شعری از شیرکو بیکس ترجمه ی دلاور رحیمی

شعری از : شیرکو بی‏کس

ترجمه: دلاور رحیمی

.

شیرکو بیکس در ۲/۵/۱۹۴۰  میلادی در شهر سلیمانیه عراق به دنیا آمد. پدرش فائق بیکس از شاعران بنام روزگار خود بود.

در ۱۹۶۸ اولین مجموعه شعر شیرکو بنام مهتاب شعر منتشر شد و از آن زمان تا کنون چندین مجموعه شعر، دو نمایشنامه منظوم چندین ترجمه از او به چاپ رسیده است .

از جمله دفترهای شعر این شاعر می‌توان از دو سرو کوهی، عقاب، رود، سپیده دم، آفات، کرکس، عطشم را شعله فرو می‌نشاند، دره پروانه‌ها، صلیب، مار و روز شمار یک شاعر، سایه و آزادی، این واژه بی‌آبرو نام برد که به زبان‌های فرانسوی، ایتالیایی، سوئدی، عربی و فارسی و غیره ترجمه و چاپ شده اند. از سوی انجمن قلم سوئد برنده جایزه ی  «Tucholsky» شد. این شعر ترجمه ی بخشی از کتاب«اسپی ز گُلبرگ آلاله» می باشد،که تا دوباره کودک نشود
هیچگاه‌ بزرگی خدا را نخواهد دید و
تا ساده‌ ساده‌ نشود
در هیبت حقیقت
غوط آخرین کتاب شعر نامبرده است.

 

اسپی ز گُلبرک آلاله

اَبر بسی ز ما بهتر

کوه را می‏ شناید وُ

کوه نیز بسی ز اَبر بهتر

دره و مه دامن خود را؟

 

باشد ابر زبان به سخن نَگُشاید

کافی‏ست

یکی قطره ز او به سخن درآید!

بگذار کوه نیز خاموش بماند

کافی‏ست

یکی بوته ز او به سخن در آید!

 

روایتِ حکایتِ رودخانه‏ ها را

ز کنارها بپرس

تو ز کلوخ و جوی وَ

ز شن و ماسه‌

ز گرد و غوبار  ‌

ز خار و خاشاک آبکند وُ

ز لجَنزار بپرس

آنان سرگذشتِ تمامِ

عشقِ آب وُ

صدای موج های

دیوانه و شیدایش را در می یابند وُ

آنان میدانند اندوه ز کجا

شروع به نالیدن وُ

باریدن کرد وُ

در کجا خُشکسالی وُ

مرگ زمین

به افسانه وُ

به شعر ما پیوستن!

همه ی ما و باهم

به زغال درآمدیم.

تو از زغال بپرس

گُل چطور کشته شد وُ

آب چطور خفه شد و

رنگ چگونه سوخت و

در غُربت

برف چگونه مرد؟!


بگذار اقیانوس زبان به سخن نگشاید

نم موجی را بس است

تا در پسین یکی هجرتی

تبسم کنان به سخن آید!

 

تو داستانِ حقیقیِ

درخت را از شاخه وُ

 برگهایش بپرس!

 

بگذار کوه سخت و بلند زبان به سخن نگشاید

یکی گردنه ی ز او بس است

به سخن درآید!

 

تو ماجرای تقویم بیوه زن وُ

ناله و زاریِ

شب‏های تنهای پاییز

ز ایاز … بشنو!

اگر بخواهی هم از غریبیِ

فصل‏های فراق و

جداییِ دیدن ز چشم

تبسم ز لب

خوب دریابی

گوش به رنگ پراکنده ی

برگ‏ریزانش بسپار!

ببوی بی بویش را وُ

دستی به هوای زخم دیده‏ی

صدایش بکش!

  

اگر پرسشی هم داشتی

ز گرگ و میشِ بدبختِ

غروب‏های سیاه پوشِ او بپرس!

 

نیام ز همه بهتر

تیغ را می‏شناسد!

اسپ از همه بیشتر

سوار را می ‏شناسد.

بگذار سوار زبان به سخن نگشاید

همین را بس است

یکی رکابی به سخن درآید.

 

بگذار تیغ خاموش باشد

کافی‏ست زخمی به سخن درآید!

تو ز آشیانه بپرس معنی کوچِ پرنده را

و سختی پروازِ راه دور بسوی باد

در آسمانی غریب.

 

به جای تن و منقار بوتیماری

یکی پری ز بال‏هایش بس است

تا سرگذشتِ سفرِ سراب وُ

آنسوی سراب و تردید را

بازسراید.

 

به جای خود ماه

شاید

هاله بسی روان‏تر

قصیده‏ی مهتاب را

برایت از بر بخواند.

 

خیابان‏ها هم ز رودخانه‏ها

بسی بیشتر شهر را می‏شناسند

پنجره‏های عمارت و ساختمان‏ها هم

ز خیابان‏ها بسی بیشتر

تیزبین‏تر و راه یابتر وُ

آنهایند که در پشت بام خانه‏ها

تا آنسوی کوچه‏ ها

رازِ بیشتری را می‏ بینند !

 

تو برای اینکه ز رازِ خانه و

حصار اتاق را دریابی

با در و پنجره هم سخن شو !

تو برای اینکه “کلیت” را دریابی

با پله‌ها و درخت حیاط و 

با طناب و ستل و بشکه‌ و

جارو و کهنه‌های گوشه‌های مرطوب و تاریک

همسخن شو !

 

با چین و چروک‏ های پرده‌ و

 ده‌ستگیره‌ صندلی و

روپوش بالش و تشک و لیوان و فنجان و

گل روی میز و شمعدان و شمع

همسخن شو.

 

بگذار معلم زبان به‌ سخن نگشاید

تو با نیمکت کلاس سخن بگوی

از گچ و تخته‌ سیاه‌ و

از واژه‌ای کز کرده‌

و از جمله‌ای ترسیده‌ بپرس.

از نقشه‌ رو دیوار بپرس و

از میخ و لامپ

از چارچوب نگارها و

از صفحه‏ی سفید و

از مدادِ تراشیده نشده و

از رنگِ باقی مانده بپرس و

گوش به خاموشی بسپار.

 

تو شاعری

برای نوشتن جنگل

 تو تنها یکی جوانه‌ و

 یک شاخه‌ گیاه زیبایت بس است!

 تو شاعری

برای خواندنِ اقیانوسی

قطره ای‌ آب او را بس است!!

 

 تو شاعری

 برای قصیده‌ای بلند

 یک تبسم عاشقانه‌ی یار بس است!!

 برای تابلوای جاودانه

 بسیار بزرگ هم

 تنها نگار کوچکِ روی بال یک پروانه‌ات را

 بس است!

 در شعر

تا دوباره کودک نشود
هیچگاه‌ بزرگی خدا را نخواهد دید و
تا ساده‌ ساده‌ نشود
در هیبت حقیقت
غوطهور نمیشود!!
تو شاعری
تا نادیدهها‌ را در جمله‌ نیاری
سخنهایت هم نابینایند!.
تا ناپیدا را به‌ رؤیایی همیشه‌ای در نیاوری و
آزار را به‌ سؤال
نه‌ عشق به‌ درون دلت راه‌ مییابد
و نه‌ شعرت شود عاشق و دلدار!
سرآغاز بود
ما گوش به‌ مویه‌های‌
برگ نسپاردیم
به‌ هیمن خاطر بازتابِ نالههای
باغ را درک نکردیم.
سرآغاز بود
ما گوش به‌ هق هق سنگریزه‌ نسپاردیم
به‌ همین خاطر در آخر
آه و ناله‌ و فریادهای کوه را درک نکردیم.
تو شاعری
به‌سوی کرم بازگرد
از کرم شروع کن و تأمل کن هنگامی شاعر بسی بزرگ است

تا دوباره کودک نشود

هیچگاه‌ بزرگی خدا را نخواهد دید و

تا ساده‌ ساده‌ نشود

در شکوه حقیقت

غوطه‏ ور نمی‏ شود!!

 

تو شاعری

 تا نادیده‏ها‌ را در جمله‌ نیاری

سخن‏هایت هم نابینایند!.

تا ناپیدا را به‌ رؤیایی همیشه‌ای در نیاوری و

آزار را به‌ سؤال

نه‌ عشق به‌ درون دلت راه‌ می‏یابد

و نه‌ شعرت شود عاشق و دلدار!

سرآغاز بود

 ما گوش به‌ مویه‌های‌

برگ نسپاردیم

به‌ هیمن خاطر بازتابِ ناله ‏های

 باغ را درک نکردیم.

سرآغاز بود

 ما گوش به‌ هق هق سنگریزه‌ نسپاردیم

به‌ همین خاطر در آخر

آه و ناله‌ و فریادهای کوه را درک نکردیم.

تو شاعری

 

 به‌سوی کِرم بازگرد

از کِرم شروع کن و تأمل کن

 تا که‌ فردا مار را بهتر بشناسی!

 

تو شاعری

 به‌سوی گیاهی کوچک بازگرد

و تأمل کن

تا که‌ فردا بهتر

جهانِ بیشه‌ را بشناسی.

 

تو شاعری

چیزهای خرد و ریز

چیزهای نادیده را

به‌ سخن وادار

به‌ پانویس ‏ها

چیزهای فراموش شده‌ بازگرد

 ظلمی  فراوان خواهی یافت!

به‌ سوی پانویس بازگردد

که‌ در میان آن ها

متن‏های تازه‌ نادیده ‏شده

خواهی یافت!‌

….

تا دوباره کودک نشود
هیچگاه‌ بزرگی خدا را نخواهد دید و
تا ساده‌ ساده‌ نشود
در هیبت حقیقت
غوطه ور نمی شود!!
تو شاعری
تا نادیدهها‌ را در جمله‌ نیاری
سخنهایت هم نابینایند!.
تا ناپیدا را به‌ رؤیایی همیشه‌ای در نیاوری و
آزار را به‌ سؤال
نه‌ عشق به‌ درون دلت راه‌ مییابد
و نه‌ شعرت شود عاشق و دلدار!!
سرآغاز بود
ما گوش به‌ مویه‌های‌
برگ نسپاردیم
به‌ هیمن خاطر بازتابِ نالههای
باغ را درک نکردیم.
سرآغاز بود
ما گوش به‌ هق هق سنگریزه‌ نسپاردیم
به‌ همین خاطر در آخر
آه و ناله‌ و فریادهای کوه را درک نکردیم.
تو شاعری
به‌سوی کرم بازگرد
از کرم شروع کن و تأمل کن تا دوباره کودک نشود
هیچگاه‌ بزرگی خدا را نخواهد دید و
تا ساده‌ ساده‌ نشود
در هیبت حقیقت
غوطهور نمیشود!!
تو شاعری
تا نادیدهها‌ را در جمله‌ نیاری
سخنهایت هم نابینایند!.
تا ناپیدا را به‌ رؤیایی همیشه‌ای در نیاوری و
آزار را به‌ سؤال
نه‌ عشق به‌ درون دلت راه‌ مییابد
و نه‌ شعرت شود عاشق و دلدار!!
سرآغاز بود
ما گوش به‌ مویه‌های‌
برگ نسپاردیم
به‌ هیمن خاطر بازتابِ نالههای
باغ را درک نکردیم.
سرآغاز بود
ما گوش به‌ هق هق سنگریزه‌ نسپاردیم
به‌ همین خاطر در آخر
آه و ناله‌ و فریادهای کوه را درک نکردیم.
تو شاعری
به‌سوی کرم بازگرد
از کرم شروع کن و تأمل کن هیچگاه‌ بزرگی خدا را نخواهد دید و
تا ساده‌ ساده‌ نشود
در هیبت حقیقت
غوطهور نمیشود!!
تو شاعری
تا نادیدهها‌ را در جمله‌ نیاری
سخنهایت هم نابینایند!.
تا ناپیدا را به‌ رؤیایی همیشه‌ای در نیاوری و
آزار را به‌ سؤال
نه‌ عشق به‌ درون دلت راه‌ مییابد
و نه‌ شعرت شود عاشق و دلدار!!
سرآغاز بود
ما گوش به‌ مویه‌های‌
برگ نسپاردیم
به‌ هیمن خاطر بازتابِ نالههای
باغ را درک نکردیم.
سرآغاز بود
ما گوش به‌ هق هق سنگریزه‌ نسپاردیم
به‌ همین خاطر در آخر
آه و ناله‌ و فریادهای کوه را درک نکردیم.
تو شاعری
به‌سوی کرم بازگرد
از کرم شروع کن و تأمل کن
تا که‌ فردا مار را بهتر بشناسی!

اشتراک گذاری: