شعری از احمد زاهدی لنگرودی
زندان
میخوان مرا با نام
نامِ من کوچک شماره است
چاهارده و نامِ بزرگم را
که، زندان است، شمارهیِ سلول
ندارم دوست: هفت ـ هشتاد ـ #.
شلاق میشوم شکنجه
تاریک تنهایم همیشه.
کشیده ناخن ندارم جویدن بخورم حرص
خوردهام کتک.
خوردن ندارد زندانیِ غذا
دزدیده گرسنگی را از شکم.
درست نیست را فکر کرده این
کشته در توهم زنی را عاشق
زندان میکند زندگی
[جا افتاده «را» از مفعولی که نمیکنیم]
چاهارده / هفت ـ هشتاد ـ #.
به حکمی نخوانده محکوم
کشیده حبس ملی
ملی کفش نبود پایم را بزند کنم نو.
– زنِ نداشته را که طلاقش نمیدهند
هم بندیِ قاتل من
از گردن آویزان شده مقتول
وقتی مرد
چاپید جلاد، شعرها کتابی.
تف میزنم
سر انگشتم به سوزش اشاره میکند
بی ناخن خواندن ندارد.
مجموعه جلادِ شعر
وطن نمیشود مربعِ هشت در هفتادِ زندان
فکر آنکه میکرد آویختن دیگری آبستن بود
گرسنه هم مرده از گشنگی
باقی جنازهای نبود مانده
خودخوری کرده بود گرسنه
و من ناخنی نمانده برایم نجویده
من که چاهارده / هفت ـ هشتاد ـ #.
ایستادهام جنازه میانها
گورستانی شده که زندان
با مرده بندیان
و شاعران
معکوس شمارند
از ما کم کند جان.