رفتن به بالا
  • شنبه - 20 آبان 1391 - 13:20
  • کد خبر : ۱۰۸۷
  • چاپ خبر : شعری از حنیف خورشیدی

شعری از حنیف خورشیدی

 

 شعری از حنیف خورشیدی

سال ها  توی غار تنهایی

خواب رفتم بدون یک لبخند

 

شهر در من تلو تلو می خورد

حجم  ِ لیوان ِ چای ، در یک قند

 

مثل یک مومیایی مغموم

سوسمار از تنم در آوردند …

 

همه گفتند : عاشقت بشوم

– بی تو از دست شهر در رفتم –

 

خواستم در تنت حلول کنم

از بلندای ناف  سر رفتم

 

همه ی شهر  عاشقت بودند

دیر فهمیدم و … هدر رفتم …

 

روزها می گذشت از سر من

لای تقویم ها  ورق خوردم

 

پشت این کوه های نامرئی

سال ها مار  یا  وزغ خوردم

 

همه ی شهر  الکلی بودند

من چرا با شما  عرق خوردم ؟ …

 

مرگ ، با دست های معصومش

سرنوشت مرا   رقم می زد

 

خواب می دید عاشقم شده است

روی تقدیر من  قدم می زد

 

مثل یک گوز …  گوز  ِ سرگردان

حال یک شهر را به هم می زد … 

 

غرق بودم  میان استفراغ

مرگ  ِ یک دوغ   در فلافل ِ تند

 

خواب رفتن پس از خودارضایی

در کنار زنی که موی بلوند ….

 

تیتر فردای روزنامه ی شهر :

مرگ با تیغ سوسماری ِ کُند

 

همه گفتند : عاشقت بشوم

من ندارم دگر تحمل ِ قهر

 

مثل صّدام در پذیرش صلح

چاره ای نیست جز پیاله ی زهر

 

بعد ازین شعر ، وعده مان هر شب

سکس  در مستراح ِداخل ِ شهر …

 

 

خواب دیدم : به شهر تن دادی

من ِ دیوانه ….  چاوُ شی کردم

 

پیرهن  از تنت در آوردی …

ساده بودم … سیاوُ شی کردم

 

همه یک عمر  زندگی کردند

مثل یک مرد … خودکشی کردم …

 

 

 شعری از حنیف خورشیدی

سال ها  توی غار تنهایی

خواب رفتم بدون یک لبخند

 

شهر در من تلو تلو می خورد

حجم  ِ لیوان ِ چای ، در یک قند

 

مثل یک مومیایی مغموم

سوسمار از تنم در آوردند …

 

همه گفتند : عاشقت بشوم

– بی تو از دست شهر در رفتم –

 

خواستم در تنت حلول کنم

از بلندای ناف  سر رفتم

 

همه ی شهر  عاشقت بودند

دیر فهمیدم و … هدر رفتم …

 

روزها می گذشت از سر من

لای تقویم ها  ورق خوردم

 

پشت این کوه های نامرئی

سال ها مار  یا  وزغ خوردم

 

همه ی شهر  الکلی بودند

من چرا با شما  عرق خوردم ؟ …

 

مرگ ، با دست های معصومش

سرنوشت مرا   رقم می زد

 

خواب می دید عاشقم شده است

روی تقدیر من  قدم می زد

 

مثل یک گوز …  گوز  ِ سرگردان

حال یک شهر را به هم می زد … 

 

غرق بودم  میان استفراغ

مرگ  ِ یک دوغ   در فلافل ِ تند

 

خواب رفتن پس از خودارضایی

در کنار زنی که موی بلوند ….

 

تیتر فردای روزنامه ی شهر :

مرگ با تیغ سوسماری ِ کُند

 

همه گفتند : عاشقت بشوم

من ندارم دگر تحمل ِ قهر

 

مثل صّدام در پذیرش صلح

چاره ای نیست جز پیاله ی زهر

 

بعد ازین شعر ، وعده مان هر شب

سکس  در مستراح ِداخل ِ شهر …

 

 

خواب دیدم : به شهر تن دادی

من ِ دیوانه ….  چاوُ شی کردم

 

پیرهن  از تنت در آوردی …

ساده بودم … سیاوُ شی کردم

 

همه یک عمر  زندگی کردند

مثل یک مرد … خودکشی کردم …

 

اخبار مرتبط


ارسال دیدگاه


۹ دیدگاه برای “شعری از حنیف خورشیدی”

  • دروود حنیف
    خواندم موفق باشی وهمیشه اوانگارد

  • عالی بود ، واقعا خوب بود
    ممنون

  • همه ی شهر عاشقت بودند

    دیر فهمیدم و … هدر رفتم …

    امیدوارم همیشه در اوج باشی، درود

  • همه ی شهر الکلی بودند

    من چرا با شما عرق خوردم ؟
    درود بر حنیف عزیز

  • ch gol khordam va bachegi kardam.ziba ama sakht khashen
    e
    ghadr pichandi mara akgar

  • احسان کوشامهر says:

    متأسفم برای ادبیات ایران که به چنین وضعیتی رسیده که این جورنوشتن هاازنوشتن هایی که ازدردهای انسانی سخن می گویندوخواهان ایجادجهان وانسانی عالیترازآنچه که شماوصف کرده ایدهستندبیشترمجال جولان وخودنمایی دارند.

  • درود…
    لذت بردم.

  • درود

    شعر هر چند از چارچوب عاطفی عمیقی برخودار بود،اما اندیشه ی حاکم در آن نامحسوس و کلی گویی در ابیات موجود به بحث دیگری می انجامید همین کلی گویی در هر بیت خود شاکله ی شعری را تشکیل می دهد که مخاطب کم حوصله ی امروز با همان تک بیت احساس لذت کرده و با نوعی همذات پنداری، لذت حاصل از آن را با عمق وجود احساس می کند. مثل اشعار تک بیت مولوی!
    درو بر فکر والای شما !

    تیتر فردای روزنامه ی شهر :

    مرگ با تیغ سوسماری ِ کُند

    *****

    همه ی شهر الکلی بودند

    من چرا با شما عرق خوردم ؟ …

    احسن بر شما جناب خورشیدی .

    اگر این ابیات را باز کنیم مبحث اجتماعی دیگری را زیر سوال می برد.

  • فاطمه کاکاوندی says:

    زیبا بود و دردآلود …