رفتن به بالا
  • یکشنبه - 23 آذر 1399 - 18:42
  • کد خبر : ۷۰۳۷
  • چاپ خبر : «کولی‌ای که جهان را یکسره زیبا ، پاکیزه و مهربان برای دیگران می‌خواست» یاد داشتی از حسین آتش‌پرور

«کولی‌ای که جهان را یکسره زیبا ، پاکیزه و مهربان برای دیگران می‌خواست» یاد داشتی از حسین آتش‌پرور

.

.

.

کولی‌ای که جهان را یکسره زیبا ، پاکیزه و مهربان برای دیگران می‌خواست.

همین چند روز
پیش بود که به دیدن هوشنگ ایرانی در (از بنفش تند …تا به تو می اندیشم )رفتم .
با تعجب دیدم که منوچهر آتشی از میان صفحه های کتاب بیرون آمد . روبرویم ایستاد .
با سر اشاره کرد. نشستم . به این طرف و آن طرف نگاه کردم تا شاید ایرانی را
پیداکنم . آتشی سیگارش را روشن کرد و در میان دود آبی رنگ به من گفت :

در گذشته چه
غریبه های خوبی به شهرها می آمدند !

بعد خندید و
ادامه داد :

یکی از اصفهان
به شیراز می آمد و خبر از سردار لنگی می آورد که به «نصف جهان »حمله کرده و در شش
گوشه شهر شش «کله منار » از سر های مردمان ساخته ، و شیرازی خوش سخنی –که باور نمی کرد و …می کرد –پاسخ می داد که : کاکو ،مارا نتر سون ،ما حافظ
را به پیشوازش می فرستیم و پشت دروازه شهر میخکوبش می کنیم !

ساکت شد .
خاکستر سیگار را تکاند . مهتابی ها با نور یکنواخت کم رنگی تالار کتابخانه را روشن
کرده بود .همچنان که کتاب را ورق می زد گفت :

مثل اینکه به
دیدن ایرانی آمده بودی ؟ نه

آب دهان را
قورت دادم و تبسم کردم . دوباره کتاب را ورق زد و نمی دانم از خودش یا کتاب خواند:

 من در سال های پنجاه تا پنجاه دو ، با این انسان
فرهیخته و شا عر انقلابی آشنا بودم و گه گاه ،خصوصاً در هتل مرمر سابق ، او رامی
دیدم که می آمد و به جای در آمیختن در جدل های شبانه و بی ثمر شعری گروه های مختلف
شعری ، ”دارت “ بازی می کرد و بعد هم می گذاشت و می رفت .کوشیدم به هر تمهید با او
رابطه بر قرار کنم و کردم . چندین جلسه با او در باره شعر معاصر ، نیما و کار های
خودش ، ” خروس جنگی ها  “و ” هنر نو “با او
سخن گفتم و جواب های ارزنده شنیدم . من متوجه شدم که او عمیقاً بر شعر گذشته
،نیمایی رایج آن زمان و اندیشه های او پا نیشادی وریگ ودایی هندی و به ویژه شعر
پیشرو اروپایی (مثل الیوت) اشراف کامل دارد ،و به هیچ وجه آدمی سرسری و یک سره
ویرانگر و آنارشیست نیست (آن طور که دادائیست ها بودند و آن طور که بعضی ،در همین
سال ها در کشور خودمان هستند) در واقع هوشنگ ایرانی نخستین پست مدر نیست (و به
تعبیری دادائیست از نوع ملایمش )در ایران بود . یعنی نخستین معترض شعر متعارف و
معتاد از هر نوعش بود .

آتشی دوباره
ساکت شده به چشمانم مکث کرد و کتاب را بست . گفت : برویم قدم بزنیم .

از میان میز و
صندلی های خالی کتابخانه راه افتادیم که گفت :

ملکیادس کولی
که جهان را چندین بار دور زده بود و با خط مرموزی تقدیر نهایی خانواده ی ”
بوئندیا“ و روستای تازه از زمین رسته ” ماکوندو“ را رقم می زد ،از اختراع برق و یخ
سخن می گفت و با درآوردن دندان های مصنوعی اش هشتاد ساله می شد و با دو باره قرار
دادنش در دهان چهل ساله . و کولی دیگری به نام ” مارکز“ از روستای خود ساخته اش می
گفت : ”همه چیز ها آن قدر تازه اند که نام های تازه می طلبند . و سنگ های سفید رود
خانه به تخم پرندگان ما قبل تاریخ می مانند … “ و ما شنیده ایم و باور نکرده ایم
و …کرده ایم .

در همین بین
سرو کله ی هوشنگ ایرانی  با لباس کر باس
یکسره ، پیدا شد . آهسته آمد و بدون آنکه به جایی توجه کند به پشت میز خطا به رفت
و برای صندلی های خالی تالار شروع به صحبت کرد:

شعر که در
اوج  خود نثر است و نثر که در اوج خود شعر
است ، به سوی یک خاموشی عظیم که زمینه ی ابدیتی وارسته از زمان است ، سیلان دارند
.اما سنجش آن ، دریافت نمودهای این ابدیت با دانسته های بیهوده ی سنتی امکان نا
پذیر است وحتی در جهان و هم اسیران گذشته نیز نمی تواند پدیدار شود .آمادگی بسیار
ژرف و پهناوری می خواهد تا ذات اصیل شعر در یافت شود و زیبای در همه نمودهایش ،در
هر جا و هر زمان که باشد لذت پدید آورد . و نیز شنونده و تکرار کننده ی این رمز
عمیق که ” نویی،جایگاه زیبایی هاست “ اگر آمادگی و توانی آنچنان داشته باشد در
خواهد یافت که ” نوی“ در هنر همیشه بر زمان آشنای احساس  استوار نیست .

آتشی را تکان
دادم و آهسته پرسیدم : حرفهایش را نمی فهمم

سر در گوشم کرد
و گفت : ایرانی انگشت بر ” حس“ و”زبان“ می گذارد . او معتقد است که زمانی که تابع
احساسات در لحظه است ، زمان هنری نیست ، بلکه هنر در کنش والای خود ،زمان خاص را
که پیوندی با ابدیت دارد می سازد ، زمانی که چندان با مکان خاص وابسته نیست .

هوشنگ ایرانی
دستی به تاسی سرش کشید و خسته ادامه داد:

هنر اصیل که در
نمود های ابدی خود از مکان فراتر می گذرد ،زیبایی های آن نیز با خود زمان می
آفرینندو بر زمینه ی یک ابدیت ،در همان حال که زمان را فرو می گذارند با رشته ی  پیوسته ی زیبایی ها ، زمان تواناتری می آفرینند.

ساکت شد . با
همان لباس کر باس سر تا پا سفید و سروریش در هم جلو چشمان ما از پشت میز خطا به به
راه افتاد . از میان صندلی های  خالی
کتابخانه عبور کرد . رفت . رسید به یکی از کوچه های کتاب . ردیف قفسه های فلزی را
دور زد به آخر نرسیده ، بالا رفت و در میان یکی از کتاب ها دراز کشید .

در هوشنگ ایرانی
مهو شده بودم . منوچهر آتشی مرا به خود آورد. گفت :

در همان حال که
به عریان ترین شکل شعر ، بدون آرایه های بدیعی توجه دارد ، در بسیاری از شعر هایش
،هم عروض کامل فارسی را به کار می گیرد ، هم عروض نیمائی را .شاید باور نکنید که
این بیت ها از شاعر ”جیغ بنفش“ باشد :

آری آری این ندای جان ماست

ناله ای از رنج بی پایان ماست

رازهای مانده در بی محرمی

این خروش روح سر گردان ماست

نی که ما از بند جان ها رسته ایم

در فنا با خویشتن بگسسته ایم

راز در گم گشتگی بگشوده ایم

هست را با نیستی پیوسته ایم

شعر که تمام شد
، آتشی برخاست . به طرف سکوی تالار کتابخانه حرکت کرد . پله ها را بالا رفت . رو
به هزاران کتابی که در قفسه های فلزی خاکستری رنگ به انتظار ایستاده و سرک می
کشیدند گفت :

و من می خواهم
به شما بگویم که :شاعر،همان غریبه ای است که از جایی دور –که شاید هیچ جا نباشد –آمده تا به شما ”دروغ های شاخدار راست “ بگوید.
تا خبر از باران های چهار سال و چهار ماه و چهار روز بگوید که شهری با آدم هایش را
خزه پوش کرده یا به علف تبدیل می کند .

صدای آتشی در
کوچه های کتاب پیچیده بود و کتاب ها ایستاده در قفسه ها ،همچنان به حرف های او گوش
سپرده بودند. آتشی مکث کرد. لیوان آب را سر کشید و مثل این که چیزی را دوباره به
خاطر آورده باشد گفت:

و من باز هم می
خواهم بگویم که : شاعر همان غریبه ی از شهر ها و جاهای دور آمده است و آمده است تا
برای شما از کشف یخ، دندان مصنوعی ، اختراع آینه و مرگ وزندگی خبرهای تازه بدهد و
شما از حیرت دهان باز کنید و باور نکنید و …بکنید!

بعد عینکش را
برداشت . به هزاران کتابی که در شهر کتاب همچنان سر پا ایستاده بو دند با لبخند و
فرو تنی تا کمر خم شد ، تعظیم کرد و گفت :

من منوچهر آتشی
متولد ۲/۷/۱۳۱۰ فرزند دشتستان هستم . ببخشید که وقت عزیز شما را گرفتم .

کولی ای که با اسب سفید وحشی سرود خوانان از دشتستان های گرم جنوب آمده و نیامده بود ،با قدی بلند و شانه های خمیده رفت تا برای شهر های دور یا نزدیک دیگر ، این بار هم آوازی سفید بخواند یا نخواند .

در این یاد داشت از دو نوشته ی شاعر
مانا منو چهر آتشی وام گرفته ام

۱-باز خوانی  دو شعر                                   کارنامه شماره ۱۴- آذر ۱۳۷۹-

۲-سوهان گر سنت هاو متعارف ها            از بنفش تند تا…-نشر نخستین ۱۳۷۹-

حسین آتش پرور

.

.

.

کولی‌ای که جهان را یکسره زیبا ، پاکیزه و مهربان برای دیگران می‌خواست.

همین چند روز پیش بود که به دیدن هوشنگ ایرانی در (از بنفش تند …تا به تو می اندیشم )رفتم . با تعجب دیدم که منوچهر آتشی از میان صفحه های کتاب بیرون آمد . روبرویم ایستاد . با سر اشاره کرد. نشستم . به این طرف و آن طرف نگاه کردم تا شاید ایرانی را پیداکنم . آتشی سیگارش را روشن کرد و در میان دود آبی رنگ به من گفت :

در گذشته چه غریبه های خوبی به شهرها می آمدند !

بعد خندید و ادامه داد :

یکی از اصفهان به شیراز می آمد و خبر از سردار لنگی می آورد که به «نصف جهان »حمله کرده و در شش گوشه شهر شش «کله منار » از سر های مردمان ساخته ، و شیرازی خوش سخنی –که باور نمی کرد و …می کرد –پاسخ می داد که : کاکو ،مارا نتر سون ،ما حافظ را به پیشوازش می فرستیم و پشت دروازه شهر میخکوبش می کنیم !

ساکت شد . خاکستر سیگار را تکاند . مهتابی ها با نور یکنواخت کم رنگی تالار کتابخانه را روشن کرده بود .همچنان که کتاب را ورق می زد گفت :

مثل اینکه به دیدن ایرانی آمده بودی ؟ نه

آب دهان را قورت دادم و تبسم کردم . دوباره کتاب را ورق زد و نمی دانم از خودش یا کتاب خواند:

 من در سال های پنجاه تا پنجاه دو ، با این انسان فرهیخته و شا عر انقلابی آشنا بودم و گه گاه ،خصوصاً در هتل مرمر سابق ، او رامی دیدم که می آمد و به جای در آمیختن در جدل های شبانه و بی ثمر شعری گروه های مختلف شعری ، ”دارت “ بازی می کرد و بعد هم می گذاشت و می رفت .کوشیدم به هر تمهید با او رابطه بر قرار کنم و کردم . چندین جلسه با او در باره شعر معاصر ، نیما و کار های خودش ، ” خروس جنگی ها  “و ” هنر نو “با او سخن گفتم و جواب های ارزنده شنیدم . من متوجه شدم که او عمیقاً بر شعر گذشته ،نیمایی رایج آن زمان و اندیشه های او پا نیشادی وریگ ودایی هندی و به ویژه شعر پیشرو اروپایی (مثل الیوت) اشراف کامل دارد ،و به هیچ وجه آدمی سرسری و یک سره ویرانگر و آنارشیست نیست (آن طور که دادائیست ها بودند و آن طور که بعضی ،در همین سال ها در کشور خودمان هستند) در واقع هوشنگ ایرانی نخستین پست مدر نیست (و به تعبیری دادائیست از نوع ملایمش )در ایران بود . یعنی نخستین معترض شعر متعارف و معتاد از هر نوعش بود .

آتشی دوباره ساکت شده به چشمانم مکث کرد و کتاب را بست . گفت : برویم قدم بزنیم .

از میان میز و صندلی های خالی کتابخانه راه افتادیم که گفت :

ملکیادس کولی که جهان را چندین بار دور زده بود و با خط مرموزی تقدیر نهایی خانواده ی ” بوئندیا“ و روستای تازه از زمین رسته ” ماکوندو“ را رقم می زد ،از اختراع برق و یخ سخن می گفت و با درآوردن دندان های مصنوعی اش هشتاد ساله می شد و با دو باره قرار دادنش در دهان چهل ساله . و کولی دیگری به نام ” مارکز“ از روستای خود ساخته اش می گفت : ”همه چیز ها آن قدر تازه اند که نام های تازه می طلبند . و سنگ های سفید رود خانه به تخم پرندگان ما قبل تاریخ می مانند … “ و ما شنیده ایم و باور نکرده ایم و …کرده ایم .

در همین بین سرو کله ی هوشنگ ایرانی  با لباس کر باس یکسره ، پیدا شد . آهسته آمد و بدون آنکه به جایی توجه کند به پشت میز خطا به رفت و برای صندلی های خالی تالار شروع به صحبت کرد:

شعر که در اوج  خود نثر است و نثر که در اوج خود شعر است ، به سوی یک خاموشی عظیم که زمینه ی ابدیتی وارسته از زمان است ، سیلان دارند .اما سنجش آن ، دریافت نمودهای این ابدیت با دانسته های بیهوده ی سنتی امکان نا پذیر است وحتی در جهان و هم اسیران گذشته نیز نمی تواند پدیدار شود .آمادگی بسیار ژرف و پهناوری می خواهد تا ذات اصیل شعر در یافت شود و زیبای در همه نمودهایش ،در هر جا و هر زمان که باشد لذت پدید آورد . و نیز شنونده و تکرار کننده ی این رمز عمیق که ” نویی،جایگاه زیبایی هاست “ اگر آمادگی و توانی آنچنان داشته باشد در خواهد یافت که ” نوی“ در هنر همیشه بر زمان آشنای احساس  استوار نیست .

آتشی را تکان دادم و آهسته پرسیدم : حرفهایش را نمی فهمم

سر در گوشم کرد و گفت : ایرانی انگشت بر ” حس“ و”زبان“ می گذارد . او معتقد است که زمانی که تابع احساسات در لحظه است ، زمان هنری نیست ، بلکه هنر در کنش والای خود ،زمان خاص را که پیوندی با ابدیت دارد می سازد ، زمانی که چندان با مکان خاص وابسته نیست .

هوشنگ ایرانی دستی به تاسی سرش کشید و خسته ادامه داد:

هنر اصیل که در نمود های ابدی خود از مکان فراتر می گذرد ،زیبایی های آن نیز با خود زمان می آفرینندو بر زمینه ی یک ابدیت ،در همان حال که زمان را فرو می گذارند با رشته ی  پیوسته ی زیبایی ها ، زمان تواناتری می آفرینند.

ساکت شد . با همان لباس کر باس سر تا پا سفید و سروریش در هم جلو چشمان ما از پشت میز خطا به به راه افتاد . از میان صندلی های  خالی کتابخانه عبور کرد . رفت . رسید به یکی از کوچه های کتاب . ردیف قفسه های فلزی را دور زد به آخر نرسیده ، بالا رفت و در میان یکی از کتاب ها دراز کشید .

در هوشنگ ایرانی مهو شده بودم . منوچهر آتشی مرا به خود آورد. گفت :

در همان حال که به عریان ترین شکل شعر ، بدون آرایه های بدیعی توجه دارد ، در بسیاری از شعر هایش ،هم عروض کامل فارسی را به کار می گیرد ، هم عروض نیمائی را .شاید باور نکنید که این بیت ها از شاعر ”جیغ بنفش“ باشد :

آری آری این ندای جان ماست

ناله ای از رنج بی پایان ماست

رازهای مانده در بی محرمی

این خروش روح سر گردان ماست

نی که ما از بند جان ها رسته ایم

در فنا با خویشتن بگسسته ایم

راز در گم گشتگی بگشوده ایم

هست را با نیستی پیوسته ایم

شعر که تمام شد ، آتشی برخاست . به طرف سکوی تالار کتابخانه حرکت کرد . پله ها را بالا رفت . رو به هزاران کتابی که در قفسه های فلزی خاکستری رنگ به انتظار ایستاده و سرک می کشیدند گفت :

و من می خواهم به شما بگویم که :شاعر،همان غریبه ای است که از جایی دور –که شاید هیچ جا نباشد –آمده تا به شما ”دروغ های شاخدار راست “ بگوید. تا خبر از باران های چهار سال و چهار ماه و چهار روز بگوید که شهری با آدم هایش را خزه پوش کرده یا به علف تبدیل می کند .

صدای آتشی در کوچه های کتاب پیچیده بود و کتاب ها ایستاده در قفسه ها ،همچنان به حرف های او گوش سپرده بودند. آتشی مکث کرد. لیوان آب را سر کشید و مثل این که چیزی را دوباره به خاطر آورده باشد گفت:

و من باز هم می خواهم بگویم که : شاعر همان غریبه ی از شهر ها و جاهای دور آمده است و آمده است تا برای شما از کشف یخ، دندان مصنوعی ، اختراع آینه و مرگ وزندگی خبرهای تازه بدهد و شما از حیرت دهان باز کنید و باور نکنید و …بکنید!

بعد عینکش را برداشت . به هزاران کتابی که در شهر کتاب همچنان سر پا ایستاده بو دند با لبخند و فرو تنی تا کمر خم شد ، تعظیم کرد و گفت :

من منوچهر آتشی متولد ۲/۷/۱۳۱۰ فرزند دشتستان هستم . ببخشید که وقت عزیز شما را گرفتم .

کولی ای که با اسب سفید وحشی سرود خوانان از دشتستان های گرم جنوب آمده و نیامده بود ،با قدی بلند و شانه های خمیده رفت تا برای شهر های دور یا نزدیک دیگر ، این بار هم آوازی سفید بخواند یا نخواند .

در این یاد داشت از دو نوشته ی شاعر مانا منو چهر آتشی وام گرفته ام

۱-باز خوانی  دو شعر                                   کارنامه شماره ۱۴- آذر ۱۳۷۹-

۲-سوهان گر سنت هاو متعارف ها            از بنفش تند تا…-نشر نخستین ۱۳۷۹-

حسین آتش پرور






اخبار مرتبط


ارسال دیدگاه