رفتن به بالا
  • پنجشنبه - 9 شهریور 1391 - 23:58
  • کد خبر : ۷۸۹
  • چاپ خبر : دو شعر از غلامرضا ابراهیمی (شعر افغانستان)

دو شعر از غلامرضا ابراهیمی (شعر افغانستان)

غلامرضا ابراهیمی متولد ۱۳۵۸ افغانستان است که سالها تجربه زندگی و شعر را در ایران و افغانستان گاهی با طعم تلخ مهاجرت و بیشتر همراه با یاس بی­وطنی را قدم میزند، یک مجموعه شعر با نام  “هبوط در پیاده رو” در سال ۱۳۸۶ با همکاری انتشارات عرفان در تهران از وی به چاپ رسیده است. غلامرضا در سالهای اخیر بیشتر سعی کرده در قالبهای نوتر” سخن نو” را محک بزند، لیسانس جامعه شناسی و فوق لیسانس برنامه ریزی شهری را در تجربه دانشگاهی خودش دارد و این روزها سخت مصمم است که تجربه ” در وطن خویش غریب” را دوباره بیازماید.

            برای تو

می ترسم اینکه پیش تو هم کم بیاورم

ایمان به قحط سالی آدم بیاورم

حالا که سیب هست و تو هستی اجازه هست؟

می خواهم از وجود خود آدم بیاورم

از روزگار آینه می خواستی و شعر

این هردو را برای تو با هم بیاورم

فنجان شوم که عصر سه شنبه برای تو…

قوری شوم که چای تو را دم بیاورم

گلدان شوم برای اتاق محقرت

یک شاخه گل شبیه تو مریم بیاورم ؟

حتی تو جان بخواه که من ذره ذره از

چشمان مرده جان دمادم بیاورم

در زندگیم آنچه که بوده نبودن است

می خواهم از خدا که تو را کم نیاورم

                    مسافر

دیدمش صبح که از کوچه ی ما رد می شد

وپس از هر قدمی گیج و مردد می شد

مانده بود این که بماند ،برود، اما رفت

و مه صبح که بین من و او سد می شد

با همان چادر مشکی چمدانی نه بزرگ

می گذشت از نظر و حال دلم بد می شد

او به اندازه تنهایی من ، دور از من

او چنین رفت و چنان شد که نباید می شد

گفته بود این که سه ماهی به سفر خواهد رفت

عدد از روی نود رد شده و صد می شد

*

من سه بار این نود صد شده را طی کردم

 بعد از آن مرگ ،که بعلاوه ی سیصد می شد

غلامرضا ابراهیمی متولد ۱۳۵۸ افغانستان است که سالها تجربه زندگی و شعر را در ایران و افغانستان گاهی با طعم تلخ مهاجرت و بیشتر همراه با یاس بی­وطنی را قدم میزند، یک مجموعه شعر با نام  “هبوط در پیاده رو” در سال ۱۳۸۶ با همکاری انتشارات عرفان در تهران از وی به چاپ رسیده است. غلامرضا در سالهای اخیر بیشتر سعی کرده در قالبهای نوتر” سخن نو” را محک بزند، لیسانس جامعه شناسی و فوق لیسانس برنامه ریزی شهری را در تجربه دانشگاهی خودش دارد و این روزها سخت مصمم است که تجربه ” در وطن خویش غریب” را دوباره بیازماید.

            برای تو

می ترسم اینکه پیش تو هم کم بیاورم

ایمان به قحط سالی آدم بیاورم

حالا که سیب هست و تو هستی اجازه هست؟

می خواهم از وجود خود آدم بیاورم

از روزگار آینه می خواستی و شعر

این هردو را برای تو با هم بیاورم

فنجان شوم که عصر سه شنبه برای تو…

قوری شوم که چای تو را دم بیاورم

گلدان شوم برای اتاق محقرت

یک شاخه گل شبیه تو مریم بیاورم ؟

حتی تو جان بخواه که من ذره ذره از

چشمان مرده جان دمادم بیاورم

در زندگیم آنچه که بوده نبودن است

می خواهم از خدا که تو را کم نیاورم

                    مسافر

دیدمش صبح که از کوچه ی ما رد می شد

وپس از هر قدمی گیج و مردد می شد

مانده بود این که بماند ،برود، اما رفت

و مه صبح که بین من و او سد می شد

با همان چادر مشکی چمدانی نه بزرگ

می گذشت از نظر و حال دلم بد می شد

او به اندازه تنهایی من ، دور از من

او چنین رفت و چنان شد که نباید می شد

گفته بود این که سه ماهی به سفر خواهد رفت

عدد از روی نود رد شده و صد می شد

*

من سه بار این نود صد شده را طی کردم

 بعد از آن مرگ ،که بعلاوه ی سیصد می شد

اخبار مرتبط


ارسال دیدگاه