رفتن به بالا
  • یکشنبه - 23 مهر 1391 - 08:57
  • کد خبر : ۱۰۰۰
  • چاپ خبر : دو شعر از حمید چشم آور

دو شعر از حمید چشم آور

شعر اول:

هی طعنه می زند به قدم هایم کفشی که اشتیاق سفر دارد

خودسر دوباره می رود از پایم، در سر دوباره شوق خطر دارد

کفشم دوباره پای مرا پوشید، پایم به کفش های خودش پا داد

پاهام توی کفش به راه افتاد، در جاده ای که قصد سفر دارد

پلکم دوباره چشم مرا وا کرد، شالم به دور گردن من پیچید

بالا کشید پاشنه هایش را، کفشی که جای پاشنه، پر دارد

پرواز کرد حسّ پریدن را… می خواست تا که راه رسیدن را…

می رفت تا مگر چمدانم را از این اتاق جن زده بردارد

هی طعنه می زند به قدم هایم کفشی که اشتیاق خطر دارد

یعنی زبان سرخ نمی خواهد هر کس کلاه سبز به سر دارد

 

شعر دوم:

 

خسته از زندگی شروع کنی

نامه ای عاشقانه بنویسی
گرچه خشکیده ریشه ات اما

باز هم از جوانه بنویسی

 

خالی از بسته های تو خالی

خسته از قرص های سردردت

نامه ای دوستانه بنویسی

به همه دوستان نامردت

 

خنجر تیز دوستی هربار

برسد تا به پشت سر بزند

هرکه نزدیکتر به تو بوده است

با انرژی بیشتر بزند

 

مثل سگ پاچه ی تو را بدرد

هی بگیرد تو را رها بکند

جای اینکه تو زندگی بکنی

زندگی بیشتر تو را…….«بجود»!!

 

موج باشی و جای اقیانوس

توی مرداب دست و پا بزنی

بغض کف کرده ی خودت را با

مشت هایت به سخره ها بزنی

 

مرده باشی و زندگی بکنی

زنده ای بین مرده ها بشوی

در جهانی به وسعت یک قبر

مرغ یک بام و دو هوا بشوی

روبه رویت فقط جهنّم را

پشت سر حسرت بهشتت را

همه درها به روی تو بسته است

گه بگیرند سرنوشتت را

 

بازهم رام دوست خواهی شد

دشمنت را زیاد خواهی کرد

آنقدر ساده ای که می دانم

باز هم اعتماد خواهی کرد

 

کاش می شد که از دلم اویی

که دل از من برید را ببرند

چشمهایش دوباره سر برسند

مرده شور «حمید» را ببرند

 

 

شعر اول:

هی طعنه می زند به قدم هایم کفشی که اشتیاق سفر دارد

خودسر دوباره می رود از پایم، در سر دوباره شوق خطر دارد

کفشم دوباره پای مرا پوشید، پایم به کفش های خودش پا داد

پاهام توی کفش به راه افتاد، در جاده ای که قصد سفر دارد

پلکم دوباره چشم مرا وا کرد، شالم به دور گردن من پیچید

بالا کشید پاشنه هایش را، کفشی که جای پاشنه، پر دارد

پرواز کرد حسّ پریدن را… می خواست تا که راه رسیدن را…

می رفت تا مگر چمدانم را از این اتاق جن زده بردارد

هی طعنه می زند به قدم هایم کفشی که اشتیاق خطر دارد

یعنی زبان سرخ نمی خواهد هر کس کلاه سبز به سر دارد

 

شعر دوم:

 

خسته از زندگی شروع کنی

نامه ای عاشقانه بنویسی
گرچه خشکیده ریشه ات اما

باز هم از جوانه بنویسی

 

خالی از بسته های تو خالی

خسته از قرص های سردردت

نامه ای دوستانه بنویسی

به همه دوستان نامردت

 

خنجر تیز دوستی هربار

برسد تا به پشت سر بزند

هرکه نزدیکتر به تو بوده است

با انرژی بیشتر بزند

 

مثل سگ پاچه ی تو را بدرد

هی بگیرد تو را رها بکند

جای اینکه تو زندگی بکنی

زندگی بیشتر تو را…….«بجود»!!

 

موج باشی و جای اقیانوس

توی مرداب دست و پا بزنی

بغض کف کرده ی خودت را با

مشت هایت به سخره ها بزنی

 

مرده باشی و زندگی بکنی

زنده ای بین مرده ها بشوی

در جهانی به وسعت یک قبر

مرغ یک بام و دو هوا بشوی

روبه رویت فقط جهنّم را

پشت سر حسرت بهشتت را

همه درها به روی تو بسته است

گه بگیرند سرنوشتت را

 

بازهم رام دوست خواهی شد

دشمنت را زیاد خواهی کرد

آنقدر ساده ای که می دانم

باز هم اعتماد خواهی کرد

 

کاش می شد که از دلم اویی

که دل از من برید را ببرند

چشمهایش دوباره سر برسند

مرده شور «حمید» را ببرند

 

 

اخبار مرتبط


ارسال دیدگاه