شعر دیگری از فرناندو پسوا ترجمه ناصر تنها
دردستانت هيچ مدار
بدون هيچ خاطره اي در جان
آنگاه كه در مشتت آخرين پشيز را مي نهند
مشت كه بگشايي
هيچ نخواهي يافت
چه تخت پادشاهي ترا خواهند داد
كه 1 ATRAPOS ازتو نربايدش
چه گلهايي كه نمي پژمرند
به داوري هاي MINO2
چه ساعات بي نوبتي
بربلنداي سايه
برتو چه ميگذرد
آنگاه كه شب است وتو آخرخطي
بچين گلها را و
رهايشان كن
در آفتاب بنشين، دست بشوي از همه چيز، خداوندگار خويشتن باش.
—————————————
لطفا نگاه كنيد در ويكي پديا
ATRAPOS ، MINO