شعری از مصطفی توفیقی

 

شعری از مصطفی توفیقی

در این تاریکی

 

با من حرف بزن

در این تاریکی

اگر حرف نزنیم می میریم

شنیده ام پیش از ما

مردانی بودند زنانی را عاشق

به وقت گرفتن ماه

آتش زنه ها از کار افتادند

به مهتاب بعد

خون بود که در بستر رودخانه ها جریان داشت

زنانی بودند بی مردانی عاشق

زنان یأس و سردرگمی و غارهای خاموش

اجاق های کور و چشم های کم سو

 

با من حرف بزن

صبا از عشق من رمزی بگو

مخزن الاسرار دل

از این سه و نیم میلیارد زن که هر روز

 هوا را در ریه هاشان و هوس را در دلشان جا به جا می کنند

یکی تو نیستی

تو دلِ منی که نامت را «کلمه» گذاشته ام تا بنویسمت

نامت را «خط» گذاشته ام که نقّاشی ات کنم

نامت را نَفَس

عشقنامه ی مینیاتوری منی که آهوها را رم می دهی نقش به نقش

گیسو ونگوگی!

پریشان کدام جادویی در این تاریکی

که حرف نمی زنی

کمی کلمه ام کن بر دیواره های این غار هزاران ساله

کمی شکارچی نقّاشی ام کن

 

اشتراک گذاری: