«مرجع تقلید ِ زندگی، مرگ است»

.

.

.

رمق اگر باشد، جان اگر باشد، حرف‌ها دارم. من کلمه را دوست دارم آنقدر که همه چیز را کلمه می‌بینم. شهر برایم کلمه است. خیابان‌ها کلمه است. زندگی کلمه است. پدرم کلمه است. مادرم…قوت لایموتم کلمه است. اما اما اما این روزها هرروز میان مرگم. میان روز مرگی… نام‌های بسیاری می‌شناسم که دیگر نیستند و نام‌های بسیاری می‌شناسم که دیگر بود و نبودشان فرقی نمی کند. گویی منتظرم کسی تکانم دهد و بگوید: «بلند شو! خواب پریشان دیده‌ای… نگران نباش کلمه دنیا را نجات خواهد داد… و تمام آن خون‌های ریخته به رگ‌ها برمی‌گردند!» کسی تکانم نخواهد داد… . و آخ… کمی آنسوتر هرات را گرفته اند. قندهار را… زبان فارسی را گرفته‌اند. جان برادرم را گرفته‌اند. جان جهانم را گرفته‌اند… روزگاری کلماتی تحت عنوان «هزار و یکشب افغان» نوشته بودم… فکر نمی کردم دوباره یادشان بیفتم اما گویی ذکر مصیبت با این خاک همیشگیست:

احمد بیرانوند

https://avangardha.com/%D9%87%D8%B2%D8%A7%D8%B1-%D9%88-%DB%8C%DA%A9-%D8%B4%D8%A8-%D8%A7%D9%81%D8%BA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%A8%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%86%D8%AF/

پی‌نوشت: با سپاس از دبیران بخش‌ها

دبیر بخش شعر: رضا خان‌بهادر
دبیر بخش اندوه نور: بهنود بهادری
دبیر بخش شعر کوردی: شعیب میرزایی
دبیر بخش ترجمه: زلــــما بهادر

و با ســـپاس از بهزاد بهادری

صفحه‌آرا: مرجان شرهان

مرزهای ثبات و تحول در شعر پس از نیما

.

.

آوانگارد یازده / کارنامه‌ی ادبی اسماعیل نوری‌علا

.

.

.

.

.

ادبیات معاصر ما دوره‌های تحول و ثبات را در دهه‌های مختلف تجربه کرده‌ است. این تجربه‌ها به ما نشان می‌دهند که در بسیاری از موارد فارغ از تأثیر و تأثرهای اجتماعی بسیاری از اتفاقات و تحولات قائم به شخص بوده‌ است و اشخاصی در جریان‌سازی یا جریان‌شکنی‌ها نقشی فراتر از محیط داشته‌اند. در میان این نقش‌ها و افراد می‌توان بزرگانی چون نیما، شاملو و براهنی و رؤیایی را به یاد آورد، که در جریان‌سازی و پیشبرد ادبیات زمان خود متفاوت و مبتکر بوده‌اند.
اما دراین‌ میان نباید از نقش دیگر افراد غافل شد که توانسته‌اند در بین جریان‌سازی‌ها و تحولات ادبیات معاصر به مدیریت یک جریان یا تحلیل درست از آن بپردازند.
اسماعیل نوری‌علا از آن دسته شخصیت‌های ادبیات معاصر است که توانسته‌ هم به جمع‌بندی درست استعدادها در شعر معاصر بپردازد و هم در مجلات مختلف میزبان گونه‌های مختلف فکر و اندیشه جوانان زمان خود باشد. از طرف دیگر تجربه‌های متفاوت او در حوزه سینما، تئاتر و فرهنگ و هنر از او شخصیتی چند بعدی ساخته‌ است که باعث شده نتوان نقش و جایگاه او را در فرهنگ و هنر پیش از انقلاب نادیده گرفت.

در نهایت می‌توان گفت که نوری‌‌علا از آن دسته از تأثیرگذاران محسوب می‌شود که توانسته‌اند در فاصله تحول‌ها و نوآوری‌های شعر معاصر در خط‌‌ دهی و جهت‌دهی ادبیات روز نقش مؤثر و کلیدی را ایفا کنند تا از هم گسیختگی و تفاوت آرا جای خودش را به آگاهی و تمرکز بدهد.

احمدبیرانوند

پی‌نوشت: با سپاس از دبیران بخش‌ها

دبیر بخش شعر: رضا خان‌بهادر
دبیر بخش اندوه نور: بهنود بهادری
دبیر بخش شعر کوردی: شعیب میرزایی
دبیر بخش ترجمه: زلما بهادر

صفحه‌آرا: مرجان شرهان

شعرهایی منتشر نشده از اسماعیل نوری‌علا

مراقب کلاغ ها

ادامه داده‌ام
سفری را
که در زمان و مکانی معین آغاز شد
اما زمان و مکان به سرآمدن‌اش را
تنها آیندگان خواهند دانست
درست وقتی که قرار است من
آویخته از ستاره و
تکیه داده به ماه
تماشا شان کنم
که آزادی مرا به سوگ نشسته اند.

شتابان آمدم و خرامان می‌روم
با ثانیه شمار نفس‌ها
و گردش خونی
که نمی‌داند چرا می‌گردد.

سفرم کتابی پر ورق شده
با فصل‌هائی
که فهرست‌شان را
از این پس خواهند نوشت:

فصلی برای راه افتادن
فصلی برای بلوغ
فصلی برای عاشق شدن
فصلی برای از دست دادن
فصلی برای پیر شدن
فصلی برای پرواز
در آسمان تصوراتی که
آیه آیه لب به خنده می‌گشایند
و سوره وسوره از توهم پر می‌شوند.

سفر گوش دادن
شنیدن چندین باره‌ی «دوست‌ات دارم»
و فرو خوردن «راه هامان از هم جدا است»
مثل خداخافظی‌های پیش از سلام
بدرودهای پیش از درود
درهای بازِ سرگرم بسته شدن
بیداری‌های مبهم پیش از خفتن
گفته‌های از شور افتاده‌ی پیش از سکوت.

به دعوتی مشکوک
تا کشورهای خواب زده
و آبادی‌های پائیزی رفتم
از کوچه‌های عاشقانه
تا شاهراه‌های مطنطن
از آسمان های معطل
تا فرودگاه‌های عبوس
از پلکان‌های خونین
تا قبرستان‌های پر جمعیت.

بارها
سلام کرده‌ام
بر شفق سرخ
بر لبان دوخته‌ای که سرگرم سخنرانی بود
بر پیشانی‌های یک لحظه پیش از تیر خلاص
و کلماتم را دیده‌ام
که در جمع مشتاقان دلشکسته
ادعای رسالت کردند و
پژواک‌شان
در خفقان برف
شبیه لالی شد.

آی…
جاده را
مثل نخ قرقره
گشوده و کشانده‌ام
با سنگریزه‌هایش رقصیده‌ام
با پیج و خم‌هایش تاب‌های کهکشانی خورده‌ام
از کنار مزارغ ویران‌اش گذشته‌ام
از سلام ایستگاه‌های فراموش
از خمیازه‌ی هواپیماهای از کار افتاده
از مسلسل‌های بی آواز
از ستون‌های فروتن
از شهرهای خالی
در شعرهای اندوهبار شاعران تازه‌کار
از قافیه‌های سرگردان
از ردیف‌های گمشده در مه
از غزل‌های بی معشوق
از ترنم‌های بی ساز
و در لحظه‌ی تمام شدن
آغاز جاده را دیده‌ام
که به طلوع خورشیدی دیگر سلام می گفت.

شب‌ها را به روز وصله زدم
روزها را لباسی از شادمانی بخشیدم
در آینه لبخند را تمرین کردم
و به بالشم از بغض‌های بی انفجار قصه ساختم.

اینک کسی دیگرم
رسته بر مزارع شخم نخورده
با دستانی به دو سو گشوده
کلاهی کهنه
نشسته بر سری از کاه
که ترساندن را فراموش کرده است و
می‌ترسد.

پا ندارم
دهانم را نساخته‌اند
کتم از خارش تیغ ها می‌سوزد
و در حافظه‌ی پوشالی‌ام
سرودی می‌چرخد
که علت بودن‌اش را
از یاد برده است

اسمم را باد می‌برد
رسمم را نمی‌پذیرند
آیه‌هایم در خزانی ابدی
کفپوش کوچه‌های بی انتظارند
و من هنوز
چشم به افقی دوخته‌ام
که چراغ‌هایش
بین روشن شدن و خاموشی سرگردانند.

باری،
سفر همین است که می بینید
همیشه آغشته به حیرتی تمام و ناتمام
مثل گفتگوئی که از تک گوئی تنهاتر است
مثل در خود نشستن
و شکل پرسش شدن.

دنور- ۱۳ فروردین ۱۴۰۰ – ۲ آوریل ۲۰۲۱-۰۴-۰۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بر برج میلاد

( برای زلما و رضا)

می‌پرسم:

فریدون کجا گم شد

اینسان که چرمینه‌ها را

دباغان گریزان فصل‌های مکرر

به پشیزی با شکست تاخت می‌زنند؟

تو به یادم می‌آوری خدایچه‌ای را

چهره در تاریکی ماه نهان
کرده

که از پلکان فریبکاری
فرود آمد

تا در گورستان و خطابه

نیم قرنی خون‌ زده را حکایت کند

و مسافران فراری را

تا تبعید بی امید

بتاراند.

اما سومین‌مان می گوید:

روزگار دیگری بود آن
زمانهء خونین

اینک ببین‌اش آنکه را

که گورش گم نمی‌شود

و مردگان وحشت

بر گرداگردش به رقص
نفرین مشغولند.

می‌گویم:

زبانم گمشده در غربت

خیالم بر شاخه‌های بیگانه‌ی خیزران‌ها تاب می‌خورد

و دلم

بادبادک سیاهی است

رقصان بر فراز تلی از
آجر

که رهگذران را به میهمانی تخریب می‌خواند.

می‌گوئی:

هلهله گم شد

در تلاوت چیزی در غارهای
وهم

که به ضربآهنگی شکسته ترانه می‌خواند

سکوت صدا را بلعید

و آبشار در گرمائی
ناگهانه

یخ بست.

اما سومی می‌گوید:

به تماشا بیا و ببین

سال پیر

عصا زنان

از مرزهای خامی می‌گذرد تا جوان شود

و جوانی در ابهام مه‌آلود انتظار

خواب شقایق می‌بیند.

و قسم به دیوارهای ستبر
نپذیرفتن

به سدهای نا امید خودکشی
کرده

به عروسی هائی که طعم
عزا گرفته اند

به کل‌کل دکل‌های خشکیده

به نومیدی کهنسالی که
عصا در دست دارد و

مرز را گم کرده

که این عجیبه‌ای کم نظیر است

می‌پرسم:

از چه سخن می‌زند که بوی فریب نداشته باشد؟

تو می‌گوئی:

از دل امیدواری که هنوز

در ثانیه‌های انتظار سر ایستادن ندارد

و بر فراز برج میلاد

به دو سوی دماوند و
آزادی

آونگ‌وار

می‌رود

می‌آید

می‌زند

می‌پاشد

می‌روید

و هر نفس تو را از لجن می‌زداید.

و سومی می‌گوید:

 آنکه به در می‌کوبد

استحالهء سگ در نمکزار
است

عید است

بهار است

تازگی و رویش است

و در دست‌اش طوماری است

که حروفش را از «نه!» نوشته‌اند.

پس

در سکوت

به حافظه‌ای درهم بر می‌گردیم:

به انتظار مهلکی

که در آن جوانی سوخت و

پیرانه سری را

در آرزوهای عاشقانه فرو
غلطاند

با رؤیای دوست داشتن و
دوست داشته شدن

با خیال بوسه‌ای که چون گلی صورتی در گلدان بخواند

با تجسم معاشقه‌ای در فراسوی کلمات زنگ زده

با تولد لبخند

با خشکیدن اشک

با تماشای آن سوی
دیوارهای پریشان

و با چشمه‌ای که غلغل آب‌اش

سرود بشارت پایان و آغاز
است.

کتاب را می‌بندم

شمدی از رضایت

بر پیکری فراموش می‌کشم

و در آرمش قبل از توفان

به کشور رؤیاها می‌پیوندم.

اسماعیل نوری‌علاء

دنور –
کلرادو – ایالات متحده امریکا

۳ فروردین ۱۴۰۰ – ۲۳ مارس ۲۰۲۱

شعــر جهان/ پل سلان‌ با ترجمه‌ی زلما بهادر

.

.

.

.

.

.

پل سلان
Paul Celan

یکی از بزرگترین و مهم‌ترین شاعران آلمانی زبان (۲۳ نوامبر ۱۹۲۰ تا ۲۰ آوریل ۱۹۷۰) در کشور رومانی و در خانواده‌ای یهودی متولد شد او در سال ۱۹۳۸ برای تحصیل در رشته‌ی پرشکی به پاریس رفت اما قبل از اتمام جنگ‌جهانی دوم به رومانی بازگشت.او در طول دوران جنگ او مجبور شد تا به مدت ۱۸ ماه در اردوگاه‌‌ کار اجباری نازی ها کار کند‌، و والدینش نیز به اردوگاه‌ دیگری فرستاده شدند که در آن جا پدرش مبتلا به تیفوس شد و جان سپرد و مادرش نیز پس از‌آن‌که ناتوان از‌کار کردن شد به ضرب گلوله کشته شد. شعرهای پل سلان بیشتر در حال و هوای آن‌دوران از‌ زندگی‌اوهستند.شعر‌فوگ‌مرگ‌پل سلان معروف‌ترین و مهم‌ترین شعر پل سلان به روشنی زندگی و رنج بی پایان در اردوگاه‌های مرگ‌ را به تصویر می‌کشد.

“شاه‌کلید”

تو با شاه‌کلیدی‌ چرخان
درِ خانه‌ای را که یک‌عالمه
برفِ بی‌کلام
در پشتِ آن‌ تلنبار‌ شده
باز می‌کنی‌

کلیدی که تو انتخاب کرده‌ای
همیشه ربط دارد
به خونی که
از چشمان و دهانت
و حتی گوش‌هات
فواره می‌زند

ربط زیادی دارد

تو
کلید را عوض میکنی
کلمه را عوض می‌کنی
ولی آن‌چه به راحتی
از تلی‌ پنبه‌
به تکه‌هایی ضخیم
تبدیل می‌شود
برف است
و آن‌چیزی که گلوله‌‌ی برف را
با کلمات دایره‌‌وار
گِرد
فُرم‌ می‌بخشد
به بادی که تو را آورده است
ربط دارد
تو ربط‌های زیادی داری…

ـــــــــــ

“خاطره‌ای از فرانسه”

با هم دیگر و با من
مرور می‌کنیم:
آسمان پاریس را
آن تمساح غول پیکر پاییزی را
رفتیم تا برای دل‌هامان چیزی بخریم
و سر در آوردیم از غرفه‌ی دختر گلفروش:
آبی بودند آن‌ها
آن‌ها در آب باز می شدند

باران در اتاق‌مان شروع به باریدن کرد
و
همسایه مان وارد شد
آقای له سونژ
یک مرد لاغر کوچک اندام
با هم کارت بازی کردیم
من عنبیه چشم‌هایم را باختم
تو گیسوانت را به من قرض دادی
آن‌ را هم باختم
او شکست مان داد( به زمین زد ما را)
و از در بیرون رفت
و باران هم به دنبالش می‌دوید
ما مرده بودیم
ولی قادر به نفس کشیدن
ــــــــــــــــــــ

تصویری خاکستری و
به شدت واقعی
نیمه جان
مدت‌ِ مدیدی‌ به زندگی
و اطراف‌مان
لم‌ داده بود

ارواح روی صلیب
و دو شمشیر
دوخته بر شهاب سنگ

کلماتی زاده شده از خون
در رختِ‌خوابِ شب
بزرگ و بزرگ‌تر

به همین شکل
گیج و بهت زده
بزرگ می‌شدیم
تا دیگر
اسمی برایش‌ نیافتیم

آن‌چه به سوی خودش می‌کشید
ما را
این
(یکی از آن سی و چند سایه‌ی عمرِ من است که دیوانه پله‌ها را چند تا یکی به سمت تو بالا‌ می‌آید)

یک برج که خودش را‌
وارونه ساخته است

حصارهای دور طلافروشی‌‌ای
نه‌
استخوان‌های عبری‌
با اسپرمِ آسیاب‌ شده
پشت سر گذاشته‌اند
ساعت‌های شنی را
که ما شنا می‌کردیم در آن‌ها

و دو رویا‌
که دوباره در میدان‌ها
به صدا در می‌آیند
به صدا

اشعار: پل سلان/ برگردان: زلما بهادر

زلما بهادر

شاعر و مترجم، متولد ۱۳۶۱ زاهدان است. او دانش‌آموخته زبان و ادبیات‌ انگلیسی است.  ساکن اتریش و مترجم زبان‌های انگلیسی، آلمانی و اردو است. تاکنون از او مجموعه شعر «مرگ نمایشی زنی در اتاق خواب»، ترجمه شعر جهان با عنوان «ناخوانایی»، ترجمه اشعار پل سلان «فوگ مرگ»، ترجمه شعر جهان «آن‌ها از من یک تبعیدی ساختند» و ترجمه شعر جهان «شعر دو در خروجی دارد» منتشر شده است. ترجمه شعرهای یانیس ریتسوس با عنوان «سونات مهتاب»، ترجمه شعر زنان و شعر زنان آفریقا از جمله کتاب‌هایی است که به زودی از این مترجم منتشر خواهد شد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سخن سردبیر

.

.

«چالنگی از آن ابرها بود که نبارید!».

ویژه هوشنگ چالنگی

.

.

خودش گفته بود:
« از ابرها
آن تکه که تویی
نخواهد بارید»
از زمان انتشار زنگوله تنبل به بعد، برای نسل من هوشنگ ‌چالنگی زنده شد. نه این که نشناسیم؛ اما حالا چیزی جلو دستمان بود که می‌فهمیدیم چرا شاملو این جوان را در «خوشه» می‌ستوده و به نقل از این و آن او را آبروی شعر فارسی می‌دانسته است. کتاب را که می‌خوانی می‌فهمی نیاز به تعریف شاملو هم نیست. این مرد به زاویه‌ای از شعر و جهان اندیشیده ‌‌است که برای زمان خودش زود بوده؛ از شما‌ چه پنهان هنوز هم زود است.
اولین بار در مسجدسلیمان دیدمش. یک‌ بزرگداشت برایش گرفته ‌بودند. من هم به اتفاق یکی از دوستان رفتم. خوزستان درس می‌خواندم. بیرون سالن بودم که گفتند دارد می‌آید. دم سالن منتظر بودم که دیدم یک مینی‌بوس رسید و مرد با قدی بلند و صورتی آرام پیاده شد. آنقدر احساس شرم داشت که این جماعت برای دیدن او به استقبالش آمده‌اند که خودمان هم جا خوردیم. ادب و فروتنی، زیبایی این مرد را دو چندان کرده بود. بعدها بیشتر دیدمش و به بهانه‌های مختلف خدمتش شرفیاب می‌شدم؛ چه حضوری و چه تلفنی‌. آن وقتها هنوز شاعران و حلقه‌های ادبی حضورش را درنیافته بودند. این اواخر هم که بزرگوارانه ما را در آوانگاردها و جایزه ادبی حمایت کرد… .
چالنگی از آن ابرها بود که نباریده بود و اگر خانم خدیوی در نشر سالی ما را از این آبروی شعر فارسی خبردار نمی‌کرد، شاید همچنان نمی‌دانستیم و فقط این را زمزمه می کردیم:
«ذوالفقار را فرود آر
بر خواب این ابریشم!
که از افیلیا
جز دهانی سرودخوان نمانده است»

         احمدبیرانوند

پی‌نوشت: با سپاس از دبیران بخش‌ها که دغدغه‌شان یافتن دوستان تازه و استعدادهای ناگفته است:
دبیر بخش شعر: رضا خان‌بهار
دبیر بخش اندوه نور: بهنود بهادری
دبیر بخش شعر کوردی: شعیب میرزایی
دبیر بخش ترجمه: زلما بهادر

سخن سردبیر

.

.

راه‎‌ های بی‌رهرو

(ویژه هـــرمز علی‌پور)

.

با تنش گرم، بیابان دراز

مرده را ماند در گورش تنگ … (نیما)

این که می‌نویسند «راهشان پر رهرو باد» حرف گزافی بیش نیست. نه اینکه بد باشد؛ نه! ابدا! اما بیهوده است؛ محال است؛ در طول تاریخ هنر و ادبیات اصلا برای جریان‌های اصیل هیچوقت رهرو آنچنانی نبوده است؛ شاید اصلا اگر رهروش زیاد می شد، اصیل نمی‌شد. چیزی که عمومی است اگر بد نباشد سهمی از تن‌فروشی دارد؛ گویی که به یک «همه» تن داده است که همه در آن سهم دارند. اینکه همه تو را بخوانند هم اصلا بد نیست، یا حتی اگر همه تو را بخواهند… اما اینکه شبیه‌ات بنویسند و آنقدر شبیه‌ات بسازند که از اصلِ خودت هم بهتر باشد یا اصلا شکلی از شباهتت در عموم باشد، کلا بحث به جای دیگری می‌رود!!! گویی که هیچ‌گاه اصلا نبوده‌ای. در واقع می‌شود با کمی تاخر و تقدم جای تو را با همه عوض کرد. انگار که از اول وجود نداشته‌ای و فقط در دیر و زودِ مشابهانت حذف می‌شوی.

راهِ بی‌رهرو؟ راهِ کم‌رهرو؟ راه سوار می‌خواهد که درست بتازد وگرنه به قول خودم « در هر راه/ که با شاه باشی/ در شاهراهی» ( از اشراق در بی‌شمسی)
حالا هرمز علی‌پور، سوار است. هم اسب را می‌شناسد هم جاده را. راهی را رفته که رهرو آنچنانی نداشته. خودش بوده و چند دوست که کم‌اند؛ گرچه در ادبیات نمی‌شود دست کم‌شان گرفت. مانده‌اند. یک دنده و خودسر مانده‌اند. بی‌آنکه باج بدهند. به کی و‌ چی مهم نیست! مهم این است که در این بسیاری سالها که ما شنیده‌ایم و اندک‌سالی که‌ دیده‌ایم: اینان جز شعر با چیزی مدارا نکرده‌اند. خداشان به سلامت نگاه دارد.

                                             احمد بیرانوند

…………………..……………..……………….

انتشار این شماره به همت بهنود بهادری ( پرونده هرمز علیپور و اندوه نور) و پیگیری‌های بی دریغ رضا بهادر( شعر آزاد)، زلما بهادر( ترجمه)، ویراستن و چینش مرجان شرهان( طراحی و ویرایش) و شعیب میرزایی( شعرکردی) بود.

سه اپیزود از ازرا پاوند/ برگردان: زلما بهادر

سه اپیزود از ازرا پاوند/ برگردان: زلما بهادر
سرود آزادی
ا
من فکر می کنم این جام شیطان است
و چون فکر می کنم جام شیطان است
خودم را در رنگ های چینی جا می گذارم
خودم را
در رنگ های چینی جا گذاشته ام
خودم را…
این‌جا
جا …
||
باد
می وزد بر فراز گندم زار
با سقوطی نقره ای
در نبردی از فلز
من صفحه های طلایی را  
می شناختم 
می دیدم که ذوب می شوند  
بالای سرم 
من جای سنگ های درخشان را 
می دانستم 
راهرویی از رنگ های واضح و روشن 
|||
آی ای شیطان زیرک جام 
آهااای 
ای سر در گمی رنگ ها !
ای روشنایی سودمند و خسته 
ای روح اسیر 
چرا من هشدار داده شده ام 
چرا   
به دور دست‌ها فرستاده اند مرا؟ 
چرا روشنی ات 
سرشار از بدگمانی و بی اعتمادی است؟ 
ای جام زیرک و حیله گر
ای طلای گَردآلود
آهاااای رشته های کهربائی
ای رنگین کمان دو رو 

سه شعر از زلما بهادر

 سه شعر از زلما بهادر

پیشخوان دکه

 

در گوشه ی نازکی از جهان

درختی بی ثمر

جنازه ی آویزان پرنده ای را

به اورژانس رسانده

و با شنیدن اخبار مرگ

در اقدامی غیر منتظره

خودسوزی کرده است…

صفحه ی حوادث امروز

سیاه تر از همیشه بر پیشخوان دکه

ضمیمه می شود

آگهی های استخدام

در جیب های خط خطی

باد کرده اند

و باد موسمی در گوش های شهر

عربده می کشد

لالایی مادر رو به خاموشی است

و کودکی که زیر آوار خواب رفته

خاک می خورد

تیترهای رنگارنگ نوشته اند:

امروز هم مثل فردا

یعنی گذشته،هرگز نگذشته

و صفحه ی آخر

تمام عمر را بر خود می لرزد

حلزون پیر که در توده ای از چسب

عکس گرفته است.

                                

 

گلوی فنجان

 

طالع زن

 آن شبی به کام خشک قالی فرو ریخت 

که قهوه

در گلوی فنجان شکست.

                              

خواب تپانچه

 

تپانچه خواب دوئل با پلنگ را می دید

و ماشه ی دلتنگ

بر گُرده ی گوزنی دور

مرثیه می سرود

شکار خانه گی

در قاب عکس من

گلوله ی نسل ها را

واکسینه کرده بود.