رفتن به بالا
  • جمعه - 22 مرداد 1400 - 22:20
  • کد خبر : ۷۴۷۱
  • چاپ خبر : شعر آزاد/ نگین فرهود، رضا روزبهانی،  حسن سوری

شعر آزاد/ نگین فرهود، رضا روزبهانی، حسن سوری

.

.

.

.

در هر نفس
خبر تاره چه داری باد؟
با عطر بومیِ کدامین گیاه 
به صحرای دور دویده‌ای
خزیده‌ا؟
مرده‌ی علف را بو بکش از خود
می‌‌بینی
سرِ زمین بر خاک و
از هر چاک برداشته‌ی فرقش
صدای لرزیده‌‌ی مرگی
صدای آرمیده‌ زیر قلوه سنگی
می‌شنوی

ای گورهای افتاده از تقلا
در شیونِ بیابان
وقتی دسته‌دسته
پیوسته‌ به رستاخیزِ شن‌ها و ماسه‌ها بودید!
آیا این سنگ خسته    
که عزیزم می‌دارد و
آن‌جا بر نامم نشسته
نجاتم خواهد داد
تا با صورت زیباتری
از گل‌های سرخ برخیزم و بگویم من!
از گل‌های سرخ
که ترس‌شان را
میان مخمل قرمز پیچیده‌اند
با اطوارِ شیرین و گوشتِ تلخ
برخیزم
و نشانم دهد باد را
که ناخن زیر گلبرگ‌هایم انداخته
از بس غریب افتاده‌ بودم در شوره‌زار و
می‌موید: از گل‌ها کیست
کو   
بوی مرده می‌پراکند 
و سر دیوانه‌اش را بکوبد به سنگم
و نداند من به‌تمامی نخشکیده‌ام هرگز

نگین فـــــرهود


شدن

تنظیم عشق
با بریدن از نظم پیچک
که انعکاس صورت صوت است
در بطن عدم

عدم را قدم در قدیم می‌جست
از ابتدا که هر حرکت سکونی بود
که دست جود
زمانی که در کار گِل ما جنبید
«بر گردن یاری بوده است»*

خدا مشاطه‌ی حوا بود در باغ عدم
دم گرفت و حوریان از رخساره‌ی او
رقصیدن گرفتند روی
خاک

زمین بساط وجود بود و جود
ایثار زنانه‌ی تن بر بر و بحر
ماهی بسیار بر آب رویید و
علف‌ بر پهنای دشت، شناور

هجرت از بساط عدم، وجود بود و
عشق تنظیم نبض پیچک
بر انعکاس صورت صوت
«اینجا بوَد که با یزید، یستزید و لایزاد گوید»**

از ارتفاع باید سنگ می‌زد پریدن را
پریدن،
نهال انجیر کنار حیات
بال گسترده بود زیر گنجشکی که در فضای بی‌رنگ هوا دوخته بودش نقاش

در مخیله‌اش نگنجید
حتی
که شاید بتواند با سرشاخه‌های انجیرک
پر بزند به سمت خاک و
پرنده انگار پاره‌گِل کبودی بود
که نقاش به جای لخته‌ای رنگ
پاشیده بود و
همان‌جا مثل باقی اشیای بی‌جان پیرامون
داشت به‌تدریج دچار فرسایش جمادی می‌شد
بر بافت‌های تصنعی تابلو

خدا مشاطه‌ی انجیر بود بر بساط خاک و
پریدن، پرنده‌ای که خواب می‌بیند دارد ریشه می‌دواند از سرشاخه‌ها به سمت خاک

راوی در سمت چپ صحنه زمزمه می‌کند:
زادن تدارک زادِ مرگ است
یعنی از خاک به خاک شدن

دهان دراندی و هیاهو
که باری مگر مرگ
نه این‌که دروازه‌ی طلایی زندگی‌ست
دروازه‌ی طلایی جاودانگی

در آن سمت صحنه
اسفندیار
دوانگشت دست راستش را (انگار که دوشاخه‌ی خشک گزی) بر چشمانش فرو می‌برد:

  • زکی، جاودانگی جاودانگی جاودانگی…
    (و عکس صدایش که در چاه بیژن
    ته‌نشین می‌شود.)

اینک زاده شدم از بطنی که ذراتش به سمت انفجارِ نخستینم می‌خواند.

عدم را در قدیم، قدم می‌زدم
از ابتدا که هرحرکت سکونی بود
بعد، آخرین کافِ سطرِ پیش «کن فیکون» شد و
حرف بی‌معنا نمی‌دانست
شدن همان عود کردن عدم بود

و عشق تنظیم پریدن گنجشک بود از پاره‌ی گِل، بر شاخه‌های درخت و
حرکت فورانی شاخه‌ها به سمت حادثه‌ی پیش از شدن
یعنی شدم.

صدا شکل عجیبی از صورت من است
شکل موهوم عجیبی از من است
تمام نیست
سخت نیست
حرف نیست
خواب نیست
خوب نیست
ناچاری حالا بخوابی حتی اگر همیشه این‌طور نباشد

صدا شکل عجیبی‌ست که در لوله لول می‌خورد
عین انبوه زنبوران کارگر دور ملکه‌اش وول می‌خورد
پس لابد مشکل تو نیست
باید بخوانی
بعد یاد بگیری
که برخی مواقع از خودت عقب بمانی
بعد یاد بگیری تنها جلوی کسی بزنی که ارزش جلو زدنش را دارد
یعنی به شکل واضحی متوجهی که ارزشش را دارد جلویش بگذاری

صدا شکل گنگی از حرکت است
چرخ‌هایی که عین توده‌ای مهیب
مدام در سرت باز می‌شود و درهم‌تنیده
کلاف لاستیکیِ کبودی که هی کش می‌آید و بر ذره ذره‌ی مغزت سیلی می‌زند

صدا شکل حرفی‌ست
اگرچه تمنای گفتن دارد
اما هنوز قواره‌ی ناقصی برای تن‌پوش کلمه دارد

هجرت از بساط عدم، وجود بود و
عشق تنظیم نبض پیچک
زمین بساط وجود بود و جود
ایثار زنانه‌ی تن بر بر و بحر
در پیشاصورتِ ازلیِ بودن بودم هنوز
با صوت نسیمی که در شاخه‌هایم پیچید صدایم کردی

  • مصرعی از خیام با تحریفی مختصر.
    ** از نامه‌ی پنجاه و یکم عین‌القضات همدانی

رضـــــا روزبهانی


پرنده‌ها صدای تنهایی‌شان را سوت می‌کشند
صدای دریافت نگاه‌های بیمارستان
صدای شکسته‌ی رنج را در نگارخانه‌های مکافات
بالا می‌آورد دشت را
مردی که رُسته است در هیأتی سرخ پشت درّه‌های سیاه
نگاه کن
پروانه‌ها سرخ‌اند سرخ
این را فقط زنی می‌دانست
که روییده بود در بال‌های آبی پروانه
تلفیق رنج و زخم
معصومیت سیاه برکه
نگاه کن الهه‌ی میترا
به تاول‌های سینه‌ی چمدان‌ها…
می‌جهد کودک از دریچه‌ی تنهایی
پشت پنجره آفتاب زوزه می‌کشد
صدای مویه‌ می‌آید از دالان زخمی مادربزرگ
تاریخ سال‌های ترک خورده
فرد از فراست باد آلوده است
تن تنگ است خیلی تنگ
بیدار شو هیولای آینه
تن خیلی تنگ است

ثانیه
به شکست دقایق نشسته
طلوع بغض نزدیک است باید جوانه شود باران
سیاه ببارد… پاک بشوید مردار بافه‌های توهم را
من باغچه‌ای نخواهم داشت تلخ کند نگاه اقاقی
قد می‌کشم به گیاهی سرخ
اضلاع بستر من تنگ است
حجم ضخیم صداقت کافی‌ست
دستان آخرین تپش توفان
خواهد سرود نقطه‌ی پایان را

حسن ســــوری


.

.

.

.

در هر نفس
خبر تاره چه داری باد؟
با عطر بومیِ کدامین گیاه 
به صحرای دور دویده‌ای
خزیده‌ا؟
مرده‌ی علف را بو بکش از خود
می‌‌بینی
سرِ زمین بر خاک و
از هر چاک برداشته‌ی فرقش
صدای لرزیده‌‌ی مرگی
صدای آرمیده‌ زیر قلوه سنگی
می‌شنوی

ای گورهای افتاده از تقلا
در شیونِ بیابان
وقتی دسته‌دسته
پیوسته‌ به رستاخیزِ شن‌ها و ماسه‌ها بودید!
آیا این سنگ خسته    
که عزیزم می‌دارد و
آن‌جا بر نامم نشسته
نجاتم خواهد داد
تا با صورت زیباتری
از گل‌های سرخ برخیزم و بگویم من!
از گل‌های سرخ
که ترس‌شان را
میان مخمل قرمز پیچیده‌اند
با اطوارِ شیرین و گوشتِ تلخ
برخیزم
و نشانم دهد باد را
که ناخن زیر گلبرگ‌هایم انداخته
از بس غریب افتاده‌ بودم در شوره‌زار و
می‌موید: از گل‌ها کیست
کو   
بوی مرده می‌پراکند 
و سر دیوانه‌اش را بکوبد به سنگم
و نداند من به‌تمامی نخشکیده‌ام هرگز

نگین فـــــرهود

شدن

تنظیم عشق
با بریدن از نظم پیچک
که انعکاس صورت صوت است
در بطن عدم

عدم را قدم در قدیم می‌جست
از ابتدا که هر حرکت سکونی بود
که دست جود
زمانی که در کار گِل ما جنبید
«بر گردن یاری بوده است»*

خدا مشاطه‌ی حوا بود در باغ عدم
دم گرفت و حوریان از رخساره‌ی او
رقصیدن گرفتند روی
خاک

زمین بساط وجود بود و جود
ایثار زنانه‌ی تن بر بر و بحر
ماهی بسیار بر آب رویید و
علف‌ بر پهنای دشت، شناور

هجرت از بساط عدم، وجود بود و
عشق تنظیم نبض پیچک
بر انعکاس صورت صوت
«اینجا بوَد که با یزید، یستزید و لایزاد گوید»**

از ارتفاع باید سنگ می‌زد پریدن را
پریدن،
نهال انجیر کنار حیات
بال گسترده بود زیر گنجشکی که در فضای بی‌رنگ هوا دوخته بودش نقاش

در مخیله‌اش نگنجید
حتی
که شاید بتواند با سرشاخه‌های انجیرک
پر بزند به سمت خاک و
پرنده انگار پاره‌گِل کبودی بود
که نقاش به جای لخته‌ای رنگ
پاشیده بود و
همان‌جا مثل باقی اشیای بی‌جان پیرامون
داشت به‌تدریج دچار فرسایش جمادی می‌شد
بر بافت‌های تصنعی تابلو

خدا مشاطه‌ی انجیر بود بر بساط خاک و
پریدن، پرنده‌ای که خواب می‌بیند دارد ریشه می‌دواند از سرشاخه‌ها به سمت خاک

راوی در سمت چپ صحنه زمزمه می‌کند:
زادن تدارک زادِ مرگ است
یعنی از خاک به خاک شدن

دهان دراندی و هیاهو
که باری مگر مرگ
نه این‌که دروازه‌ی طلایی زندگی‌ست
دروازه‌ی طلایی جاودانگی

در آن سمت صحنه
اسفندیار
دوانگشت دست راستش را (انگار که دوشاخه‌ی خشک گزی) بر چشمانش فرو می‌برد:

  • زکی، جاودانگی جاودانگی جاودانگی…
    (و عکس صدایش که در چاه بیژن
    ته‌نشین می‌شود.)

اینک زاده شدم از بطنی که ذراتش به سمت انفجارِ نخستینم می‌خواند.

عدم را در قدیم، قدم می‌زدم
از ابتدا که هرحرکت سکونی بود
بعد، آخرین کافِ سطرِ پیش «کن فیکون» شد و
حرف بی‌معنا نمی‌دانست
شدن همان عود کردن عدم بود

و عشق تنظیم پریدن گنجشک بود از پاره‌ی گِل، بر شاخه‌های درخت و
حرکت فورانی شاخه‌ها به سمت حادثه‌ی پیش از شدن
یعنی شدم.

صدا شکل عجیبی از صورت من است
شکل موهوم عجیبی از من است
تمام نیست
سخت نیست
حرف نیست
خواب نیست
خوب نیست
ناچاری حالا بخوابی حتی اگر همیشه این‌طور نباشد

صدا شکل عجیبی‌ست که در لوله لول می‌خورد
عین انبوه زنبوران کارگر دور ملکه‌اش وول می‌خورد
پس لابد مشکل تو نیست
باید بخوانی
بعد یاد بگیری
که برخی مواقع از خودت عقب بمانی
بعد یاد بگیری تنها جلوی کسی بزنی که ارزش جلو زدنش را دارد
یعنی به شکل واضحی متوجهی که ارزشش را دارد جلویش بگذاری

صدا شکل گنگی از حرکت است
چرخ‌هایی که عین توده‌ای مهیب
مدام در سرت باز می‌شود و درهم‌تنیده
کلاف لاستیکیِ کبودی که هی کش می‌آید و بر ذره ذره‌ی مغزت سیلی می‌زند

صدا شکل حرفی‌ست
اگرچه تمنای گفتن دارد
اما هنوز قواره‌ی ناقصی برای تن‌پوش کلمه دارد

هجرت از بساط عدم، وجود بود و
عشق تنظیم نبض پیچک
زمین بساط وجود بود و جود
ایثار زنانه‌ی تن بر بر و بحر
در پیشاصورتِ ازلیِ بودن بودم هنوز
با صوت نسیمی که در شاخه‌هایم پیچید صدایم کردی

  • مصرعی از خیام با تحریفی مختصر.
    ** از نامه‌ی پنجاه و یکم عین‌القضات همدانی
رضـــــا روزبهانی

پرنده‌ها صدای تنهایی‌شان را سوت می‌کشند
صدای دریافت نگاه‌های بیمارستان
صدای شکسته‌ی رنج را در نگارخانه‌های مکافات
بالا می‌آورد دشت را
مردی که رُسته است در هیأتی سرخ پشت درّه‌های سیاه
نگاه کن
پروانه‌ها سرخ‌اند سرخ
این را فقط زنی می‌دانست
که روییده بود در بال‌های آبی پروانه
تلفیق رنج و زخم
معصومیت سیاه برکه
نگاه کن الهه‌ی میترا
به تاول‌های سینه‌ی چمدان‌ها…
می‌جهد کودک از دریچه‌ی تنهایی
پشت پنجره آفتاب زوزه می‌کشد
صدای مویه‌ می‌آید از دالان زخمی مادربزرگ
تاریخ سال‌های ترک خورده
فرد از فراست باد آلوده است
تن تنگ است خیلی تنگ
بیدار شو هیولای آینه
تن خیلی تنگ است

ثانیه
به شکست دقایق نشسته
طلوع بغض نزدیک است باید جوانه شود باران
سیاه ببارد… پاک بشوید مردار بافه‌های توهم را
من باغچه‌ای نخواهم داشت تلخ کند نگاه اقاقی
قد می‌کشم به گیاهی سرخ
اضلاع بستر من تنگ است
حجم ضخیم صداقت کافی‌ست
دستان آخرین تپش توفان
خواهد سرود نقطه‌ی پایان را

حسن ســــوری

اخبار مرتبط


ارسال دیدگاه