دو شعر از زوشا بیرانوند

بخت

آسمان خم شد
ماه آرام نشست روی کلاه کوه
لبخندی بر لب
دست ستاره ای در دست
بخت خندید
ناپیدای من
همه ی دورها را پیموده است

تکیه

تکیه داده بود

 به تن پیر درخت

دیواری

که تن اش را

آفتاب پاییزی

گرم می کرد.

اشتراک گذاری: