رفتن به بالا
  • شنبه - 10 اسفند 1392 - 09:30
  • کد خبر : ۳۱۷۵
  • چاپ خبر : شعری از زهرا ماحوزی (برگزیده جایزه ادبی آوانگارد)

شعری از زهرا ماحوزی (برگزیده جایزه ادبی آوانگارد)

شعری از زهرا ماحوزی (برگزیده جایزه ادبی آوانگارد)

قصیده ی برادرِ بی چاه [۱]

دست/در تاریکی/خدا را می خواست
و چشمی/ روشن شد
و رمزی/ در هوا چرخید
با رنگ های در هم پروانه ایش
بی     که دالان های تو به توی نور/ روشن شود

در شبی که تن به شانه های ماه نمی داد
بی هیچ            بی کجا
در تبْ ریزِ یک ستاره ی هر جایی
که دستِ مسافر را
به هوش می کشید
در دمی
که سینه هایش    پرنده ها شده بودند
خون
در تنگه های نفس گیر می دوید
و پنجه
روشن می شد
در شعاع نخاع
تا راه های دست را
به تار بیاموزد
تا نور را
که از سکوت کم نبوده
در آغوش گیرد

پرده ها
سمفونی هیاهو را
به تیره ی پروانه واران
بر دار می زدند
دیدن
دیوانه بود
و دیدن/ فضا شده بود
تا / آتشی را
که خدا روشن می کرد
با نفس هایِ پیاپی
سر بریده کند
پس افتادن
شکسته نمازی بود
به دامنِ او

سر از سر/ بر می خولست
و سری در سر می نشست
و سوگ
با سینی های لبالب
لب را
به شام خون
دعوت می کرد
خونی که در گلوی او مانده می داند
و دامن او

                              

                              از نازکی لب بپرس 
حس پاره شدن را
وقتی کلمه ای را برای تو می زاید
و عبارت
به قیامت می رسد

                                                                          اما تو!        
وقتی نبود
وقتی همیشه او بود
که مشت ها برای او
    همیشه گل می شد
که ترنج ها برای او
    همیشه بهار
در روزِ
چترهای ناگهان
و لباس ها
   در دایره ی شستن
و دست های چانه کش
    در دایره ی اکنون
نشسته در میانِ دو لبْ دیوارها
دیوارهای پیرهن پاره کرده تر از/ گرگ ها
و او
با ناخن های کشیده
چراغ های زمان را
در توالی عدل
چنان روشن می کرد
که روایت
طعمِ ترنج را
در رگهاش
پنهان کند

نشسته در میان دو لب
دیوارها
دیوارهایِ
پیرهن پاره کرده تر از گرگ ها
این سو        سایه و آن سو           سایه
در فواصلِ همسایگیش
دایره ای از نور
در هلالیِ نان
بار می خواهد
و بال می خواهد
از کرکسان
که از پس هم پلک می زنند
تعبیر:
اندوه!
در بال زدن کرکس
اندوه
چون بادی شدید
می پیچد
و زمان
از حالی به حال دیگر می رود


عنکبوت
در سایه یِ دوازده چنارِ تنانه
خانه می تنید
که او گفت:
من خواب دیده ام

ای خواب
ای حواریِ من!
ای ذره ی عجیب
که در سیاهیِ غمگین
به شیشه می خوری و گیج می روی

ذره ای که از
نعره ای آفریده شده ست!
و این تکلم آهسته
چه حافظه ای پُر داشت
که از رگی دور
می آمد و در
بینایی
می تپید
-…
هنوز
نوری فشرده است به بازنده هایِ مردمکم
گِلِ تیره!
ترجمان آیه ی زیبایی!

و آسمان به زمین افتاد

در زمان
که مثل نور
همیشه آبستن است
در راه
راهی
    که باکره نیست
راهی
    که یک تنِ دیگر
طول می کشد
او
می رود
و خواب ها
به کاش های بی وطنش/ سنگ می زنند
او
که تمامِ راه هایِ خاک را
پیموده است
اگر
دیگرِ خاکیِ آن فرشته
تو باشی
اما تو!
وقتی نبود
وقتی همیشه او بود
او
با نیشِ عقرب
در کمانه یِ بازو
او
با دندانِ گرگ و / قرص کاملِ ماه

این قصه با سیاه شروع شد .

و او
که از / حلقه هایِ سیاه
می ترسید
در قمارِ بزرگ
آن روی دیگرِ ماه را
به روی دایره ریخت
برادر بی چاه!
گردن بزن به حلقه ی بازو
در زمان
در دایره ی بسته
در تاویل بال
گردن کشیده تر از برگ
کاروان هایی از
سوزن اعتقاد
می گذرند
و او
با کُردانیای مرگ
دست / در ساق های حواصیل


و درخت ایستاد
تا بادگیرِ حادثه دیوالنه اش کند
و همچنان
که تارتن
بر دهانِ مردمکش/ تار می تند
آن نی لبک
که از لبانِ تو می گیرد
زمان را
از فرطِ تجربه نابود می کند

خواندن
به برگ افزودن است
از سطرهای کتابی
که دکمه هایش را
به اعتماد زمین باز می کند
و در             پر کشیدنی
که بال را
کشان کشان می برد
این دستِ سرد
تاریخ را
آسوده می کند­­

 


اردیبهشت ۱۳۹۲



 


[۱] عبارت”برادر بی چاه” را نخستین بار محمود شجاعی در درآمد شعر “در برابر شمعون” به کار گرفت،که این عبارت در متن حاضر هستی تازه ای را جسته است.

شعری از زهرا ماحوزی (برگزیده جایزه ادبی آوانگارد)

قصیده ی برادرِ بی چاه [۱]

دست/در تاریکی/خدا را می خواست
و چشمی/ روشن شد
و رمزی/ در هوا چرخید
با رنگ های در هم پروانه ایش
بی     که دالان های تو به توی نور/ روشن شود

در شبی که تن به شانه های ماه نمی داد
بی هیچ            بی کجا
در تبْ ریزِ یک ستاره ی هر جایی
که دستِ مسافر را
به هوش می کشید
در دمی
که سینه هایش    پرنده ها شده بودند
خون
در تنگه های نفس گیر می دوید
و پنجه
روشن می شد
در شعاع نخاع
تا راه های دست را
به تار بیاموزد
تا نور را
که از سکوت کم نبوده
در آغوش گیرد

پرده ها
سمفونی هیاهو را
به تیره ی پروانه واران
بر دار می زدند
دیدن
دیوانه بود
و دیدن/ فضا شده بود
تا / آتشی را
که خدا روشن می کرد
با نفس هایِ پیاپی
سر بریده کند
پس افتادن
شکسته نمازی بود
به دامنِ او

سر از سر/ بر می خولست
و سری در سر می نشست
و سوگ
با سینی های لبالب
لب را
به شام خون
دعوت می کرد
خونی که در گلوی او مانده می داند
و دامن او

                              

                              از نازکی لب بپرس 
حس پاره شدن را
وقتی کلمه ای را برای تو می زاید
و عبارت
به قیامت می رسد

                                                                          اما تو!        
وقتی نبود
وقتی همیشه او بود
که مشت ها برای او
    همیشه گل می شد
که ترنج ها برای او
    همیشه بهار
در روزِ
چترهای ناگهان
و لباس ها
   در دایره ی شستن
و دست های چانه کش
    در دایره ی اکنون
نشسته در میانِ دو لبْ دیوارها
دیوارهای پیرهن پاره کرده تر از/ گرگ ها
و او
با ناخن های کشیده
چراغ های زمان را
در توالی عدل
چنان روشن می کرد
که روایت
طعمِ ترنج را
در رگهاش
پنهان کند

نشسته در میان دو لب
دیوارها
دیوارهایِ
پیرهن پاره کرده تر از گرگ ها
این سو        سایه و آن سو           سایه
در فواصلِ همسایگیش
دایره ای از نور
در هلالیِ نان
بار می خواهد
و بال می خواهد
از کرکسان
که از پس هم پلک می زنند
تعبیر:
اندوه!
در بال زدن کرکس
اندوه
چون بادی شدید
می پیچد
و زمان
از حالی به حال دیگر می رود


عنکبوت
در سایه یِ دوازده چنارِ تنانه
خانه می تنید
که او گفت:
من خواب دیده ام

ای خواب
ای حواریِ من!
ای ذره ی عجیب
که در سیاهیِ غمگین
به شیشه می خوری و گیج می روی

ذره ای که از
نعره ای آفریده شده ست!
و این تکلم آهسته
چه حافظه ای پُر داشت
که از رگی دور
می آمد و در
بینایی
می تپید
-…
هنوز
نوری فشرده است به بازنده هایِ مردمکم
گِلِ تیره!
ترجمان آیه ی زیبایی!

و آسمان به زمین افتاد

در زمان
که مثل نور
همیشه آبستن است
در راه
راهی
    که باکره نیست
راهی
    که یک تنِ دیگر
طول می کشد
او
می رود
و خواب ها
به کاش های بی وطنش/ سنگ می زنند
او
که تمامِ راه هایِ خاک را
پیموده است
اگر
دیگرِ خاکیِ آن فرشته
تو باشی
اما تو!
وقتی نبود
وقتی همیشه او بود
او
با نیشِ عقرب
در کمانه یِ بازو
او
با دندانِ گرگ و / قرص کاملِ ماه

این قصه با سیاه شروع شد .

و او
که از / حلقه هایِ سیاه
می ترسید
در قمارِ بزرگ
آن روی دیگرِ ماه را
به روی دایره ریخت
برادر بی چاه!
گردن بزن به حلقه ی بازو
در زمان
در دایره ی بسته
در تاویل بال
گردن کشیده تر از برگ
کاروان هایی از
سوزن اعتقاد
می گذرند
و او
با کُردانیای مرگ
دست / در ساق های حواصیل


و درخت ایستاد
تا بادگیرِ حادثه دیوالنه اش کند
و همچنان
که تارتن
بر دهانِ مردمکش/ تار می تند
آن نی لبک
که از لبانِ تو می گیرد
زمان را
از فرطِ تجربه نابود می کند

خواندن
به برگ افزودن است
از سطرهای کتابی
که دکمه هایش را
به اعتماد زمین باز می کند
و در             پر کشیدنی
که بال را
کشان کشان می برد
این دستِ سرد
تاریخ را
آسوده می کند­­

 


اردیبهشت ۱۳۹۲



 


[۱] عبارت”برادر بی چاه” را نخستین بار محمود شجاعی در درآمد شعر “در برابر شمعون” به کار گرفت،که این عبارت در متن حاضر هستی تازه ای را جسته است.

اخبار مرتبط


ارسال دیدگاه


۴ دیدگاه برای “شعری از زهرا ماحوزی (برگزیده جایزه ادبی آوانگارد)”

  • درود خانم ماحوزی،
    بسیار لذت بخش بود.
    تبریک مرا پذیرا باشید، هم به سبب این شعر زیبا و هم به سبب برگزیده شدنتان در جشنواره. با آرزوی شادکامی و موفقیت های روزافزون و شنیدن و خواندن اشعار زیباتری از سرکار علیه.

  • من که حیرت کردم از این گزافه بزرگ اگر شعر امروز ایران این است با ید تخته کرد خیلی چیزها را
    ببینید رابطه انتقال معانی و تصاویر در این شعر در تتابع بدی قرار دارند و این نهایت اضمحلال شاعر در به اتحاد رساندن معنا در نقطه پایانی است

  • سلام خانم دکتر من دو سال پیش باهاتون آشنا شدم تو موزه ی ایران باستان نمی دونم یادتون هست یا نه! خیلی خوشحال شدم سروده ی زیبایی بود براتون آرزوی موفقیت و سربلندی می کنم

  • این شعر از نداشتن ایجاز زبانی رنج می برد . وفور حرف های ربط و سعی در حفظ روایت سطرها را از استقلال نسبی ای که باید داشته باشند دور کرده است