شعری از احمد حبیبی

 احمد حبیبی

  تهران

۱۳۶۰

۱.  آنچه بجا ماند از تو

اسطوره با تو ام!

آنچه بجا ماند از تو

میخی بود که بر صلیبی مصلوبت کرده بود

اسطوره…!

۲٫  و زمان سخت جاریست

چرخ آسیاب میچرخد

آسیابان مردست

زندگی بیمار است

انعکاس آینه تصویر گنگ یک خیال غریب است

در کوچه تصویر افق ها و عمود ها !ا

اصالتشان در حد جهت نگاه توست

و من ادامه دارم…

من میلیون ها سال است که ادامه دارم

و تا همیشه

آه,میدانی ؟

تا

ه

م

ی

ش

ه

.

.

.

۳٫ نه آن ندانسته خویشم

نه آن دانسته خود

نه آن توام که تویی

نه آن منی که خود

خاک بر سر من که دانسته تو بودم

خاک بر سر تو که ندانسته خویشی.

اشتراک گذاری: