رفتن به بالا
  • پنجشنبه - 10 مهر 1399 - 23:15
  • کد خبر : ۶۷۹۷
  • چاپ خبر : شعر جهان: دو شعر از آدونیس‌/ترجمه: حسین مکی‌زاده‌‌ تفتی

شعر جهان: دو شعر از آدونیس‌/ترجمه: حسین مکی‌زاده‌‌ تفتی

.

.

.

.

به شعر

چرا عوض نمی کنی این جامه سیاه بلند را که هرگاه به دیدن ام
می آیی، به تن می کنی؟

و چرا دوست داری که در هر کلمه ی تو پاره ای از شب را جای
دهم؟

و از کجاست این صدای تو که فضا را می شکافد و تو تنها مشتی
حروف پراکنده ای بر کاغذ؟

نه این سالخوردگی نیست، این کودکی است که چهره ات را پر
آژنگ کرده است.

بنگر اینک چسان نیمروز سر بر شانه خورشید می نهد، در تو،
زان پس که خسته  خوابید در تو میان ران های
شب.

پیک رسیده است، نامه هایی برایت می‌آورد که ناپیدا برایت می
نویسد.

باد را بگو، ای شعر! هیچ چیز بازت نمی دارد از این که زیر
لباس هایم بدوی اگر بخواهی و هرجا که بخواهی. اما بپرس از او:  ای باد کارت چیست و کارفرمایت کیست؟

شادی و غم بر پیشانی ات دو قطره شبنم اند و زندگی بوستانی
است که فصل ها در آن می گردند

هر گز ندیده ام دو پرتو نور با هم در جنگ، مگر این جنگ که
زبانه می کشد بین تو و ناف این زن که در کودکی هایم دوستش داشتم.

یادت هست و من که همراهی این نبرد می کردم زمانه را گفتم:
اگر دو گوش می داشتی به وسواس جهان را می پیمودی نه آغازی  مگر پایان.

آیا وقتی سراغ من می آیی آن لباس بلند سیاه رنگت را عوض می
کنی؟

جنگ ۲

جنگ – با عصای زیر
بغل ساخته از استخوان مردگان زمانه پیش می رود

و سرب ولیمه هایش را بر فرش های
بافته از پلک آدمیان پیشکش می کند.

جمجمه ها خون می‌ریزند، جمجمه ها مست و سرخوش

جنگ  – زنجیرهاست است که پیش
می رود در جشنواره گردنهای شکسته.

تاریخ پاهاست و روزها کفش ها

جنگ – سرها می
افتند در میدان بازی خاک نه دروازه بانی و نه دروازه ای خیابان ها لباس خاکستر به
تن می کند و  پوشیده با پاره پاره های بدن
آدمی آفتاب را حتی توان تابیدن نیست بر این تن ها که خونریزی ظلمات دارند. و گاه
به برق پرتو خویش می گوید: چشمم را بزن که نبینم.

جنگ – سپیده دم
زنگار بسته در انبیق سربی اش در هوایی گندناک انگاری افقی است از جادوی سیاه. در خونی که کتاب خاک را می پیماید، غباری که چهره بشر را می
پیماید.

جنگ – خرد فرومی
پاشد، اندیشه ها ژنده پاره هایی که بسان پرچم در اهتزاز، چه کسی می گوید کجاست
انسان؟ چه کسی تصدیق می کند که این مادرمان زمین است؟ هر لحظه کسی از بجا مانده از
سلاله عشق می میرد. گل سرخ زایش عطر و بوی خود از یاد برد. جنگ –
پوچی می نویسد، مرگ می خواند، اجساد قلم و مرکب اند.

جنگ – مگر از مرگ
برگه ای ساخته ایم تا روازنه های خویش بر آن بنگاریم؟ مگر تازه می فهمیم سکوت سنگ
و هوش کلاغ و دانایی جغد را؟

جنگ – گوساله ی لعنت به چاقوهای تقوا آراسته می شود. انگار زندگی اشتباهی است کشتار تصحیح اش می کند

.

.

.

.

به شعر

چرا عوض نمی کنی این جامه سیاه بلند را که هرگاه به دیدن ام می آیی، به تن می کنی؟

و چرا دوست داری که در هر کلمه ی تو پاره ای از شب را جای دهم؟

و از کجاست این صدای تو که فضا را می شکافد و تو تنها مشتی حروف پراکنده ای بر کاغذ؟

نه این سالخوردگی نیست، این کودکی است که چهره ات را پر آژنگ کرده است.

بنگر اینک چسان نیمروز سر بر شانه خورشید می نهد، در تو، زان پس که خسته  خوابید در تو میان ران های شب.

پیک رسیده است، نامه هایی برایت می‌آورد که ناپیدا برایت می نویسد.

باد را بگو، ای شعر! هیچ چیز بازت نمی دارد از این که زیر لباس هایم بدوی اگر بخواهی و هرجا که بخواهی. اما بپرس از او:  ای باد کارت چیست و کارفرمایت کیست؟

شادی و غم بر پیشانی ات دو قطره شبنم اند و زندگی بوستانی است که فصل ها در آن می گردند

هر گز ندیده ام دو پرتو نور با هم در جنگ، مگر این جنگ که زبانه می کشد بین تو و ناف این زن که در کودکی هایم دوستش داشتم.

یادت هست و من که همراهی این نبرد می کردم زمانه را گفتم: اگر دو گوش می داشتی به وسواس جهان را می پیمودی نه آغازی  مگر پایان.

آیا وقتی سراغ من می آیی آن لباس بلند سیاه رنگت را عوض می کنی؟

جنگ ۲

جنگ – با عصای زیر بغل ساخته از استخوان مردگان زمانه پیش می رود

و سرب ولیمه هایش را بر فرش های بافته از پلک آدمیان پیشکش می کند.

جمجمه ها خون می‌ریزند، جمجمه ها مست و سرخوش

جنگ  – زنجیرهاست است که پیش می رود در جشنواره گردنهای شکسته.

تاریخ پاهاست و روزها کفش ها

جنگ – سرها می افتند در میدان بازی خاک نه دروازه بانی و نه دروازه ای خیابان ها لباس خاکستر به تن می کند و  پوشیده با پاره پاره های بدن آدمی آفتاب را حتی توان تابیدن نیست بر این تن ها که خونریزی ظلمات دارند. و گاه به برق پرتو خویش می گوید: چشمم را بزن که نبینم.

جنگ – سپیده دم زنگار بسته در انبیق سربی اش در هوایی گندناک انگاری افقی است از جادوی سیاه. در خونی که کتاب خاک را می پیماید، غباری که چهره بشر را می پیماید.

جنگ – خرد فرومی پاشد، اندیشه ها ژنده پاره هایی که بسان پرچم در اهتزاز، چه کسی می گوید کجاست انسان؟ چه کسی تصدیق می کند که این مادرمان زمین است؟ هر لحظه کسی از بجا مانده از سلاله عشق می میرد. گل سرخ زایش عطر و بوی خود از یاد برد. جنگ – پوچی می نویسد، مرگ می خواند، اجساد قلم و مرکب اند.

جنگ – مگر از مرگ برگه ای ساخته ایم تا روازنه های خویش بر آن بنگاریم؟ مگر تازه می فهمیم سکوت سنگ و هوش کلاغ و دانایی جغد را؟

جنگ – گوساله ی لعنت به چاقوهای تقوا آراسته می شود. انگار زندگی اشتباهی است کشتار تصحیح اش می کند

اخبار مرتبط


ارسال دیدگاه