رفتن به بالا
  • پنجشنبه - 22 بهمن 1394 - 13:12
  • کد خبر : ۵۰۳۲
  • چاپ خبر : شعری از مسعود حدادی

شعری از مسعود حدادی

شعری از مسعود حدادی
روز
فاحشه ی مطلقه ی دست های من بود
پیاده روها
نقطه های تلاقی سگهای حدس
و رویا
کافی نبود برای پریدنم.
باید بیاورم
که باید بیاد بیاورم
طرح را
بعد از اندام تو:
جایی نمی رفتیم به رختخواب
حتی با حضور وهم
و شناوری
که در تو ترس بود
تو
که تاویل نمیشود با پنجره ی کوچک اتاقت
یا سرهای بریده ای که به این سطرها رها کرده ام
اما
مثل پروازهای مبهمی از گلو بگو
که از آن پنجره تا این دستها هم چیزی نیست؛
تو که تاویل نمی شود
و منع
از درختان گوشه ی دامنش
که دوست داشته بودم
به وقت قطع شدنم.
و بیاد بیاور
که آوردنم رفت به باد
تا تا خورده باشم در برگشتنی که دیگرم بود
انکارم بود
نام دیگری که در تو حلق کردم به آویزم بود
لبریز ِ مرگم به رختخواب
که بیان نمی شد
اما پیش می رفت
در هایی که بازو کرده بودیم
در سدهایی که سال کرده بودیم
در درهایی که درد کرده بودیم
و دق
که دختر است با من
می دهدم به رقص:
سینه به سینه،
آیه به آیه.
و تو مرده بودیم در مبهمی از اتاق
حالتی نبود اما هنوز به یقین
به لبی
که داشتم
تنها برای مردن
و بروز می کرد
در تابوتهای درهمی
وهم های درهمی،
آیه به آیه،
سینه به سینه
راوی به راوی مسری میشوی از سفید ِ استخوان به گلوم
به گلوله: هایِ این خالی ِ برنو
که پر میشود از حدس ها و شکهای شبانه ام
و شلیک نمی شود
اما پیش می رود
در زجری که به دار کرده ام:
دایره می شود حالا این مستطیل ِ حالا
با ضربات وهم،
ترس،
سوره به سوره
آیه به آیه شک می کنم به خودم
به زائری که نمی رسد به ضریح
به عمق ِ یک تابوت ِ تیر کشیده در تنی
و صبح که بیدار می شود
در کسی سر می کشد به طلسم
به قاب خالی پنجره ای
که سرگردان بود
میان هیچ های به هر سو
و دار
به بی نیازم می کند از جسمم
که قبر می پاشد آنقدر در من
که سایه ها برایم آفتابند؛
می روم
که سایه که رفت
برگشتنی دیگر بودم
خنده های دیگری
که می رفتند در کسی خلوت کنند با هم
با من
که برگشتن های مدام تو بودم
به گوشه ی تابوت
و “نه”

شعری از مسعود حدادی
روز
فاحشه ی مطلقه ی دست های من بود
پیاده روها
نقطه های تلاقی سگهای حدس
و رویا
کافی نبود برای پریدنم.
باید بیاورم
که باید بیاد بیاورم
طرح را
بعد از اندام تو:
جایی نمی رفتیم به رختخواب
حتی با حضور وهم
و شناوری
که در تو ترس بود
تو
که تاویل نمیشود با پنجره ی کوچک اتاقت
یا سرهای بریده ای که به این سطرها رها کرده ام
اما
مثل پروازهای مبهمی از گلو بگو
که از آن پنجره تا این دستها هم چیزی نیست؛
تو که تاویل نمی شود
و منع
از درختان گوشه ی دامنش
که دوست داشته بودم
به وقت قطع شدنم.
و بیاد بیاور
که آوردنم رفت به باد
تا تا خورده باشم در برگشتنی که دیگرم بود
انکارم بود
نام دیگری که در تو حلق کردم به آویزم بود
لبریز ِ مرگم به رختخواب
که بیان نمی شد
اما پیش می رفت
در هایی که بازو کرده بودیم
در سدهایی که سال کرده بودیم
در درهایی که درد کرده بودیم
و دق
که دختر است با من
می دهدم به رقص:
سینه به سینه،
آیه به آیه.
و تو مرده بودیم در مبهمی از اتاق
حالتی نبود اما هنوز به یقین
به لبی
که داشتم
تنها برای مردن
و بروز می کرد
در تابوتهای درهمی
وهم های درهمی،
آیه به آیه،
سینه به سینه
راوی به راوی مسری میشوی از سفید ِ استخوان به گلوم
به گلوله: هایِ این خالی ِ برنو
که پر میشود از حدس ها و شکهای شبانه ام
و شلیک نمی شود
اما پیش می رود
در زجری که به دار کرده ام:
دایره می شود حالا این مستطیل ِ حالا
با ضربات وهم،
ترس،
سوره به سوره
آیه به آیه شک می کنم به خودم
به زائری که نمی رسد به ضریح
به عمق ِ یک تابوت ِ تیر کشیده در تنی
و صبح که بیدار می شود
در کسی سر می کشد به طلسم
به قاب خالی پنجره ای
که سرگردان بود
میان هیچ های به هر سو
و دار
به بی نیازم می کند از جسمم
که قبر می پاشد آنقدر در من
که سایه ها برایم آفتابند؛
می روم
که سایه که رفت
برگشتنی دیگر بودم
خنده های دیگری
که می رفتند در کسی خلوت کنند با هم
با من
که برگشتن های مدام تو بودم
به گوشه ی تابوت
و “نه”

اخبار مرتبط


ارسال دیدگاه


یک دیدگاه برای “شعری از مسعود حدادی”