«مسافر» شعری از رضا اکوانیان

شعری از رضا اکوانیان

مسافر
اتوبوسی که از راه آهن راه می افتد
همیشه به تجریش نمی رسد
در پارک وی
به دختری که بوی نفت می داد هم همین را گفتم
سال های زیادی است خشخاش تیغ می زند
و سیب گاز نمی زند
وقتی مسافری تازه به تخت می رسد
پای تخت رنگ عوض می کند
شعر بیماری سختی است
و تهران شهر خوبی بود
با عفونت شدید ریه؛
باید بروم
شهر را جارو بکشم
بعضی چشم ها
از آلودگی هوای جنوب کثیف ترند !
در ولی عصر پیاده می شوی
انتظار چیز خوبی است
اما کسی قرار نیست بیاید …
در ایستگاه نشسته ام
فکر می کنم،
هیچ اتوبوسی را سوار نمی شوم.

اشتراک گذاری: