رفتن به بالا
  • جمعه - 8 فروردین 1399 - 21:42
  • کد خبر : ۶۵۰۷
  • چاپ خبر : مجله شماره شش (ویژه نامه نوروز ۱۳۹۹)

مجله شماره شش (ویژه نامه نوروز ۱۳۹۹)

(احمد بیرانوند و بهاریه: رضا بهادر)

سالی که نکوست از …

من نکو نبوده ام. در تمامی متن های پیش از من همیشه بهانه ای برای اخم بوده
است. این بار اخمی در کار نیست. فقط به تماشا آماده ام. گرچه این ماه ها، راه خانه
نمی دانسته ام اما اگر این وطن وطن شود چیز بدی نیست. همان طور که خوبی در خانه
ماندن اگر از خود رفتن باشد، چیز بدی نیست.

بهاریه نمی دانستم. رضا نوشت. رضا بهادر. آن هم از راه دور، بلکه نزدیک شویم.

احمد بیرانوند

بهاریه‌

شعار ما این بود
که هر دمی‌ دو عید کنیم و حالا رسیده‌ایم به چند سالی یک بهاریه‌ آن هم در هشتمین‌
روز از ماه اول سال… تقویم‌های قدیمی را انبار می‌کردم و دیدم چند خطی شعر افتاد
کف‌ دستم و فکرم‌ را خوانده نخوانده‌ سطرهایی‌ از محاق‌ِ مشتی ماه بیرون زدند. این‌طور
شد که دوباره به تو برگشتم‌. به بهار…

یک سال قبل اینجا،
کفِ زبان در حال مردنم‌ و گل‌های قالی خوابم‌ را هم جا نمی‌دهند‌. یک سال بعد گفتند:
باید کسی‌ صدای شاعر را از توهمِ ظریفِ زندگی تمیز دهد‌. کسی که اسمِ حقیقی‌اش را گوگل‌
کنید و برسید به بهار‌. *با تو بهار، دیوانه‌ایست که از درخت بالا و پایین می‌پرد و
برگ می‌خورد در دفترِ مدرسه… سه نقطه در آخر مدرسه یعنی ادامه دارد این غم نان اگر
بگذارد.

*دوزخ
تو‌ را طلبید و زجر روانت‌ شطح خوانت‌ کرد‌ که پوست دف را پاره کنی تا این صدا به گوش
درخت برسد: تنها کلمه کافی نیست. تجربه‌ی دوزخ به اضافه‌ی کلمه، یعنی تو از درخت بالا
می‌روی و همین طور که رویا می‌بینی من در این جا خواب می بینم دارم در یک زودپز‌ خیلی
بزرگ زنده زنده می‌پزم که صدایی می‌پیچد و می‌گوید: محکومی به آزادی به آزادی به…
به… آزا… دستی می‌آید در کادر‌، نخاع‌ام را از ستون‌ فقرات بیرون می‌کشد و در ظرف
را هم می‌گذارد.

هنوز از درخت پایین
نیامده‌ای که می‌خوانی: پس آخرین، اولین‌ بوده و اولین، آخرین.

انجیل متا‌ هم خواندنی‌ست
اما من از روی دست یوحنا می‌نویسم بهار و کلمه آغاز می‌شود در ادامه‌ی آبی‌… با همین
آقای‌ روز قدم‌ به قدم‌ سنگ می‌شود در کوه، سبز می‌شود در چشم، سرخ در قفس و خاکستری
در باد. طالع ما همین است که هست. تمام کلمات از این‌جای سال آویزان می‌شوند تا بگویند:
زمانِ زایمانِ خدا را ثبت بکنید. در پیشانی تو نوشته است! اما این چهره… نه… ماسیدن‌ِ
شکست روی صورتت‌ طاقت‌ فرساست‌. همه می‌دانند. خوشبخت‌ کسی‌ است که بگوید:  جناب کافکا سییییب‌، زمینی که روی آن ایستاده‌‌ام،
به وسعت ناچیز کف‌ پاهایم‌ است و نه بیشتر… اینجا فصلی‌ست که هیچ شاعری در آن نمی‌خوابد‌.
حتی وقتی که خواب می‌بیند‌.

آقای روز را ندیده‌ای
تازه؟ از صفحه‌ی اینستاگرام بی بی سی که رد‌ می‌شد، غریزه‌ی بهار، برخورد اول شخص خسته
با جمع را نشانش‌ داد و بعد از آن به دنبال یک ساختمانِ سه‌ خوابه‌، به بوشهر رفت.
نرسیده‌ بود که قل‌قل‌ قلیان‌ و صدای نی‌ با قیافه‌ی او قاطی‌ شد و از ابتدای سفر دو
کوچه‌ی باریک‌ از دریا به چشمانش‌ پیوست‌. دریا که در بهار شکوفه داده است! این چه
ربطی به شخص مورد نظر دارد؟ این آقا در آب گل‌آلود ماهی‌ کباب می‌کند. (کار بهاریه‌
به کباب و ریحان و ترشی‌ بندری با سیر‌ کهنه کشید) این سطرها که بو گرفته‌اند حذف می‌شوند.

شورای‌ محلی زبان
از تنِ خالی دل و جرائت‌ در می‌آورد که بیا و ببین‌. در برابر چشمانت جای کلمه‌ را
خیس می‌کنند و به جای آینه، بوسه می‌آرند‌. جای نماز، نوازش و جای کشیده، ناز می‌کشند.

از پشت تلفن، زبانِ
زخم را می‌بندند و قاب می‌کنند بر سر در چله‌ خانه‌ی شیخ‌ ابوالحسن‌ِ خرقانی‌.  در جلد دوم اسرار‌، عوض می‌شود این ساختار…

پیدا کنید سریِ سقطی‌
را‌، که دریای اندوه و درد بود و اول کسی که در بغداد، سخن حقایق گفت. وقتی که می‌خوابید،
دخترِ کوچک‌اش مجبور بود صدای خُرخُر او را از امواجِ دریای وحدت جدا کند و یکی یکی
صداهای اصلی را در حلقه‌های سی و پنج دور، به دامنِ پیرِ طبیعت بریزد‌ تا خزانه‌ی شفقت
از رموزِ خلقت سلامی را شاید از کوهِ معذور، به جانب بهار بفرستند و ما، بگیرمش‌ میان
گوش‌ و دست… یک دست به کشفِ گلِ آدم و دستی بر دل درویش که ریش‌ ما را ول نمی‌کند
دیگر…

پدر و مادرم به فدایت.
ای صدای غایب. ای رنگ چشم طلوع در روز هفتم آفرینش‌. از آسمان پایین بیا و به یاد بیاور
که پنجاه سال پیش، همچین روزی را میان کدام سینه می‌سوختی؟ چهل سال پیش، در خانه‌ی
کدام اقلیت مذهبی شراب انداختی؟ سی سال پیش، فارسی را سوار ماشین‌ِ حمل‌ جنازه، تا
خاوران چطور تحمل کردی؟ برگشتنی در خیابان ولی.عصر مادر‌ کلمه را اسکان دادی؟ شیر حلال
در کف راه‌آهن فروختی؟ بعدش از صورت شش تیغه‌ی هوا، جز پوستی خشک و خشتکی‌ خنک، از
ابرِ شلوار‌پوش چه پرسیدی؟ باران نداشت تا دلِ آسمان نگیرد؟ بیست سال بعد هم برای خودت.
باز هم که آسمان لب نمی‌زند به صبح!

ده سال، پنج سال،
دو، یک، سال نو مبارک. موش از صورت سال گاز می‌گیرد و چند ویروس‌، از پُرزهای‌ زبان
مادری، پرت می‌شوند میانِ ماهی‌ها‌… دیدی تو هم نازلی؟ بودن به از نبود شدن، خاصه
در بهار. آزادشان کنید. هشتگ: نه به احکام کیلویی، هشتگ: زندانیان سیاسی آزاد باید‌
گردد. هشتگ: حقوق کارگران در اول بهار، گلوی فروردین را میگیرد و در جستجوی آن لغت
تنها، بودن‌ها را بدونِ سانسور، لخت می‌کند. لعنت‌ به جای زندگی که همیشه در بهار درد
می‌گیرد‌. خاصه در بهار.

رضا بهادر

(احمد بیرانوند و بهاریه: رضا بهادر)

سالی که نکوست از …

من نکو نبوده ام. در تمامی متن های پیش از من همیشه بهانه ای برای اخم بوده است. این بار اخمی در کار نیست. فقط به تماشا آماده ام. گرچه این ماه ها، راه خانه نمی دانسته ام اما اگر این وطن وطن شود چیز بدی نیست. همان طور که خوبی در خانه ماندن اگر از خود رفتن باشد، چیز بدی نیست.

بهاریه نمی دانستم. رضا نوشت. رضا بهادر. آن هم از راه دور، بلکه نزدیک شویم.

احمد بیرانوند

بهاریه‌

شعار ما این بود که هر دمی‌ دو عید کنیم و حالا رسیده‌ایم به چند سالی یک بهاریه‌ آن هم در هشتمین‌ روز از ماه اول سال… تقویم‌های قدیمی را انبار می‌کردم و دیدم چند خطی شعر افتاد کف‌ دستم و فکرم‌ را خوانده نخوانده‌ سطرهایی‌ از محاق‌ِ مشتی ماه بیرون زدند. این‌طور شد که دوباره به تو برگشتم‌. به بهار…

یک سال قبل اینجا، کفِ زبان در حال مردنم‌ و گل‌های قالی خوابم‌ را هم جا نمی‌دهند‌. یک سال بعد گفتند: باید کسی‌ صدای شاعر را از توهمِ ظریفِ زندگی تمیز دهد‌. کسی که اسمِ حقیقی‌اش را گوگل‌ کنید و برسید به بهار‌. *با تو بهار، دیوانه‌ایست که از درخت بالا و پایین می‌پرد و برگ می‌خورد در دفترِ مدرسه… سه نقطه در آخر مدرسه یعنی ادامه دارد این غم نان اگر بگذارد.

*دوزخ تو‌ را طلبید و زجر روانت‌ شطح خوانت‌ کرد‌ که پوست دف را پاره کنی تا این صدا به گوش درخت برسد: تنها کلمه کافی نیست. تجربه‌ی دوزخ به اضافه‌ی کلمه، یعنی تو از درخت بالا می‌روی و همین طور که رویا می‌بینی من در این جا خواب می بینم دارم در یک زودپز‌ خیلی بزرگ زنده زنده می‌پزم که صدایی می‌پیچد و می‌گوید: محکومی به آزادی به آزادی به… به… آزا… دستی می‌آید در کادر‌، نخاع‌ام را از ستون‌ فقرات بیرون می‌کشد و در ظرف را هم می‌گذارد.

هنوز از درخت پایین نیامده‌ای که می‌خوانی: پس آخرین، اولین‌ بوده و اولین، آخرین.

انجیل متا‌ هم خواندنی‌ست اما من از روی دست یوحنا می‌نویسم بهار و کلمه آغاز می‌شود در ادامه‌ی آبی‌… با همین آقای‌ روز قدم‌ به قدم‌ سنگ می‌شود در کوه، سبز می‌شود در چشم، سرخ در قفس و خاکستری در باد. طالع ما همین است که هست. تمام کلمات از این‌جای سال آویزان می‌شوند تا بگویند: زمانِ زایمانِ خدا را ثبت بکنید. در پیشانی تو نوشته است! اما این چهره… نه… ماسیدن‌ِ شکست روی صورتت‌ طاقت‌ فرساست‌. همه می‌دانند. خوشبخت‌ کسی‌ است که بگوید:  جناب کافکا سییییب‌، زمینی که روی آن ایستاده‌‌ام، به وسعت ناچیز کف‌ پاهایم‌ است و نه بیشتر… اینجا فصلی‌ست که هیچ شاعری در آن نمی‌خوابد‌. حتی وقتی که خواب می‌بیند‌.

آقای روز را ندیده‌ای تازه؟ از صفحه‌ی اینستاگرام بی بی سی که رد‌ می‌شد، غریزه‌ی بهار، برخورد اول شخص خسته با جمع را نشانش‌ داد و بعد از آن به دنبال یک ساختمانِ سه‌ خوابه‌، به بوشهر رفت. نرسیده‌ بود که قل‌قل‌ قلیان‌ و صدای نی‌ با قیافه‌ی او قاطی‌ شد و از ابتدای سفر دو کوچه‌ی باریک‌ از دریا به چشمانش‌ پیوست‌. دریا که در بهار شکوفه داده است! این چه ربطی به شخص مورد نظر دارد؟ این آقا در آب گل‌آلود ماهی‌ کباب می‌کند. (کار بهاریه‌ به کباب و ریحان و ترشی‌ بندری با سیر‌ کهنه کشید) این سطرها که بو گرفته‌اند حذف می‌شوند.

شورای‌ محلی زبان از تنِ خالی دل و جرائت‌ در می‌آورد که بیا و ببین‌. در برابر چشمانت جای کلمه‌ را خیس می‌کنند و به جای آینه، بوسه می‌آرند‌. جای نماز، نوازش و جای کشیده، ناز می‌کشند.

از پشت تلفن، زبانِ زخم را می‌بندند و قاب می‌کنند بر سر در چله‌ خانه‌ی شیخ‌ ابوالحسن‌ِ خرقانی‌.  در جلد دوم اسرار‌، عوض می‌شود این ساختار…

پیدا کنید سریِ سقطی‌ را‌، که دریای اندوه و درد بود و اول کسی که در بغداد، سخن حقایق گفت. وقتی که می‌خوابید، دخترِ کوچک‌اش مجبور بود صدای خُرخُر او را از امواجِ دریای وحدت جدا کند و یکی یکی صداهای اصلی را در حلقه‌های سی و پنج دور، به دامنِ پیرِ طبیعت بریزد‌ تا خزانه‌ی شفقت از رموزِ خلقت سلامی را شاید از کوهِ معذور، به جانب بهار بفرستند و ما، بگیرمش‌ میان گوش‌ و دست… یک دست به کشفِ گلِ آدم و دستی بر دل درویش که ریش‌ ما را ول نمی‌کند دیگر…

پدر و مادرم به فدایت. ای صدای غایب. ای رنگ چشم طلوع در روز هفتم آفرینش‌. از آسمان پایین بیا و به یاد بیاور که پنجاه سال پیش، همچین روزی را میان کدام سینه می‌سوختی؟ چهل سال پیش، در خانه‌ی کدام اقلیت مذهبی شراب انداختی؟ سی سال پیش، فارسی را سوار ماشین‌ِ حمل‌ جنازه، تا خاوران چطور تحمل کردی؟ برگشتنی در خیابان ولی.عصر مادر‌ کلمه را اسکان دادی؟ شیر حلال در کف راه‌آهن فروختی؟ بعدش از صورت شش تیغه‌ی هوا، جز پوستی خشک و خشتکی‌ خنک، از ابرِ شلوار‌پوش چه پرسیدی؟ باران نداشت تا دلِ آسمان نگیرد؟ بیست سال بعد هم برای خودت. باز هم که آسمان لب نمی‌زند به صبح!

ده سال، پنج سال، دو، یک، سال نو مبارک. موش از صورت سال گاز می‌گیرد و چند ویروس‌، از پُرزهای‌ زبان مادری، پرت می‌شوند میانِ ماهی‌ها‌… دیدی تو هم نازلی؟ بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار. آزادشان کنید. هشتگ: نه به احکام کیلویی، هشتگ: زندانیان سیاسی آزاد باید‌ گردد. هشتگ: حقوق کارگران در اول بهار، گلوی فروردین را میگیرد و در جستجوی آن لغت تنها، بودن‌ها را بدونِ سانسور، لخت می‌کند. لعنت‌ به جای زندگی که همیشه در بهار درد می‌گیرد‌. خاصه در بهار.

رضا بهادر

اخبار مرتبط


ارسال دیدگاه