسندگان و جامعۀ ادبی دارند؟

پاسخ من منفی است ، 
به همان دلایلی که در پاسخ های قبلی دادم. دیگر آن شرایط اصلاً وجود ندارد.
در دهۀ چهل یا پنجاه بله، تک‌داستانی از یک نویسنده منتشر می‌شد و ممکن بود باعث
شهرت نویسندۀ آن داستان بشود. اصلا خیلی از نویسندگان ما با همان اولین
کتابشان  گُل کردند و شناخته شدند و اسمشان
بر سر زبان‌ها افتاد. نمونه‌های بارزش جمال زاده و چوبک. در دوران معاصر این امکان
وجود ندارد. به همان دلایلی که در پاسخ‌های قبلی گفتم یعنی تعداد نویسندگان خیلی
زیاد است، تعداد نشریات مخصوصاً نشریات الکترونیک و رسانه‌های مجازی خیلی زیاد
است. من الان بدون اغراق می‌توانم اسم سی- سی و پنج نفر داستان‌نویس خیلی خوب را
از نسل چهارم و پنجم بگویم. وقتی که تعداد افراد و آثار زیاد باشد، طبیعی است که
آن شرایط دهۀ چهل دیگر وجود ندارد که ما پنج-شش نفر نویسندۀ بزرگ داشته‌ایم، یک‌دفعه
کسی مثل منوچهر شفیانی یا بهرام حیدری، نویسنده‌ای  از یک شهرستان، داستانی یا کتابی منتشر می‌کند
و یکدفعه گل می‌کند،  ولی حالا  تعداد نویسندگان خیلی زیاد است و شرایط کلّا
فرق کرده. تا جایی که من می‌دانم این وضعیت فقط در کشور ما نیست. در امریکا هم
دیگر آن دوران نیست که هشت تا ده نفر نویسندۀ بزرگ بودند، مثل همینگوی و فاکنر و
استاین بک و غیره. الان این‌طور نیست و ممکن است در امریکا همزمان پانصد نویسندۀ
خیلی خوب ببینید که در زمینه ی داستان کوتاه یا رمان کار می‌کنند و این چیز بدی
نیست، شرایطی است که به وجود آمده و شرایط مثبتی هم هست. این نشان‌دهندۀ شکوفایی
ادبیات داستانی است که اینقدر نضج گرفته و شکوفا شده که ما یک مرتبه در نسل چهارم
می‌توانیم سی نفر نویسندۀ خوب اسم ببریم. حالا نویسنده هایی در رده‌های پایین‌تر
که تعدادشان به مراتب بالاتر است.

چقدر از یک داستان در ذهنتان شکل می‌گیرد که آغاز به نوشتنش می‌کنید؟ به زبان دیگر؛ در داستانِ شما سهم «نوشتن خودکار و لحظه‌ای» بیشتر است یا یک «طرح اندیشیدۀ قبلی»؟

نوشتن من در این بیست- بیست و پنج سال اخیر به این
شکل بوده که وقتی چیزی در ذهنم نطفه می‌بندد، مدت‌ها شاید چندهفته فقط توی ذهنم
روی این نطفه کار می‌کنم و پرورشش می‌دهم. مثل نقطه‌ای مرکزی که وجود دارد و من
دور آن می‌تنم. شروع می‌کنم به تنیدن رشته‌هایی اطراف آن نطفه ی داستانی. وقتی که
دیدم شکل پیدا کرده، یعنی شکل یک داستان را پیدا کرده، تازه شروع می‌کنم به نوشتن.
و من عادت دارم که هیچ‌وقت در یک جلسه بیشتر از یک صفحه نمی‌نویسم. یک صفحه می‌نویسم،
بعد پنج-شش روز یا بیشتر دیگر چیزی نمی‌نویسم و فقط دربارۀ آن یک صفحه‌ای که نوشته‌ام
و صفحه ی بعدی‌ ئی که قرار است بنویسم فکر می‌کنم. در ذهنم به ادامه ی داستان فکر
می‌کنم. بعد صفحه ی دوم را می‌نویسم و باز به همین ترتیب تا آخر. این شکل از نوشتن
دست کم برای من تخیل را باز می گذارد، یعنی داستان یک شکل بسته ی سنگ‌شده
نیست. ای بسا که در نوشتن، چه در ذهن و چه روی کاغذ، دست تخیل باز می‌ماند تا هرجا
که خودش خواست برود، وقتی داستان تماما نوشته شد، در بازنویسی داستان را می توان
کم و زیاد کرد و تغییر داد. بعضی از نویسنده‌ها ممکن است  عادت داشته باشند که داستان را در یک جلسه
بنویسند، ولی روش من به این شکل است و فکر می‌کنم به این شکل، دست خیال را باز می‌گذاریم
که هر جا خواست برود و این خیلی به داستان کمک می‌کند. یعنی داستان را تبدیل به یک
چیز آنکادر شده ی ازپیش‌تعیین‌شده نمی‌کند. در طول روند نوشتن، تا وقتی که یک
داستان هشت یا ده صفحه‌ای شکل بگیرد و پیکره اش در ذهن مجسم شود، خود این  ساختار و ساختمان ذهنی  باعث می‌شود که دائم اشکال و ماجراهای نو تر و
تازه تری به ذهن نویسنده برسد. وقتی هم کار نهایتاً تمام شد و به پایان رسید، باید
داستان را کناری گذاشت و مدتی کاری با آن نداشته باشیم تا به اصطلاح ته‌نشین بشود.
بعد از مدتی داستان را از کشو بیرون می آوریم و می خوانیم  ولی این بار به‌عنوان خواننده ای که انگار
داستان شخص دیگری را می‌خواند. تا عیب و ایراد های کار را پیدا کنیم. اگر هم
دوستانی کاربلد باشند که بدهیم داستان را بخوانند، طبعاً نظرشان خیلی به ما کمک می‌کند.
من از این شیوه ها هم بهره می برم. چون وقتی کسی از بیرون به کار آدم نگاه کند
ایرادها را بهتر می بیند. بعد که نویسنده نظر ها را شنید و کار خودش را بازخوانی
کرد، تصمیم می‌گیرد که کجا و چه مقدار کم و زیاد کند و در داستان تغییر ایجاد کند
یا نکند.

از مهم‌ترین ویژگی‌های داستان‌های شما وجود یک نثر غنی و محکم است، نثر موجز و پُرواژه‌ای که فضاسازی می‌کند و بدون آنکه احساس‌گرایی کند، خواننده را در فضای عاطفی متن هم قرار می‌دهد. این نثر برآمده از چه تجربه‌ای است و چقدر «اقلیم جنوب» (از گویش تا آب و هوا و…) را در شکل‌گیری آن موثر می‌دانید؟

 مطالعه در پختگی نثر بسیار مؤثر است. من  از دوران جوانی با تشویق و ترغیب دوستان و بعضی از اساتید ، شروع به خواندن آثار کلاسیک فارسی کردم. وقتی آدم آثار کلاسیک را می‌خواند نثر خوب را یاد می‌گیرد. تاریخ بیهقی، تاریخ بلعمی، عقل سرخ سهروردی، داستان های بیدپای، مرزبان نامه و… آثار کلاسیک ما چه نظم و چه نثر، واقعا و بدون اغراق گنجینه ای غنی و پربار است و خواندن شان و پیوستگی در خواندن شان خیلی تاثیر مثبت می‌ گذارد بر انشا و نثر ما . مورد دیگری که شاید بر نثر من تاثیر گذاشته این است که من غیر از دقت در نثر نویسندگان بزرگ ، در نثر و انشای نویسندگان هم‌دورۀ خودم و بعد از خودم هم دقت می‌کنم. همیشه به جایی هم که در آن هستم دقت می‌کنم. حالا در خیابان باشم یا در اتوبوس یا درطبیعت یادرصف نانوایی. به حرف هایی که مردم می‌زنند دقت می‌کنم. به اینکه چه حرف‌هایی می‌زنند، چه اصطلاحاتی به کار می‌برند، از چه واژه‌هایی بیشتر استفاده می‌کنند، از چه کنایه‌ها و استعاره‌هایی استفاده می‌کنند یا کدام ضرب المثل ها را بیشتراستفاده می‌کنند.  تا جایی که توانسته‌ام سعی کرده‌ام که نثری پاکیزه و بدون اشکال داشته باشم و  امیدوارم که موفق بوده باشم.

به نظر من فضاسازی در داستان خیلی مهم است، شاید بدون
اغراق بشود گفت که پنجاه درصد بار داستان را فضاسازی به دوش می‌کشد. خواننده وقتی
داستانی را می‌خواند اگر که جوّ و محیط داستان را باور نکند و نتواند در ذهنش
متصور بشود، آن را باور نمی‌کند و فکر می‌کند که این داستان ساختگی و تصنعی است!!
ایجاد فضای داستانی که با جوّ داستان همخوانی داشته‌باشد و صمیمی و باورپذیر
باشد  ، روی شدت تاثیر داستان خیلی موثر
است. من همیشه در داستان‌هایم به فضاسازی اهمیت می‌دهم. به چیزهایی کلّی نمی‌پردازم
چون اصلاً جزییات است که داستان را می‌سازد. 
یکی از تفاوت‌های عمدۀ بین داستان با قصه و حکایت همین جزئیات است و نگارش
جزئیات. ما نباید کلی‌گویی کنیم در داستان. نباید بگوییم درخت، درخت اسم دارد.
باید معلوم باشد که منظورمان نخل است یا گردو، سیب یا انار. اصلاً آوردن اسم درخت
باعث می‌شود که فضا و منطقه در ذهن خواننده شکل بگیرد. و ببیند که  آن درخت، درخت سایه‌اندازی است یا درختچه ای
کوتاه است، یا گیاه است. اگر از کوهی یا رودخانه‌ای اسم می‌بریم، مکان را برای
خواننده مشخص کنیم تا او بتواند مکان را در ذهنش متصور بشود. این موضوع روی
باورپذیری و شدت تاثیر داستان خیلی تاثیرگذار است.

در مورد تأثیر اقلیم هم چیزی که می توانم بگویم این
است که البته و به ناگزیر هم جغرافیا و هم خزانه ی واژگانی منطقه ای که من در آن
زاده شده و زندگی کرده و بربالیده ام تأثیری بی چون و چرا بر انشا و نثر و دیالوگ
نویسی من داشته و دارد. استفاده از ظرفیت های گویشی مناطق مختلف کشور مان امری
خجسته است. به ویژه در سرزمین ما که تنوع و کثرت قومی آن چون رنگین کمانی هفتاد
رنگ است و از این حیث اگر در جهان بی نظیر نباشد، بی تردید کم نظیر است. استفاده
از عبارات، ضرب المثل ها، متل ها، تکه ها و واژگان بومی هر منطقه  ، به زبان فارسی که زبان همگانی ماست غنا می
بخشد و آن را در جهات مختلف ژرفا و پهنا و وسعت می دهد. نویسنده ای که بیشترین
بهره را از این ظرفیت زبانی برده محمدرضا صفدری است که با استفاده از امکانات
زبان  و گویش بومی منطقه ی دشتی نثری زیبا
و پاکیزه و رنگارنگ در داستان هایش پدید آورده. من هم در حد توانم تلاش کرده ام از
ظرفیت گنجینه ی زبان و فرهنگ بومی اقلیم جنوب 
، به ویژه خوزستان و بوشهر و فارس در داستان هایم بهره ببرم. این که تا چه
حد در این کار موفق بوده یا نبوده ام ، داوری اش با مخاطب است.

دو اثر آخر شما دو داستان بلند(یا رمان کوتاه) بوده‌اند ولی می‌دانم که خودتان همچنان به داستان کوتاه علاقمندتر هستید. مخاطبان شما در آینده از شما چه خواهند خواند؟

بله همان‌طور که شما هم اشاره کردید، من ذهناً کوتاه‌نویس هستم. بعضی از نویسندگان بلندنویس اند، حتی وقتی که کوتاه می‌نویسند. نمونه اش محمدرضا صفدری. ایشان مثلاً داستان کوتاه می‌نویسد در چهل صفحه. بعضی از نویسندگان هم کوتاه نویس‌اند. من هم جزو کوتاه‌نویس‌ها هستم و به داستان کوتاه بیشتر علاقه دارم و اصلاً جهان ذهنی  من با کوتاه‌نویسی هم‌راستاست، حتی رمان هم که می‌نویسم می‌شود صد یا نهایتاً صد و پنجاه صفحه. دو اثر آخری من البته از جهت ساخت، رمان هستند. هرچند کوتاه. داستان هایی هم وجود دارد در حدود چهارصد صفحه، اما ساخت‌شان، ساخت رمان نیست و جزو داستان‌های بلند دسته‌بندی می شوند. البته این فقط یک نوع دسته بندی آکادمیک است و کاربردی ندارد. چراکه اصل  کیفیت اثر است، نه کمیت و نام گذاری و طبقه بندی شان.

کتابی که الان در دست انتشار دارم مجموعه داستان کوتاهی‌ست که امیدوارم اگر فلک قضا بگرداند، اواخر تابستان یا اوایل پاییز منتشر شود.  و بازهم امیدوارم که کارهای به دردبخوری باشد و مخاطب بپسندد. سپاسگزارم.                   

.

.

.

.

امروزه از یک‌سو با بحران مخاطب مواجهیم و تیراژ پایین کتاب نسبت به جمعیت، و از سوی دیگر با افرایش چشمگیر تعداد نویسندگان، در سطوح مختلف. به نظر شما چگونه است که جامعه‌ای علاقمندان به تولید یک محصول را فراوان دارد ولی مصرف‌کنندگان آن را کمتر از حد انتظارش؟

چند عامل هست که باعث بحران مخاطب در کشور ما شده. اولین و مهم‌ترینش به نظر من این است که مطالعه و علاقه به خواندن کتاب باید از کودکی در افراد به وجود بیاید که در کشور ما متأسفانه این‌گونه نیست. وقتی کودک از دوره ی کودکستان و دبستان به کتاب خواندن تشویق بشود و اصلاً مطالعه بخشی از پروسۀ آموزشش باشد،  طبعاً علاقمند به مطالعه می‌شود. در تمام کشورهای پیشرفته این کار تا آن‌جا که من اطلاع دارم انجام می‌شود ولی در کشور ما متأسفانه چنین روالی وجود ندارد. ممکن است برخی افراد در بزرگسالی به مطالعه رو بیاورند ولی اگر این کار در کودکی صورت بگیرد طبعاً بسیار مؤثرتر است. یکی از دوستان من که در امریکا زندگی می‌کرد برایم تعریف می‌کرد که زمانی داشته کتاب درسی بچه‌اش را نگاه می‌کرده و داستانی از همینگوی در کتابش دیده. در گفتگو با فرزندش متوجه شده که بچه‌ها این داستان‌ها را می‌خوانند و در کلاس درباره‌شان حرف می‌زنند. خب این خیلی بر علاقمند شدن کودک و نوجوان  به مطالعه تأثیر گذار است.

اینکه تعداد تولیدکنندگان ادبیات از مصرف‌کنندگانش بیشتر است  هم به نظر من باز دلیلش برمی‌گردد به آموزش و پرورش. سیستم آموزش و پرورش ما اصلاً این‌گونه نیست که کودک را در این زمینه آموزش بدهد و استعدادیابی کند. یعنی بچه وقتی دبیرستان را هم تمام می‌کند خودش هم نمی‌داند به چه چیزی علاقمند است و در چه چیزی استعداد دارد که به سمت آن استعداد  برود. جامعه به او می‌گوید رشته‌هایی مثل پزشکی یا شاید مهندسی و غیره برای تو شغل و درآمد و رفاه ایجاد می‌کند و او هم به این سمت می‌رود. فردی که استعدادیابی نشده‌ دست به آزمون و خطا می‌زند. مثلاً دلش‌ می‌خواهد بازیگر سینما بشود، به این رشته وارد می‌شود و بعد از مدتی که به جایی نمی‌رسد سرخورده می‌شود. به همین ترتیب وارد رشته های ورزشی می‌شود و سرخورده می‌شود. در زمینه ی ادبیات هم شاید وقتی شهرت برخی نویسندگان و شاعران ایرانی یا خارجی را می‌بیند و خبرهایی راجع به جایزه‌هایی مثل نوبل و پولیتزر و بوکر و غیره را می‌شنود، حدس می‌زند که شاید در این زمینه شانسی داشته باشد. و باز دست به آزمون و خطا می‌زند. شاید به همین علت است که می‌بینیم که وقتی یک جایزۀ ادبی فراخوان می دهد،  چیزی حدود هزار و هفتصد مجموعه داستان و در همین حدود هم رمان که در طول یک سال منتشر شده به دفتر جشنواره ارسال می‌شود. زمانی که این آثار در طی چند مرحله سرند می‌شوند، بیست تا بیست و پنج اثر جدی و به‌دردبخور باقی می‌ماند از این خیل عظیم کتاب و بقیه کنار گذاشته می‌شوند و نویسندگان شان  شاید سرخورده. این مشکل برمی‌گردد به سیستم آموزش و پرورشی که دانش آموزش استعداد یابی نشده و نمی‌داند که در چه رشته‌ای استعداد دارد تا اگر در زمینه ی نویسندگی دارای استعداد است از همان سن نوجوانی برود دوره ببیند، مطالعه بکند و استعدادش را پرورش بدهد.

می‌خواهم از شما، به‌عنوان کسی که تجربه‌های متعددی در داوری جشنواره‌های ادبی داشته، دربارۀ جشنواره‌ها و جایزه‌ها بپرسم. امروزه جشنواره‌های مستقل و وابستۀ نسبتاً زیادی داریم؛ مهرگان، واو، احمد محمود، هفت اقلیم،جلال، مازندران، کتاب سال و… قبول دارید که بعضی‌شان به محل بده‌بستان‌های شخصی و یا مرزبندی‌های سیاسی-عقیدتی تبدیل شده؟ به عنوان یک نویسنده چه باید و نبایدهایی برای شرکت کردن یا نکردن در جشنواره‌ها دارید؟

در این مورد باید بگویم که سوءتفاهمات زیادی وجود دارد. من حدود ده-دوازده دوره در جوایز مختلف داور بوده‌ام و به نظر من اختلاف بین سلیقه‌ها و دیدگاه‌ها و پسند‌های افراد خیلی در این مساله موثر است.  همین اختلاف دیدگاه‌ها باعث به وجود آمدن برخی سوءتفاهمات شده و می‌شود. مثلا در برخی داوری‌ها ما سه داور بوده‌ایم و وقتی در دور نهایی روند امتیازدهی‌ها را نگاه کرده‌ام، دیده‌ام سه کتابی که من به عنوان سه کتاب اول معرفی کرده‌ام نام شان در بالای لیست آن دو داور دیگر نیست و در لیست آن ها در رتبه‌های مثلا پنجم و ششم و هفتم قرار دارند. و نهایتا با میانگین گیری  سه کتاب اول مشخص شده اند. این مساله برمی‌گردد به همان تفاوت دیدگاه‌ها و سلیقه‌ها. البته خیلی مواقع هم پیش آمده که بعد از برگزار شدن جلسات اقناعی بین داوران تغییراتی در امتیازدهی‌ها پیش آمده و خود همین هم  سوءتفاهمات دیگری به وجود آورده که شاید داوری پارتی‌بازی کرده یا خواسته رفیق خودش را جلو بیندازد. البته من ادعا نمی‌کنم که روند همه‌ی داوری ها پاک و بدون مشکل است. ممکن است شخصی با غرض‌های بخصوصی کارهایی غیر اخلاقی بکند و به نفع یا زیان کتابی و نویسنده ای امتیاز دهی کند، ولی تا جایی که من متوجه شده‌ام در اکثریت موارد این‌گونه نیست. تعداد آثاری که برای داوری در جوایز مختلف فرستاده می‌شود بسیار زیاد است و خواندن این همه کتاب کار بسیار دشواری است. داوران دور نهایی هم تعداد مثلا سی چهل اثری را که دست چین آخر است،  معمولا چند بار می خوانند و باهم مقایسه می‌کنند و امتیاز می دهند. بسیار پیش آمده که داور در مرور مجدد داستانی متوجه نقصی در آن می‌شود که در بار اولی که آن را خوانده متوجه آن نقص نشده و در مرور بعدی متوجه آن می‌شود و امتیازش را کم می‌کند. یا برعکس داور در مرور بعدی متوجه نقاط مثبتی می‌شود که در خواندن اولیه ندیده بوده،  پس امتیاز اثر را بالاتر می‌برد. وقتی که این تغییرات اتفاق می‌افتد ممکن است برای بعضی سوال و سوءتفاهم پیش بیاید. واقعیتش را بگویم؛ برای خود من که تا الان ده-دوازده بار داور بوده‌ام در جشنواره‌های مختلف، متوجه شده‌ام که بخش مهم ماجرا برمی‌گردد به همین اختلاف دیدگاه‌ها و سلیقه‌ها.

بدون اغراق و بدون هیچ ادا و اصولی می‌توانم بگویم زمانی که قرار است در جشنواره‌ای داور بشوم، تمام مسائل جنبی و حاشیه‌ای را کنار می‌گذارم، حتی اگر اسم نویسنده‌ها مشخص باشد که معمولاً نیست، اگر به فرض با کسی هم مشکل شخصی داشته باشم، تمام این‌ مسائل جنبی را کنار می‌گذارم و هیچ وقت در مسئله ی داوری دخالت نمی‌دهم. البته ممکن است  بعضی‌ که تعدادشان به گمان من زیاد نیست اغراض شخصی را در روند داوری شان دخالت بدهند  که به نظر من کاری زشت و غیر اخلاقی است. کسی که داور می‌شود اخلاقاً موظف است مسائل جنبی و حاشیه‌ای را در زمان داوری کنار بگذارد و معیار و ملاکش فقط کیفیت داستان باشد.

 خواندن و بررسی کردن تعداد زیاد کارهایی که به جشنواره‌ها می‌رسد، مثلاً هزار مجموعۀ داستان کوتاه و هفتصد رمان، کار سخت و مشکلی است. حتی در جشنواره‌های تک‌داستانِ کوتاه هم قضیه به همین شکل است. پس برگزار کنندگان جوایز ناچارند از افرادی به‌عنوان داوران اولیه استفاده کنند و ممکن است بعضی از این افراد سواد و شرایط لازم برای داوری کردن نداشته باشند. البته گریزی هم نیست چون کمتر کسی می‌پذیرد که مثلا هشتصد رمان را در طول سه یا چهار ماه بخواند و سرند و امتیازدهی کند. اما به نکته‌ای واقعا ایمان دارم که اگر کاری جدی و یکّه باشد، به مَثَلِ مشک آنست که خود ببوید، نهایتاً خودش را نشان خواهد داد. اگر در نُه تا جشنواره هم به آن اعتنایی نشود، در دهمین جشنواره دیده خواهدشد و اگر در هیچ جشنواره‌ای هم به آن اعتنایی نشود نهایتاً زمانی که منتشر بشود،  خواننده آن را می‌خواند، حالا چه به صورت کتاب چه چاپ شده در مجلات ادبی یا غیره. خواننده داستان را می‌خواند و کار یکّه و درجه‌یک را تشخیص می‌دهد. به قولی  ، آفتاب را به گِل نمی توان اندود. اثر شاخص مثل گوهری ست که اگر خاک هم رویش بپاشند، نهایتا نورافشانی خواهد کرد. نویسنده ی جوان هم باید این را بداند که پروسه‌ی نویسندگی بسیار طولانی و سخت است و کاری دلی است. تشویق خیلی خوب و مؤثر است، اما نویسنده برای جایزه گرفتن نمی نویسد و اگر کارش ممتاز باشد ارزش کارش مشخص خواهد شد. نویسنده باید بیست سال، سی سال بنویسد تا ارزش کارش مشخص بشود و معلوم بشود که چند مرده حلاج است.

با پدیدۀ سانسور چطور کنار آمده‌اید؟ وقتی می‌نویسید به مجوزگرفتن یا نگرفتن اثر فکر می‌کنید؟ برای آنکه نویسندۀ جوان دچار خودسانسوری نشود چه باید بکند؟

درمورد سانسور و خودسانسوری چندین مسأله وجود دارد. یکی اینکه نویسنده کارهایی را که مطمئن است فعلآ در داخل امکان انتشارندارد، می‌نویسد و کنار می‌گذارد برای به وجود آمدن شرایط مناسب یا در خارج کشور یا در نشریات الکترونیکی منتشر می‌کند. اما اثری را که اصرار بر انتشار آن در داخل کشور دارد با استفاده از شگردها و ترفندهایی می نویسد که هم از تیغ سانسور امکان گریز داشته باشد و هم مخاطب نکته های مورد نظر او را بتواند دریابد. از زنده‌یاد گلشیری و دیگرانی شنیده‌ام، که گاهی این موضوع خودش به یک توفیق اجباری بدل می‌شود یعنی نویسنده حرف خودش را می‌زند اما نه سرراست.  در ادبیات کلاسیک هم ما کنایه و استعاره و ایهام را داریم که جزو مؤلفه‌های ادبی هستند و یکی از کارکردهایشان همین است. غزلیات حافظ را که می‌خوانید می‌بینید که خیلی‌ جاها از همین ترفند سود برده تا از تیغ گزمه بگریزد.

ما هم می‌توانیم از این الزام و اجبار سود ببریم، یعنی نویسنده می‌‌تواند حرفش را بزند، ولی در لفافه. چه اشکالی دارد؟ چه مشکلی پیش می‌آید؟ مثلأ جایی من می‌نویسم «عرق بیدمشک می‌خوردند»، ولی خواننده در جوّ داستان متوجه می‌شود که این، عرق بیدمشک نیست. خب این دیگر اسمش خودسانسوری نیست. نویسنده کار خودش را کرده و حرف خودش را زده ولی نه به صراحت. در ادبیات هم همیشه لزومی ندارد که  به صراحت حرفمان را بزنیم. پس کارکرد استعاره و ایهام و کنایه چیست و در کجاست؟ حتی در کشورهای اروپایی یا امریکایی جنوبی که شرایط نشر این شکلی نیست و نویسنده به سانسور و ممیزی فکر نمی کند ، از شگردهای ایهامی، کنایی و استعاری به شکل های مختلف بهره می‌برد.

یکی از شروط اولیه ی نویسندگی زیرکی است. نویسنده باید زیرک باشد. نویسندۀ زیرک هم کار خودش را انجام می‌دهد. در نظر بگیرید، زنده‌یاد هوشنگ گلشیری مثلاً در داستان «عروسک چینی من» در شرایط دوران گذشته می‌خواسته وضعیت به زندان افتادن یک مبارز یا فعال سیاسی را بیان بکند، او این داستان را از زبان دختربچه ای مثلاً پنج‌ساله بیان می‌کند. هم نویسنده توانسته از چنگ سانسور در برود و اثرش چاپ شده و به مخاطب رسیده، هم مخاطبی که داستان را می‌خواند، مخاطب زیرک، به فراست درمی‌یابد که این بچه با همان زبان کودکانه و آن دنیای کودکانه‌اش، چه دارد می‌گوید. این مساله در دوران حاضر هم هست و نویسنده باید بتواند حرفش را بزند و مسائل روزگار خودش را ثبت کند و بهترین راه برای گریز از تیغ گزمه سود جستن از همین شگردها و ترفندهای ایهامی است. به نویسنده‌های معاصر خودمان نگاه بکنیم، محمدرضا صفدری، ابوتراب خسروی، اصغر عبداللهی ،احمد آرام، فرهاد کشوری… و همین طور داستان نویسان نسل چهام و پنجم. آثار این نویسندگان را هم که می خوانیم در بسیاری شان استفاده از این شگردها را می بینیم. خوشبختانه دوران ما دوران شکوفایی ادبیات داستانی است. یعنی اگر در دهۀ چهل ما می‌توانستیم نهایتاً  شش-هفت نفر داستان‌نویس درجه‌یک را نام ببریم، در دوران معاصر، یعنی دورانی که الان در آن هستیم،  بدون اغراق می‌شود بیست- بیست و پنج نفر را به‌عنوان داستان‌نویس خوب، درجه‌یک و حرفه‌ای نام ببریم و این نشان‌دهندۀ شکوفایی است. در این شکوفایی البته هم جوّ ادبیات جهانی تأثیرگذاربوده و هم کلاس‌ها و کارگاه‌های داستان‌نویسی.  البته و متأسفانه نود درصد این کلاس ها کارآمد نیستند و جوان های پرشور و علاقمند رابه بیراهه می‌برند و هدفی جز گرفتن شهریه و کسب عنوان استادی ندارند. اما همان ده درصدی که کارآمد هستند، به نظر من کار خودشان را کرده‌ و اثرشان را گذاشته‌اند و همین تعداد بالای آثار خوب، نشان‌دهندۀ این قضیه هست.

در گذشته چاپ‌‌ تک‌داستانی در یک مجله می‌توانست سرنوشت ادبی یک نویسنده را تحت تاثیر قرار بدهد. فکر می‌کنید مجلات ادبی ما امروز همان تاثیر گذشته را بر نویسندگان و جامعۀ ادبی دارند؟

پاسخ من منفی است ،  به همان دلایلی که در پاسخ های قبلی دادم. دیگر آن شرایط اصلاً وجود ندارد. در دهۀ چهل یا پنجاه بله، تک‌داستانی از یک نویسنده منتشر می‌شد و ممکن بود باعث شهرت نویسندۀ آن داستان بشود. اصلا خیلی از نویسندگان ما با همان اولین کتابشان  گُل کردند و شناخته شدند و اسمشان بر سر زبان‌ها افتاد. نمونه‌های بارزش جمال زاده و چوبک. در دوران معاصر این امکان وجود ندارد. به همان دلایلی که در پاسخ‌های قبلی گفتم یعنی تعداد نویسندگان خیلی زیاد است، تعداد نشریات مخصوصاً نشریات الکترونیک و رسانه‌های مجازی خیلی زیاد است. من الان بدون اغراق می‌توانم اسم سی- سی و پنج نفر داستان‌نویس خیلی خوب را از نسل چهارم و پنجم بگویم. وقتی که تعداد افراد و آثار زیاد باشد، طبیعی است که آن شرایط دهۀ چهل دیگر وجود ندارد که ما پنج-شش نفر نویسندۀ بزرگ داشته‌ایم، یک‌دفعه کسی مثل منوچهر شفیانی یا بهرام حیدری، نویسنده‌ای  از یک شهرستان، داستانی یا کتابی منتشر می‌کند و یکدفعه گل می‌کند،  ولی حالا  تعداد نویسندگان خیلی زیاد است و شرایط کلّا فرق کرده. تا جایی که من می‌دانم این وضعیت فقط در کشور ما نیست. در امریکا هم دیگر آن دوران نیست که هشت تا ده نفر نویسندۀ بزرگ بودند، مثل همینگوی و فاکنر و استاین بک و غیره. الان این‌طور نیست و ممکن است در امریکا همزمان پانصد نویسندۀ خیلی خوب ببینید که در زمینه ی داستان کوتاه یا رمان کار می‌کنند و این چیز بدی نیست، شرایطی است که به وجود آمده و شرایط مثبتی هم هست. این نشان‌دهندۀ شکوفایی ادبیات داستانی است که اینقدر نضج گرفته و شکوفا شده که ما یک مرتبه در نسل چهارم می‌توانیم سی نفر نویسندۀ خوب اسم ببریم. حالا نویسنده هایی در رده‌های پایین‌تر که تعدادشان به مراتب بالاتر است.

چقدر از یک داستان در ذهنتان شکل می‌گیرد که آغاز به نوشتنش می‌کنید؟ به زبان دیگر؛ در داستانِ شما سهم «نوشتن خودکار و لحظه‌ای» بیشتر است یا یک «طرح اندیشیدۀ قبلی»؟

نوشتن من در این بیست- بیست و پنج سال اخیر به این شکل بوده که وقتی چیزی در ذهنم نطفه می‌بندد، مدت‌ها شاید چندهفته فقط توی ذهنم روی این نطفه کار می‌کنم و پرورشش می‌دهم. مثل نقطه‌ای مرکزی که وجود دارد و من دور آن می‌تنم. شروع می‌کنم به تنیدن رشته‌هایی اطراف آن نطفه ی داستانی. وقتی که دیدم شکل پیدا کرده، یعنی شکل یک داستان را پیدا کرده، تازه شروع می‌کنم به نوشتن. و من عادت دارم که هیچ‌وقت در یک جلسه بیشتر از یک صفحه نمی‌نویسم. یک صفحه می‌نویسم، بعد پنج-شش روز یا بیشتر دیگر چیزی نمی‌نویسم و فقط دربارۀ آن یک صفحه‌ای که نوشته‌ام و صفحه ی بعدی‌ ئی که قرار است بنویسم فکر می‌کنم. در ذهنم به ادامه ی داستان فکر می‌کنم. بعد صفحه ی دوم را می‌نویسم و باز به همین ترتیب تا آخر. این شکل از نوشتن دست کم برای من تخیل را باز می گذارد، یعنی داستان یک شکل بسته ی سنگ‌شده نیست. ای بسا که در نوشتن، چه در ذهن و چه روی کاغذ، دست تخیل باز می‌ماند تا هرجا که خودش خواست برود، وقتی داستان تماما نوشته شد، در بازنویسی داستان را می توان کم و زیاد کرد و تغییر داد. بعضی از نویسنده‌ها ممکن است  عادت داشته باشند که داستان را در یک جلسه بنویسند، ولی روش من به این شکل است و فکر می‌کنم به این شکل، دست خیال را باز می‌گذاریم که هر جا خواست برود و این خیلی به داستان کمک می‌کند. یعنی داستان را تبدیل به یک چیز آنکادر شده ی ازپیش‌تعیین‌شده نمی‌کند. در طول روند نوشتن، تا وقتی که یک داستان هشت یا ده صفحه‌ای شکل بگیرد و پیکره اش در ذهن مجسم شود، خود این  ساختار و ساختمان ذهنی  باعث می‌شود که دائم اشکال و ماجراهای نو تر و تازه تری به ذهن نویسنده برسد. وقتی هم کار نهایتاً تمام شد و به پایان رسید، باید داستان را کناری گذاشت و مدتی کاری با آن نداشته باشیم تا به اصطلاح ته‌نشین بشود. بعد از مدتی داستان را از کشو بیرون می آوریم و می خوانیم  ولی این بار به‌عنوان خواننده ای که انگار داستان شخص دیگری را می‌خواند. تا عیب و ایراد های کار را پیدا کنیم. اگر هم دوستانی کاربلد باشند که بدهیم داستان را بخوانند، طبعاً نظرشان خیلی به ما کمک می‌کند. من از این شیوه ها هم بهره می برم. چون وقتی کسی از بیرون به کار آدم نگاه کند ایرادها را بهتر می بیند. بعد که نویسنده نظر ها را شنید و کار خودش را بازخوانی کرد، تصمیم می‌گیرد که کجا و چه مقدار کم و زیاد کند و در داستان تغییر ایجاد کند یا نکند.

از مهم‌ترین ویژگی‌های داستان‌های شما وجود یک نثر غنی و محکم است، نثر موجز و پُرواژه‌ای که فضاسازی می‌کند و بدون آنکه احساس‌گرایی کند، خواننده را در فضای عاطفی متن هم قرار می‌دهد. این نثر برآمده از چه تجربه‌ای است و چقدر «اقلیم جنوب» (از گویش تا آب و هوا و…) را در شکل‌گیری آن موثر می‌دانید؟

 مطالعه در پختگی نثر بسیار مؤثر است. من  از دوران جوانی با تشویق و ترغیب دوستان و بعضی از اساتید ، شروع به خواندن آثار کلاسیک فارسی کردم. وقتی آدم آثار کلاسیک را می‌خواند نثر خوب را یاد می‌گیرد. تاریخ بیهقی، تاریخ بلعمی، عقل سرخ سهروردی، داستان های بیدپای، مرزبان نامه و… آثار کلاسیک ما چه نظم و چه نثر، واقعا و بدون اغراق گنجینه ای غنی و پربار است و خواندن شان و پیوستگی در خواندن شان خیلی تاثیر مثبت می‌ گذارد بر انشا و نثر ما . مورد دیگری که شاید بر نثر من تاثیر گذاشته این است که من غیر از دقت در نثر نویسندگان بزرگ ، در نثر و انشای نویسندگان هم‌دورۀ خودم و بعد از خودم هم دقت می‌کنم. همیشه به جایی هم که در آن هستم دقت می‌کنم. حالا در خیابان باشم یا در اتوبوس یا درطبیعت یادرصف نانوایی. به حرف هایی که مردم می‌زنند دقت می‌کنم. به اینکه چه حرف‌هایی می‌زنند، چه اصطلاحاتی به کار می‌برند، از چه واژه‌هایی بیشتر استفاده می‌کنند، از چه کنایه‌ها و استعاره‌هایی استفاده می‌کنند یا کدام ضرب المثل ها را بیشتراستفاده می‌کنند.  تا جایی که توانسته‌ام سعی کرده‌ام که نثری پاکیزه و بدون اشکال داشته باشم و  امیدوارم که موفق بوده باشم.

به نظر من فضاسازی در داستان خیلی مهم است، شاید بدون اغراق بشود گفت که پنجاه درصد بار داستان را فضاسازی به دوش می‌کشد. خواننده وقتی داستانی را می‌خواند اگر که جوّ و محیط داستان را باور نکند و نتواند در ذهنش متصور بشود، آن را باور نمی‌کند و فکر می‌کند که این داستان ساختگی و تصنعی است!! ایجاد فضای داستانی که با جوّ داستان همخوانی داشته‌باشد و صمیمی و باورپذیر باشد  ، روی شدت تاثیر داستان خیلی موثر است. من همیشه در داستان‌هایم به فضاسازی اهمیت می‌دهم. به چیزهایی کلّی نمی‌پردازم چون اصلاً جزییات است که داستان را می‌سازد.  یکی از تفاوت‌های عمدۀ بین داستان با قصه و حکایت همین جزئیات است و نگارش جزئیات. ما نباید کلی‌گویی کنیم در داستان. نباید بگوییم درخت، درخت اسم دارد. باید معلوم باشد که منظورمان نخل است یا گردو، سیب یا انار. اصلاً آوردن اسم درخت باعث می‌شود که فضا و منطقه در ذهن خواننده شکل بگیرد. و ببیند که  آن درخت، درخت سایه‌اندازی است یا درختچه ای کوتاه است، یا گیاه است. اگر از کوهی یا رودخانه‌ای اسم می‌بریم، مکان را برای خواننده مشخص کنیم تا او بتواند مکان را در ذهنش متصور بشود. این موضوع روی باورپذیری و شدت تاثیر داستان خیلی تاثیرگذار است.

در مورد تأثیر اقلیم هم چیزی که می توانم بگویم این است که البته و به ناگزیر هم جغرافیا و هم خزانه ی واژگانی منطقه ای که من در آن زاده شده و زندگی کرده و بربالیده ام تأثیری بی چون و چرا بر انشا و نثر و دیالوگ نویسی من داشته و دارد. استفاده از ظرفیت های گویشی مناطق مختلف کشور مان امری خجسته است. به ویژه در سرزمین ما که تنوع و کثرت قومی آن چون رنگین کمانی هفتاد رنگ است و از این حیث اگر در جهان بی نظیر نباشد، بی تردید کم نظیر است. استفاده از عبارات، ضرب المثل ها، متل ها، تکه ها و واژگان بومی هر منطقه  ، به زبان فارسی که زبان همگانی ماست غنا می بخشد و آن را در جهات مختلف ژرفا و پهنا و وسعت می دهد. نویسنده ای که بیشترین بهره را از این ظرفیت زبانی برده محمدرضا صفدری است که با استفاده از امکانات زبان  و گویش بومی منطقه ی دشتی نثری زیبا و پاکیزه و رنگارنگ در داستان هایش پدید آورده. من هم در حد توانم تلاش کرده ام از ظرفیت گنجینه ی زبان و فرهنگ بومی اقلیم جنوب  ، به ویژه خوزستان و بوشهر و فارس در داستان هایم بهره ببرم. این که تا چه حد در این کار موفق بوده یا نبوده ام ، داوری اش با مخاطب است.

دو اثر آخر شما دو داستان بلند(یا رمان کوتاه) بوده‌اند ولی می‌دانم که خودتان همچنان به داستان کوتاه علاقمندتر هستید. مخاطبان شما در آینده از شما چه خواهند خواند؟

بله همان‌طور که شما هم اشاره کردید، من ذهناً کوتاه‌نویس هستم. بعضی از نویسندگان بلندنویس اند، حتی وقتی که کوتاه می‌نویسند. نمونه اش محمدرضا صفدری. ایشان مثلاً داستان کوتاه می‌نویسد در چهل صفحه. بعضی از نویسندگان هم کوتاه نویس‌اند. من هم جزو کوتاه‌نویس‌ها هستم و به داستان کوتاه بیشتر علاقه دارم و اصلاً جهان ذهنی  من با کوتاه‌نویسی هم‌راستاست، حتی رمان هم که می‌نویسم می‌شود صد یا نهایتاً صد و پنجاه صفحه. دو اثر آخری من البته از جهت ساخت، رمان هستند. هرچند کوتاه. داستان هایی هم وجود دارد در حدود چهارصد صفحه، اما ساخت‌شان، ساخت رمان نیست و جزو داستان‌های بلند دسته‌بندی می شوند. البته این فقط یک نوع دسته بندی آکادمیک است و کاربردی ندارد. چراکه اصل  کیفیت اثر است، نه کمیت و نام گذاری و طبقه بندی شان.

کتابی که الان در دست انتشار دارم مجموعه داستان کوتاهی‌ست که امیدوارم اگر فلک قضا بگرداند، اواخر تابستان یا اوایل پاییز منتشر شود.  و بازهم امیدوارم که کارهای به دردبخوری باشد و مخاطب بپسندد. سپاسگزارم.                   

اخبار مرتبط


ارسال دیدگاه