رفتن به بالا
  • یکشنبه - 3 آذر 1392 - 08:17
  • کد خبر : ۲۷۸۱
  • چاپ خبر : شعری از میلاد کامیابیان

شعری از میلاد کامیابیان

 

شعری از میلاد کامیابیان

 با خون بی‌قاعده‌اش می‌آید

با قری در کمر می‌رسد به پارک‌وی

تـهران

همیشه می‌رسد به پارک‌وی

با قری هی در کمر از همیشه تا

نـهایتاً بـرسد مــعشـوق مـن با

قلبی از قـواعد و قـوافی

و هجاهای مجهول در جیبِ بارانی‌اش

با جیب بارانی‌اش

و این واج‌آرایی

چه‌قدر به او می‌آید،

با جیب بارانی‌اش. 

 

با قری در کمر از متن سر می‌زند از متن

بیرون می‌زند از سطرهای سربالا، از شـهر

می‌پیچد تا همیشه از

کمرکش یک خبر فوری با

تلّی از خون

خونِ لـوده

خونِ بی‌قاعده می‌زند بیرون از…

بر صورت پَهن بزرگ‌راهی تنه‌لش

که همیشه به صفحه‌ی حوادث پا می‌داد،

نـهایتاً پا می‌داد،

می‌زند بیرون از…

با جیب بارانی‌اش    

در مسیر لغزنده میان دو پوست.

 

به گزارش واحد مرکزیِ خبر…

«هی!

من که شعر قبلی نیستم،

بعدی‌ام؛

از این‌جا می‌روم.

 

«حالا، کاج‌های کچل شهری!

حالا منقارهای مستأصل‌تان را بیرون بکشید

حالا برف‌ها را هورت بکشید

حالا خون را، که به زورِ قوافی بند آورده بودم،

هورت هورت هورت بکشید.

 

«حالا من، که قبلی نیستم بعدی‌ام،

از همیشه همین‌جا می‌مانم تا

مثل استخوانی سفید لابه‌لای تلّی از گوشت

نهایتاً برسد مـعشوق بازیـگوش من با

آن بینیِ سربه‌هوایش

با جیب بارانی‌اش

و تاجی از افق بر سرم بگذارد

در غروبی دسته‌جمعی

که لخته می‌شود

                   زیر پل پارک‌وی.»  

 

شعری از میلاد کامیابیان

 با خون بی‌قاعده‌اش می‌آید

با قری در کمر می‌رسد به پارک‌وی

تـهران

همیشه می‌رسد به پارک‌وی

با قری هی در کمر از همیشه تا

نـهایتاً بـرسد مــعشـوق مـن با

قلبی از قـواعد و قـوافی

و هجاهای مجهول در جیبِ بارانی‌اش

با جیب بارانی‌اش

و این واج‌آرایی

چه‌قدر به او می‌آید،

با جیب بارانی‌اش. 

 

با قری در کمر از متن سر می‌زند از متن

بیرون می‌زند از سطرهای سربالا، از شـهر

می‌پیچد تا همیشه از

کمرکش یک خبر فوری با

تلّی از خون

خونِ لـوده

خونِ بی‌قاعده می‌زند بیرون از…

بر صورت پَهن بزرگ‌راهی تنه‌لش

که همیشه به صفحه‌ی حوادث پا می‌داد،

نـهایتاً پا می‌داد،

می‌زند بیرون از…

با جیب بارانی‌اش    

در مسیر لغزنده میان دو پوست.

 

به گزارش واحد مرکزیِ خبر…

«هی!

من که شعر قبلی نیستم،

بعدی‌ام؛

از این‌جا می‌روم.

 

«حالا، کاج‌های کچل شهری!

حالا منقارهای مستأصل‌تان را بیرون بکشید

حالا برف‌ها را هورت بکشید

حالا خون را، که به زورِ قوافی بند آورده بودم،

هورت هورت هورت بکشید.

 

«حالا من، که قبلی نیستم بعدی‌ام،

از همیشه همین‌جا می‌مانم تا

مثل استخوانی سفید لابه‌لای تلّی از گوشت

نهایتاً برسد مـعشوق بازیـگوش من با

آن بینیِ سربه‌هوایش

با جیب بارانی‌اش

و تاجی از افق بر سرم بگذارد

در غروبی دسته‌جمعی

که لخته می‌شود

                   زیر پل پارک‌وی.»  

اخبار مرتبط


ارسال دیدگاه