رفتن به بالا
  • شنبه - 12 مرداد 1398 - 01:03
  • کد خبر : ۶۳۶۶
  • چاپ خبر : نیم‌نگاهی به وجه اروتیک اشعار «یدالله رویایی»-  مینو نصرت

نیم‌نگاهی به وجه اروتیک اشعار «یدالله رویایی»- مینو نصرت

 

 

نیم‌نگاهی به وجه اروتیک اشعار یدالله رؤیایی

 

 

«در متنِ چیزی از تنِ هست. تمتعِ از آن تمتع از این است، کشفِ آن ضلع پنهان که لذتِ ما را تا اوجِ صفر می‌بَرد، صفرِ نویسش: اوجِ سقوط و همهمه‌ی راه‌های گمشده‌ی پِی. 

آن‌جا، در تمتعِ من از متن، تن نیز به تمتعی از خود می‌رسد. این دو فرق چندانی ندارند. لااقل در من. منی که می‌نویسد، دست!

چه در متن، چه در تن، همیشه دست است که می‌نویسد : کورمالی در تاریکی ! و می‌رسد. آفرینش، اورگاسم!»                    

«یدالله رؤیایی»

 

به عبارتی؛ متن آن «چیز» زنانه‌ایست که چون دست به تن‌اش نمی‌رسد، مرتکب متن می‌شود تا تن دلخواه و آرمانی و وحشی خوی‌اش را در زبان تولید کند و با اقتدا به او غلت‌زنان واقعیت زبان حاکم را شکافته. چون گوی نر و ماده‌ای سیاه و سپید خود را به ماوراء آن برساند. سوال این‌جاست ماوراء زبان کجاست؟ و تمتع شاعر از آن چیست؟

آیا ماوراء زبان را می‌توانیم ساحت امر «واقع‌ای» بینگاریم؟ ساحتی که زبان هنوز بر غلظت لیز و والیز آن جاری نشده و هر آن‌چه چشم حیرت‌بین می‌بیند، منحنی نظامی جوشان از غرایز طبیعت وحشی و رام نشده است؟ شاعر در استمرار صعود و سقوطی به این لامکان و لازمان دل شیر می‌خواهد و زبانی از زیر تیغ اقتدار گذشته. باور دارم نه فقط برای شاعر حجم که برای هر شاعری که به زبان متمایز خود دست یافته، مانعی به نام ایست بازرسی نه در هیئت بیرونی و نه در هیئت درونی وجود ندارد: شعر در ثانیه‌ی دست کشیدن از دیگریِ بیرونی و دستگیری دست خود در مقام دیگری خود فرایند حقیقی خویش را می‌آغازد، و رهگذر گذرگاه خلوتی می‌گردد که او را جز به ظلمات نمی‌برد، مکانی از جنس زبان و زبانی تا مغز استخوان سرشته شده از لذت و زیبایی‌شناختی‌های پیشازبانی. و در این مکان اوی شاعر با اقتدا به آگاهی، دانش، خرد و ارزش‌هایی که غنیمتی بیرونی است، جایگاه خداوندگاری را اخذ می‌کند که مشتی از گِل ظلمات و مشتی از گِل نور برداشته، معمار بی‌بدیل شعر یا به قول رؤیایی مدینه‌ی فاضله‌ای می‌گردد که در آن هر لغت جایگاه منشوری را دارد که وجهی از ظلمات شاعر را قاب گرفته و بازتولید می‌کند. شاید برای کسی که در زبان و در تقلید از زبان حاکمیت چندان فرو رفته و غرق شده، فهم این زبان دشوار و هضم آن بنای نوین ثقیل باشد اما چه باک! که در مقام رد و مردود انگاشتن آن همسو با پشتیبانان مستبد و سلطه‌گرش کلمه‌ای حتی کم نمی‌آورد! و همین هیچ نیست جز تأیید و تأکید تلویحانه‌ی یک تفاوت زبانی و عظما. همان گونه که گفتم، رؤیایی شعر را برای زبان مدینه فاضله می‌داند. مدینه فاضله شهری است که کلمه به کلمه از مختصات خالق خود می‌گوید و از اتصال میل‌اش به تجاربی لذیذ، زیبا و یکتا، تجاربی که همگان روزی در دوردست خاطراتی از آن را در اعماق ذهنمان اندوخته داریم. همین حجم اندوخته است که به گمانم نه تنها برای شاعر حجم که برای تمامی شاعرانی که قلم را جانشین تن کرده‌اند، ملاتِ بی نظیری برای تولید بنای منحصر به‌فرد آنان می‌سازد.

درست است که ما در زبان زاده و رشد می‌کنیم و به عبارت بهتر یک وانموده ی بیچاره‌ای بیش نیستیم اما، همین رشد وانموده‌ی ما هم، رشدی به دلخواه نیست بلکه، صورت ملعبه‌ای را دارد در دست دیگری و رشد برده‌واری به سمت و سویی است که مطلوب تمنای ارباب میل است. و در این کش و واکش تنها و تنها از من و ماست که هی کاسته و بر اوی هر روز فربه‌تر افزوده می‌شود: و کسانی باید که این معادله‌ی ضد حیات و نامأنوس با طبیعت زمین و بشر را برهم زنند! و اینان هیچ نیستند جز شاعرانی قلم‌زن و قلمه زن. آتش‌زنه‌های جسوری که پرده‌ی زبان را سوزانده و به ماوراء آن دست می‌یابند. از این رو، می‌توان باور داشت که شعر یگانه راه اتصال فرد به میل حقیقی و اصیل اوست. آیا ماوراء واقعیت در شعر حجم همانا سرچشمه‌های اصیل میل نیست؟ و شاعر حجم اویی نیست که گوی زبان را از اقتدار ربوده، این فاصله را به همان شکلی که در بیانیه‌ی حجم آمده با سه فوریت (دریافت‌های مطلق، فوری و بی تسکین) طی می‌کند یا می‌پرد؟ به‌ طوری‌ که می‌بینیم این سه فوریت کاملن با مختصات میل تطابق دارند. در روانکاوی لکان میل همواره میل دیگری است و آدمی در طلب ارضای آن مدام خود را در قید دیگری دیده و به عبارتی به ارضای میل او که گمان می‌کند میل خودش است می‌پردازد. اما رؤیایی میل را در شعر حجم چگونه می‌بیند؟

«آنکه در فاصله کشفِ میل می‌کند، و یا ارضاءِ میل ، با فاصله خوابیده است. هم‌آغوشیِ با فاصله یک میل ماورائی‌ست. عطشِ شاعر هم چیزی جز رسیدن به ماوراء نیست، میلِ به آن‌سو. میل به آن‌سو چیزی جز میل ناشناخته، جز میل به غیر نیست. میل به دیگری که من نیست و با من نیست با آنکه غیر کسی جز من نیست. میل به آن‌سو میل به سمتِ  چیزی‌ست ندیدنی، سمتِ ناپدید. نادیدنی و فوری مثل مرگ… چون آن‌که به چیزی میل می‌کند، می‌خواهد. و آن‌که می‌خواهد فانی است (با لحظه به مرگ نزدیک‌تر می‌شود). طلب می‌کند، و مطلوب همیشه نامرئی است، در جائی دیگر است، و دیگری است، ناشناخته و ناپدید.»

بنیان‌گذار شعر حجم در کتاب جاودانه‌ی فروغ در بخشی که به فروغ پرداخته، نقل قولی می‌آورد که شاید اگر آن را با هم بخوانیم، بتوانیم گره از معضل عمیق جامعه برداریم، فروغ می‌گوید:

«من اگر می‌توانستم شهوات را سرکوب کنم، یا بی آن‌که خطری را پیش کشند، نادیده‌شان بگیرم، گریزگاهی از شعر و سرگشتگی برای وسوسه‌های موذی‌ام نمی‌ساختم، چرا که اشتغال هنری‌ام اذیت آنها را معتدل می‌کند…اما اگر شعر گذرگاه هیجانات محبوس و موذی من است، برای خواننده‌ای که در آن گذرگاه پا می‌نهد، زیان‌بخش نیست، برای این‌که او نیز مفری برای وسوسه‌های بسته‌ی خود می‌یابد و زمانی از شر نفس می‌رهد.»

در این متن صحبت از «وسوسه‌های بسته»، «سرکوب کردن»، «وسوسه‌های موذی»، «هیجانات محبوس» و…است. روشن است که این واژگان به دایره‌ی لغات فروغ تعلق ندارند چرا که او همواره غرایز طبیعی و سرکش خود را پی می‌گرفت و «تولدی دیگر» ثمره‌ی طبیعی شاعری است که از جامعه دل کنده و خود به معاشقه‌ی خویش در اوراق دفتر پرداخته و دنیای زنانه‌ای به نام فروغ را در پیشانی ادبیات جاودانه می‌سازد. اما وسوسه‌هایی که بدان‌ها در متن اشاره شده زاییده‌ی کیست و چیست؟ به گمان من این‌ها بازتولید هجو و کاذب از غرایزی زنانه در جامعه‌ای دوبین و مردسالاری هستند، واژگانی آفریده‌ی زبان وهم‌آلود شرعیات و عرفیات توأمان و به جهت مقابله با ظهور زبان دنیای زنانه که در دو صف موازی هم عمل می‌کند: از یک سو مردان را علیه زنان و از سوی دیگر، زنان را علیه خود برمی‌انگیزاند. چرا که مباد آن روزی که زنی دیگر زنگ زبان دنیای خود را به ارتعاش درآورد و ذهنیت دوبین جامعه را برهم زند! به این ترتیب در جامعه‌ای که خداوند حاکم است، غرایز زنانه وسوسه‌هایی شیطانی انگاشته می‌شوند و شیطان هم که از ابتدا مطرود درگاه او بود، در نتیجه نه تنها هیچ فضای مساعدی برای ارضای غرایز حداقلی زنان فراهم نبوده و نیست، بلکه هم‌چنان حکم به سرکوب و بعضن کشتن این غرایز داده می‌شود. و این در حالی است که یگانه نیروی محرکه‌ی بشر در جوامع انسانی غرایز طبیعی اوست و بشر تنها از طریق ارضای آن‌هاست که نه تنها بر وجه حیوانی خود غلبه می‌کند بلکه، موفق می‌شود به آن غرایز طی تصعید‌های مکرر جنبه‌های زیباشناختی و اروتیکی ببخشد. شعر حجم در چنین جامعه‌ای طلوع و به محض طلوع با سه فوریت از واقعیت روزمره و ملال‌آور پریده و خود را به ماوراء آن می‌رساند. و آیا حق ندارد؟

به راستی آدمی که کل قوای غریزی‌اش سرکوب یا کشته شده باشد، با کدام نیروی محرکه می‌تواند دست به کاری زند که غصه برآید؟ با کدام نیرو می‌تواند دور خود بچرخد و لذتی ارزانی خود سازد و دور جامعه بچرخد و مضافن لذتی نیز نصیب آن کند؟

رؤیایی در شعر «صعود مرگ‌خواهانه» به عینه تصویری از رگ حیاتی محبوس در یک بن‌بست به دست می‌دهد، رگی که در فشارهای همه جانبه به توده‌ی تخدیری می‌ماند و نفس حیات‌اش از نفس افتاده و هیچ جز تجسدی از نفس نیست و مدام در تشنجِ گسیختن از چارچوب‌های عهد عتیقی آه می‌کشد و سمت رهایی را می‌جوید: او موفق به رهایی خود می‌شود و اینک اوست که در صعودی بالابلند خود را به ارتفاع رسانده و به ارتفاع سلام می‌کند و می‌خواهد او را به «سطح رطوبت/ به تاب و تب گوشت / به ظلمت پروانه‌ی سیاه / به حرص گل گوشتخوار / به ضلع و قاعده ، به انتهای قنات / به گود مادگی / دعوت کند. به عبارتی از ارتفاع می‌خواهد او را به درون حیات پر جوش و خروش و زاینده پرتاب کند، جایی که چیز با چیز می‌آمیزد و چیز نوینی خلق می‌کند. ولی میل شاعر در سقوط به انتهای قنات، به گود مادگیِ معشوقِ منجمد شده با چه مواجه می‌شود؟ پریدنِ ِ در رخوت / پریدنِ در خواب / فراموشیِ مژه‌ها / مشخصاتِ مرداب… / آآه…/ -صدای دود می‌آید؟ / – چه ماه تنهایی!»

رؤیایی زاده‌ی کویر است و شکی نیست بارها و بارها جزر و مد ماسه را با قلم باد مشاهده کرده و غنائمی از نقوش رمل‌ها در جای جایِ کویر اندوخته دارد، و تعجبی ندارد اگر بدن را عینن دریا و کویر، وسیع و گونه‌گون، غنی و قدیمی می‌بیند: بدن-متنی و محصولی از هم‌خوابگی دو نطفه‌ی نر و ماده است. زبان هم نداشته باشد این تنِ خودجوش عینن براده‌ی آهن جذب قطب مخالف خود شده و در حداقلی‌ترین وضعیت عامل تکثیر نسل بشر است اما در عین حال این بدن خلاقیت‌هایی فراتر نیز دارد که چون در جامعه بدان مجالی داده نمی‌شود ناگزیر دستکار خود را در صفحه‌ی سپید کاغذ رونمایی می‌کند. آیا نمی‌توانیم شاعر را رگی گریخته از بدنی در آستانه‌ی سقوط قلمداد کنیم؟ کسی که می‌داند مثل هیچ‌کس نیست اما برای خلق هیچکس خود فضای مساعدی نمی‌یابد؟ همگان آگاه از امضای ویژه‌ی خویش نیستند، اما کسی که به این آگاهی رسیده را با کدام نیروی قهر می‌توان از راهی که به دشواری آن را می‌کوبد و مدینه‌ای که از جنس واژگان رنج اوست و عزیزترین گنج‌اش نیز، برگرداند؟ گیرم هیچ‌کس موفق به کشف رموز زبان او نشود، گیرم جز دیگری ممتاز او مخاطب و مسافری مشتاق مدینه فاضله‌ی شاعر نباشد، چه باک! وقتی کلاف میل گشوده و جاریست و با هر بار پیچیدن به بدن شی‌ء بدان جان بخشیده و به فرم و محتوایی دلخواه متحول می‌سازد و نهایتن نمایی از جهان را به ما می‌نمایاند خارق از عادت‌هایمان، و چه کسی می‌تواند چنین میلی را رام خود سازد؟ هیچکس!

با هم می خوانیم شعری را که با قلم مشترک رؤیایی و فروغ نوشته شده است:

 

جسمی

 

آه ای فرو نشاندن جسم

حکومت بی‌ تسکین

ای پاسخ تمام اشکال اضطراب!

وقتی که حرکت غریزه مرا زائید

و جبر باد نام مرا بر سطوح سبز درختان نوشت

سفینه‌ها می‌چرخیدند

و ماه، ماه تصرف شده

از انتهای تهیگاه تو تولد دنیا را

بشارت می‌داد.

سلام!

حرارت چسبنده!

زمستان ۱۳۴۵

 

متن فوق بدنی واحد است، واحدی نر و ماده، با زبانی خطابه‌وار. خطاب از که و به که یا به کجا؟ در این‌جاست که وارد چرخه‌ی هولناک میل می‌شویم، میلی که شتاب‌وار فاصله را تا ماوراء در هیئت یک ارگاسم بی‌بدیل طی می‌کند، اما، تسکینی بر او نیست چرا که به آنی و با شتابی بیش از پیش از معشوقه جدا شده و اسکله‌ی نوینی می‌سازد، برای ماورای دیگر و جایی دیگر. در این کارزار شگفت محال است میل به تسکینی که می‌خواهد برسد! و همین نرسیدن، خود تلنگر و نیروی محرکه‌ایست که این گوی گویای لغزان و شگفت را به حرکت درآورده و چرخه‌ی مرگ و زندگی را در جریان سینوسیِ جزر هم‌آغوشی‌ها و مد فراق‌ها مکرر و مکرر برافراشته و فرو می‌پاشد. فرق زبان رؤیایی با زبان اشرافی، مقتدر و سلطه‌گر جامعه علاوه بر شگردهای تکنیکی و عمیقن متفاوت شاعر، تراشیدن لایه‌های قطور و زمخت مردانه و بازسرشت دوباره‌ی آن با دم و بازدم روحی مادینه است. این افزوده‌ی نوین به زبانی که هزاره‌هاست فقدان آن را حمل می‌کند، زبانی را به اهتزاز درمی‌آورد که نه تنها هیچ کم ندارد، بلکه چنان در اندام نر و ماده‌ی خود می‌درخشد که خورشید. با این همه اگر زبان رؤیایی را پیچیده می‌یابیم، حق داریم! چرا که ما در آینه‌ی آن زبان نقصان‌های ذهنی و دسته گل واژگون خود را می‌بینم و از آن‌جایی که چندان هم فروتن نیستیم و دست فرافکنی‌مان بر عکس دست کار و نوشتاری‌مان خوب رشد کرده و قوی شده است، به سهولت به جای آن کار دیگر—تفکر به نقصان‌های خود—او را متهم می‌کنیم! و غافل از حجم لذیذ زبانی می‌شویم که هر از گاهی در ژرفای خواب لذت‌های نیم‌بندش چرتمان را با دمه‌ی کابوسی پاره می‌کند، و باز غافلیم از زبانی که نه در امحاء میل که در بازتولید این نیروی سرکش و وحشی شاعر را به سرچشمه‌های اصیل می‌برد و چه باک که تشنه برمی‌گرداند، چرا که چراغ وجد و شوقی را در این طی و پی برافروخته که سر باز ایستادن ندارد. و آیا برای مقابله با زبان اقتدار راهی جز وصلت با شیطان وجود دارد؟

در این‌جا مایلم به شعر «هفته‌ی سوراخ» رؤیایی بپردازم، که گفته شده، به لحاظ محتوا حرفی برای گفتن ندارد!

شنبه سوراخ/ یکشنبه سوراخ/ دوشنبه سوراخِ سوراخ / سه‌شنبه سوراخ ِ سوراخ ِ سوراخ/ چهارشنبه حرکت سوراخ‌ها / پنج‌شنبه سوراخ‌ها همه روی راه / جمعه همه سوراخ‌ها در چاه.

به نظرم رؤیایی لب مطلب را در این شعر بیان و تمام کرده است، و یا به عبارت بهتر اگر موفق به درک این شعر شویم شاید بتوانیم از دیگر اشعار رؤیایی نیز لذتی-غنیمتی نصیب خود سازیم. به نظر نگارنده هفته‌ی سوراخ اشارتی تمام و کمال به انجام و فرجام حیاتِ هر آنچه در سیاره‌ی زمین به هم می‌رسد و نیز طبیعت بشر پرداخته و آن را در اتصال و پیوستگی با هم، در پر و خالی شدن از هم و در نوسان یکپارچه‌ی هفت روز هفته به تماشا می‌کشد؛ روشن است در این متن نیز هفته پیکری واحد دارد و عینن مثل انسان حفره‌ای برای جذب و حفره‌ای برای دفع و میان‌واره‌ای که در آن نو با کهنه آمیخته و هفته‌ای نوین را از چاه جمعه بالا می‌آورد: مثال عینی آن تحلیل ماه است. به گمان من شاعر حجم کل پدیده‌های روی زمین را با نگاهی وام گرفته از هفتان‌های باستانی چنین وارد مدینه‌ی فاضله‌ی خود می‌کند. و از آن‌جایی‌ که از حجم می‌پرد چشم مخاطب را نیز در خوانش اشعار برافراشته چون خود از سوراخ اشیاء گذر می‌دهد تا مسیر-اسکله‌ی او را پی گیرد (معاشقه‌ای که خواننده را نیز با خود شریک می‌سازد). آیا نمی‌توانیم شاعر را در این متن آن قامت برافراشته و رشیدی بدانیم که در «گود مادگی» واژه فرو می‌رود به عبارت هم‌خوابگی، و از ته سوراخ-چاه نهایی در هیئت هلال هفته‌ای نو با مختصاتی تازه متولد می‌شود؟

اگرچه راجع به زبان اروتیک رؤیایی صفحاتی بی‌شمار می‌توان نوشت اما نه من، که در فقدان کامل زبان خود فاقد اعتبار لازم برای خوانش اشعار رؤیایی هستم و تنها به تلمذی اندک از آن مدینه‌ی زیبای فاضله اکتفا می‌کنم با شعر دریایی شماره ۲۴ که به گمان من یکی از آس‌های اشعار شاعر است.

 

دریایی ۲۴

 

لحظه‌ی دریا

مردِ دریا

میلِ دریا

 

لحظه‌ی دریا – آوار جنون –

مرد دریا را ویران خواهد

میل دریا – استمرار بیان جسم و جنس –

مرد دریا را عریان می‌خواهد.

 

میل دریا، میل عریانی است:

طعم اندام زنان

اعتراف بدن مردان.

 

لحظه‌ی دریا

مرد دریا

میل دریا

 

ای بیان جسم و جنس!

کاشکی با بدنی، ای کاش!

– مرد یا زن –

طاقتی بی‌طاقت بود.

 

 

مینو نصرت

سوم اسفند ۱۳۹۷

 

 

نیم‌نگاهی به وجه اروتیک اشعار یدالله رؤیایی

 

 

«در متنِ چیزی از تنِ هست. تمتعِ از آن تمتع از این است، کشفِ آن ضلع پنهان که لذتِ ما را تا اوجِ صفر می‌بَرد، صفرِ نویسش: اوجِ سقوط و همهمه‌ی راه‌های گمشده‌ی پِی. 

آن‌جا، در تمتعِ من از متن، تن نیز به تمتعی از خود می‌رسد. این دو فرق چندانی ندارند. لااقل در من. منی که می‌نویسد، دست!

چه در متن، چه در تن، همیشه دست است که می‌نویسد : کورمالی در تاریکی ! و می‌رسد. آفرینش، اورگاسم!»                    

«یدالله رؤیایی»

 

به عبارتی؛ متن آن «چیز» زنانه‌ایست که چون دست به تن‌اش نمی‌رسد، مرتکب متن می‌شود تا تن دلخواه و آرمانی و وحشی خوی‌اش را در زبان تولید کند و با اقتدا به او غلت‌زنان واقعیت زبان حاکم را شکافته. چون گوی نر و ماده‌ای سیاه و سپید خود را به ماوراء آن برساند. سوال این‌جاست ماوراء زبان کجاست؟ و تمتع شاعر از آن چیست؟

آیا ماوراء زبان را می‌توانیم ساحت امر «واقع‌ای» بینگاریم؟ ساحتی که زبان هنوز بر غلظت لیز و والیز آن جاری نشده و هر آن‌چه چشم حیرت‌بین می‌بیند، منحنی نظامی جوشان از غرایز طبیعت وحشی و رام نشده است؟ شاعر در استمرار صعود و سقوطی به این لامکان و لازمان دل شیر می‌خواهد و زبانی از زیر تیغ اقتدار گذشته. باور دارم نه فقط برای شاعر حجم که برای هر شاعری که به زبان متمایز خود دست یافته، مانعی به نام ایست بازرسی نه در هیئت بیرونی و نه در هیئت درونی وجود ندارد: شعر در ثانیه‌ی دست کشیدن از دیگریِ بیرونی و دستگیری دست خود در مقام دیگری خود فرایند حقیقی خویش را می‌آغازد، و رهگذر گذرگاه خلوتی می‌گردد که او را جز به ظلمات نمی‌برد، مکانی از جنس زبان و زبانی تا مغز استخوان سرشته شده از لذت و زیبایی‌شناختی‌های پیشازبانی. و در این مکان اوی شاعر با اقتدا به آگاهی، دانش، خرد و ارزش‌هایی که غنیمتی بیرونی است، جایگاه خداوندگاری را اخذ می‌کند که مشتی از گِل ظلمات و مشتی از گِل نور برداشته، معمار بی‌بدیل شعر یا به قول رؤیایی مدینه‌ی فاضله‌ای می‌گردد که در آن هر لغت جایگاه منشوری را دارد که وجهی از ظلمات شاعر را قاب گرفته و بازتولید می‌کند. شاید برای کسی که در زبان و در تقلید از زبان حاکمیت چندان فرو رفته و غرق شده، فهم این زبان دشوار و هضم آن بنای نوین ثقیل باشد اما چه باک! که در مقام رد و مردود انگاشتن آن همسو با پشتیبانان مستبد و سلطه‌گرش کلمه‌ای حتی کم نمی‌آورد! و همین هیچ نیست جز تأیید و تأکید تلویحانه‌ی یک تفاوت زبانی و عظما. همان گونه که گفتم، رؤیایی شعر را برای زبان مدینه فاضله می‌داند. مدینه فاضله شهری است که کلمه به کلمه از مختصات خالق خود می‌گوید و از اتصال میل‌اش به تجاربی لذیذ، زیبا و یکتا، تجاربی که همگان روزی در دوردست خاطراتی از آن را در اعماق ذهنمان اندوخته داریم. همین حجم اندوخته است که به گمانم نه تنها برای شاعر حجم که برای تمامی شاعرانی که قلم را جانشین تن کرده‌اند، ملاتِ بی نظیری برای تولید بنای منحصر به‌فرد آنان می‌سازد.

درست است که ما در زبان زاده و رشد می‌کنیم و به عبارت بهتر یک وانموده ی بیچاره‌ای بیش نیستیم اما، همین رشد وانموده‌ی ما هم، رشدی به دلخواه نیست بلکه، صورت ملعبه‌ای را دارد در دست دیگری و رشد برده‌واری به سمت و سویی است که مطلوب تمنای ارباب میل است. و در این کش و واکش تنها و تنها از من و ماست که هی کاسته و بر اوی هر روز فربه‌تر افزوده می‌شود: و کسانی باید که این معادله‌ی ضد حیات و نامأنوس با طبیعت زمین و بشر را برهم زنند! و اینان هیچ نیستند جز شاعرانی قلم‌زن و قلمه زن. آتش‌زنه‌های جسوری که پرده‌ی زبان را سوزانده و به ماوراء آن دست می‌یابند. از این رو، می‌توان باور داشت که شعر یگانه راه اتصال فرد به میل حقیقی و اصیل اوست. آیا ماوراء واقعیت در شعر حجم همانا سرچشمه‌های اصیل میل نیست؟ و شاعر حجم اویی نیست که گوی زبان را از اقتدار ربوده، این فاصله را به همان شکلی که در بیانیه‌ی حجم آمده با سه فوریت (دریافت‌های مطلق، فوری و بی تسکین) طی می‌کند یا می‌پرد؟ به‌ طوری‌ که می‌بینیم این سه فوریت کاملن با مختصات میل تطابق دارند. در روانکاوی لکان میل همواره میل دیگری است و آدمی در طلب ارضای آن مدام خود را در قید دیگری دیده و به عبارتی به ارضای میل او که گمان می‌کند میل خودش است می‌پردازد. اما رؤیایی میل را در شعر حجم چگونه می‌بیند؟

«آنکه در فاصله کشفِ میل می‌کند، و یا ارضاءِ میل ، با فاصله خوابیده است. هم‌آغوشیِ با فاصله یک میل ماورائی‌ست. عطشِ شاعر هم چیزی جز رسیدن به ماوراء نیست، میلِ به آن‌سو. میل به آن‌سو چیزی جز میل ناشناخته، جز میل به غیر نیست. میل به دیگری که من نیست و با من نیست با آنکه غیر کسی جز من نیست. میل به آن‌سو میل به سمتِ  چیزی‌ست ندیدنی، سمتِ ناپدید. نادیدنی و فوری مثل مرگ… چون آن‌که به چیزی میل می‌کند، می‌خواهد. و آن‌که می‌خواهد فانی است (با لحظه به مرگ نزدیک‌تر می‌شود). طلب می‌کند، و مطلوب همیشه نامرئی است، در جائی دیگر است، و دیگری است، ناشناخته و ناپدید.»

بنیان‌گذار شعر حجم در کتاب جاودانه‌ی فروغ در بخشی که به فروغ پرداخته، نقل قولی می‌آورد که شاید اگر آن را با هم بخوانیم، بتوانیم گره از معضل عمیق جامعه برداریم، فروغ می‌گوید:

«من اگر می‌توانستم شهوات را سرکوب کنم، یا بی آن‌که خطری را پیش کشند، نادیده‌شان بگیرم، گریزگاهی از شعر و سرگشتگی برای وسوسه‌های موذی‌ام نمی‌ساختم، چرا که اشتغال هنری‌ام اذیت آنها را معتدل می‌کند…اما اگر شعر گذرگاه هیجانات محبوس و موذی من است، برای خواننده‌ای که در آن گذرگاه پا می‌نهد، زیان‌بخش نیست، برای این‌که او نیز مفری برای وسوسه‌های بسته‌ی خود می‌یابد و زمانی از شر نفس می‌رهد.»

در این متن صحبت از «وسوسه‌های بسته»، «سرکوب کردن»، «وسوسه‌های موذی»، «هیجانات محبوس» و…است. روشن است که این واژگان به دایره‌ی لغات فروغ تعلق ندارند چرا که او همواره غرایز طبیعی و سرکش خود را پی می‌گرفت و «تولدی دیگر» ثمره‌ی طبیعی شاعری است که از جامعه دل کنده و خود به معاشقه‌ی خویش در اوراق دفتر پرداخته و دنیای زنانه‌ای به نام فروغ را در پیشانی ادبیات جاودانه می‌سازد. اما وسوسه‌هایی که بدان‌ها در متن اشاره شده زاییده‌ی کیست و چیست؟ به گمان من این‌ها بازتولید هجو و کاذب از غرایزی زنانه در جامعه‌ای دوبین و مردسالاری هستند، واژگانی آفریده‌ی زبان وهم‌آلود شرعیات و عرفیات توأمان و به جهت مقابله با ظهور زبان دنیای زنانه که در دو صف موازی هم عمل می‌کند: از یک سو مردان را علیه زنان و از سوی دیگر، زنان را علیه خود برمی‌انگیزاند. چرا که مباد آن روزی که زنی دیگر زنگ زبان دنیای خود را به ارتعاش درآورد و ذهنیت دوبین جامعه را برهم زند! به این ترتیب در جامعه‌ای که خداوند حاکم است، غرایز زنانه وسوسه‌هایی شیطانی انگاشته می‌شوند و شیطان هم که از ابتدا مطرود درگاه او بود، در نتیجه نه تنها هیچ فضای مساعدی برای ارضای غرایز حداقلی زنان فراهم نبوده و نیست، بلکه هم‌چنان حکم به سرکوب و بعضن کشتن این غرایز داده می‌شود. و این در حالی است که یگانه نیروی محرکه‌ی بشر در جوامع انسانی غرایز طبیعی اوست و بشر تنها از طریق ارضای آن‌هاست که نه تنها بر وجه حیوانی خود غلبه می‌کند بلکه، موفق می‌شود به آن غرایز طی تصعید‌های مکرر جنبه‌های زیباشناختی و اروتیکی ببخشد. شعر حجم در چنین جامعه‌ای طلوع و به محض طلوع با سه فوریت از واقعیت روزمره و ملال‌آور پریده و خود را به ماوراء آن می‌رساند. و آیا حق ندارد؟

به راستی آدمی که کل قوای غریزی‌اش سرکوب یا کشته شده باشد، با کدام نیروی محرکه می‌تواند دست به کاری زند که غصه برآید؟ با کدام نیرو می‌تواند دور خود بچرخد و لذتی ارزانی خود سازد و دور جامعه بچرخد و مضافن لذتی نیز نصیب آن کند؟

رؤیایی در شعر «صعود مرگ‌خواهانه» به عینه تصویری از رگ حیاتی محبوس در یک بن‌بست به دست می‌دهد، رگی که در فشارهای همه جانبه به توده‌ی تخدیری می‌ماند و نفس حیات‌اش از نفس افتاده و هیچ جز تجسدی از نفس نیست و مدام در تشنجِ گسیختن از چارچوب‌های عهد عتیقی آه می‌کشد و سمت رهایی را می‌جوید: او موفق به رهایی خود می‌شود و اینک اوست که در صعودی بالابلند خود را به ارتفاع رسانده و به ارتفاع سلام می‌کند و می‌خواهد او را به «سطح رطوبت/ به تاب و تب گوشت / به ظلمت پروانه‌ی سیاه / به حرص گل گوشتخوار / به ضلع و قاعده ، به انتهای قنات / به گود مادگی / دعوت کند. به عبارتی از ارتفاع می‌خواهد او را به درون حیات پر جوش و خروش و زاینده پرتاب کند، جایی که چیز با چیز می‌آمیزد و چیز نوینی خلق می‌کند. ولی میل شاعر در سقوط به انتهای قنات، به گود مادگیِ معشوقِ منجمد شده با چه مواجه می‌شود؟ پریدنِ ِ در رخوت / پریدنِ در خواب / فراموشیِ مژه‌ها / مشخصاتِ مرداب… / آآه…/ -صدای دود می‌آید؟ / – چه ماه تنهایی!»

رؤیایی زاده‌ی کویر است و شکی نیست بارها و بارها جزر و مد ماسه را با قلم باد مشاهده کرده و غنائمی از نقوش رمل‌ها در جای جایِ کویر اندوخته دارد، و تعجبی ندارد اگر بدن را عینن دریا و کویر، وسیع و گونه‌گون، غنی و قدیمی می‌بیند: بدن-متنی و محصولی از هم‌خوابگی دو نطفه‌ی نر و ماده است. زبان هم نداشته باشد این تنِ خودجوش عینن براده‌ی آهن جذب قطب مخالف خود شده و در حداقلی‌ترین وضعیت عامل تکثیر نسل بشر است اما در عین حال این بدن خلاقیت‌هایی فراتر نیز دارد که چون در جامعه بدان مجالی داده نمی‌شود ناگزیر دستکار خود را در صفحه‌ی سپید کاغذ رونمایی می‌کند. آیا نمی‌توانیم شاعر را رگی گریخته از بدنی در آستانه‌ی سقوط قلمداد کنیم؟ کسی که می‌داند مثل هیچ‌کس نیست اما برای خلق هیچکس خود فضای مساعدی نمی‌یابد؟ همگان آگاه از امضای ویژه‌ی خویش نیستند، اما کسی که به این آگاهی رسیده را با کدام نیروی قهر می‌توان از راهی که به دشواری آن را می‌کوبد و مدینه‌ای که از جنس واژگان رنج اوست و عزیزترین گنج‌اش نیز، برگرداند؟ گیرم هیچ‌کس موفق به کشف رموز زبان او نشود، گیرم جز دیگری ممتاز او مخاطب و مسافری مشتاق مدینه فاضله‌ی شاعر نباشد، چه باک! وقتی کلاف میل گشوده و جاریست و با هر بار پیچیدن به بدن شی‌ء بدان جان بخشیده و به فرم و محتوایی دلخواه متحول می‌سازد و نهایتن نمایی از جهان را به ما می‌نمایاند خارق از عادت‌هایمان، و چه کسی می‌تواند چنین میلی را رام خود سازد؟ هیچکس!

با هم می خوانیم شعری را که با قلم مشترک رؤیایی و فروغ نوشته شده است:

 

جسمی

 

آه ای فرو نشاندن جسم

حکومت بی‌ تسکین

ای پاسخ تمام اشکال اضطراب!

وقتی که حرکت غریزه مرا زائید

و جبر باد نام مرا بر سطوح سبز درختان نوشت

سفینه‌ها می‌چرخیدند

و ماه، ماه تصرف شده

از انتهای تهیگاه تو تولد دنیا را

بشارت می‌داد.

سلام!

حرارت چسبنده!

زمستان ۱۳۴۵

 

متن فوق بدنی واحد است، واحدی نر و ماده، با زبانی خطابه‌وار. خطاب از که و به که یا به کجا؟ در این‌جاست که وارد چرخه‌ی هولناک میل می‌شویم، میلی که شتاب‌وار فاصله را تا ماوراء در هیئت یک ارگاسم بی‌بدیل طی می‌کند، اما، تسکینی بر او نیست چرا که به آنی و با شتابی بیش از پیش از معشوقه جدا شده و اسکله‌ی نوینی می‌سازد، برای ماورای دیگر و جایی دیگر. در این کارزار شگفت محال است میل به تسکینی که می‌خواهد برسد! و همین نرسیدن، خود تلنگر و نیروی محرکه‌ایست که این گوی گویای لغزان و شگفت را به حرکت درآورده و چرخه‌ی مرگ و زندگی را در جریان سینوسیِ جزر هم‌آغوشی‌ها و مد فراق‌ها مکرر و مکرر برافراشته و فرو می‌پاشد. فرق زبان رؤیایی با زبان اشرافی، مقتدر و سلطه‌گر جامعه علاوه بر شگردهای تکنیکی و عمیقن متفاوت شاعر، تراشیدن لایه‌های قطور و زمخت مردانه و بازسرشت دوباره‌ی آن با دم و بازدم روحی مادینه است. این افزوده‌ی نوین به زبانی که هزاره‌هاست فقدان آن را حمل می‌کند، زبانی را به اهتزاز درمی‌آورد که نه تنها هیچ کم ندارد، بلکه چنان در اندام نر و ماده‌ی خود می‌درخشد که خورشید. با این همه اگر زبان رؤیایی را پیچیده می‌یابیم، حق داریم! چرا که ما در آینه‌ی آن زبان نقصان‌های ذهنی و دسته گل واژگون خود را می‌بینم و از آن‌جایی که چندان هم فروتن نیستیم و دست فرافکنی‌مان بر عکس دست کار و نوشتاری‌مان خوب رشد کرده و قوی شده است، به سهولت به جای آن کار دیگر—تفکر به نقصان‌های خود—او را متهم می‌کنیم! و غافل از حجم لذیذ زبانی می‌شویم که هر از گاهی در ژرفای خواب لذت‌های نیم‌بندش چرتمان را با دمه‌ی کابوسی پاره می‌کند، و باز غافلیم از زبانی که نه در امحاء میل که در بازتولید این نیروی سرکش و وحشی شاعر را به سرچشمه‌های اصیل می‌برد و چه باک که تشنه برمی‌گرداند، چرا که چراغ وجد و شوقی را در این طی و پی برافروخته که سر باز ایستادن ندارد. و آیا برای مقابله با زبان اقتدار راهی جز وصلت با شیطان وجود دارد؟

در این‌جا مایلم به شعر «هفته‌ی سوراخ» رؤیایی بپردازم، که گفته شده، به لحاظ محتوا حرفی برای گفتن ندارد!

شنبه سوراخ/ یکشنبه سوراخ/ دوشنبه سوراخِ سوراخ / سه‌شنبه سوراخ ِ سوراخ ِ سوراخ/ چهارشنبه حرکت سوراخ‌ها / پنج‌شنبه سوراخ‌ها همه روی راه / جمعه همه سوراخ‌ها در چاه.

به نظرم رؤیایی لب مطلب را در این شعر بیان و تمام کرده است، و یا به عبارت بهتر اگر موفق به درک این شعر شویم شاید بتوانیم از دیگر اشعار رؤیایی نیز لذتی-غنیمتی نصیب خود سازیم. به نظر نگارنده هفته‌ی سوراخ اشارتی تمام و کمال به انجام و فرجام حیاتِ هر آنچه در سیاره‌ی زمین به هم می‌رسد و نیز طبیعت بشر پرداخته و آن را در اتصال و پیوستگی با هم، در پر و خالی شدن از هم و در نوسان یکپارچه‌ی هفت روز هفته به تماشا می‌کشد؛ روشن است در این متن نیز هفته پیکری واحد دارد و عینن مثل انسان حفره‌ای برای جذب و حفره‌ای برای دفع و میان‌واره‌ای که در آن نو با کهنه آمیخته و هفته‌ای نوین را از چاه جمعه بالا می‌آورد: مثال عینی آن تحلیل ماه است. به گمان من شاعر حجم کل پدیده‌های روی زمین را با نگاهی وام گرفته از هفتان‌های باستانی چنین وارد مدینه‌ی فاضله‌ی خود می‌کند. و از آن‌جایی‌ که از حجم می‌پرد چشم مخاطب را نیز در خوانش اشعار برافراشته چون خود از سوراخ اشیاء گذر می‌دهد تا مسیر-اسکله‌ی او را پی گیرد (معاشقه‌ای که خواننده را نیز با خود شریک می‌سازد). آیا نمی‌توانیم شاعر را در این متن آن قامت برافراشته و رشیدی بدانیم که در «گود مادگی» واژه فرو می‌رود به عبارت هم‌خوابگی، و از ته سوراخ-چاه نهایی در هیئت هلال هفته‌ای نو با مختصاتی تازه متولد می‌شود؟

اگرچه راجع به زبان اروتیک رؤیایی صفحاتی بی‌شمار می‌توان نوشت اما نه من، که در فقدان کامل زبان خود فاقد اعتبار لازم برای خوانش اشعار رؤیایی هستم و تنها به تلمذی اندک از آن مدینه‌ی زیبای فاضله اکتفا می‌کنم با شعر دریایی شماره ۲۴ که به گمان من یکی از آس‌های اشعار شاعر است.

 

دریایی ۲۴

 

لحظه‌ی دریا

مردِ دریا

میلِ دریا

 

لحظه‌ی دریا – آوار جنون –

مرد دریا را ویران خواهد

میل دریا – استمرار بیان جسم و جنس –

مرد دریا را عریان می‌خواهد.

 

میل دریا، میل عریانی است:

طعم اندام زنان

اعتراف بدن مردان.

 

لحظه‌ی دریا

مرد دریا

میل دریا

 

ای بیان جسم و جنس!

کاشکی با بدنی، ای کاش!

– مرد یا زن –

طاقتی بی‌طاقت بود.

 

 

مینو نصرت

سوم اسفند ۱۳۹۷

اخبار مرتبط


ارسال دیدگاه