شعر دیگر/ اندوه نور: راحیل شیراسب/ رحیم جلیلی/ بهنود بهادری/ شیلا عادل

.
.
.
.
.
.
.
دو شعر از راحــیل شیراسب

۱

(اسارت نقطه)

برتمام دندانه‌هاى دندان‌گیرم

اندازه رسیدن دوخط مقطع،

درالتهاب راندنِ

سینِ نوک زبانى،

به فراموشى اسارت نقطه‌ها

درشین شراب‌ام بودى

۲

(کف گشودن)

نهاده کف پا

تاریخى که همدم من

برآن راه جسته

تا برهنه گى‌اش در شن‌ها

سفر خزانه‌ام،

ارگان فرمان دهى‌ات بر داغ ردَش به مشام کشید.

پا خرامان عطش،

پله پله به تابِ بادى، برسرداب

به حرفه‌گى قنات

شفا؛ به شلاقِ کندنِ چاه

دست‌چین کف‌چین رفت.

خدنگ پریدن‌ات به کف

موج دریا مى‌رسید به عمق

کف لیز خوره‌ى اندوه

به کف نداشتم کف‌خوانى

ندا دهادم

“خواستن ازکف به زمین راه گشود.”

ــــــــــــــــــــــ

دو شعر از رحیـــــم جلیلی

۱

(مافگه)

از پلک یخ نما و خلخال سینه
برگرده شبگاران
نمی ایستد.
تا به رسم بوسه بر رکاب
زانو به سزا گیرم و
برمدار سنگچین یاد
بچرخد
اسب مرده
در قصیل دشت
سر به زلالی خون می کند

۲

(رعایت صید)

سرانجام
سهم غلظت آه
به تور دریا
مومن می شود.

با مهره چشم عقاب
دهان دشت را
می برم به ارتفاع
تا درلحظه ی اجیر شتاب
بی سیمای قمر
رعایت صید شوم
درشب آهوان!

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

دو شعر از بهنــــــــود بهـادری

۱

(…)

در چشم، قلّه‌ها
در قلب، درّه‌ها
بادِ عُمر مویه می‌کند:
_ اقلیمِ دلِ قلبی‌ست، عظیم
هزار رنگِ ناکام
خوش بو و مجروح
سِنّی که مُسن شد.

میّت، چشمی به منظر
میّتِ منتظر
وقتی نظرها بر گور دارند
تَنی که دیگر تَن نیست
میهمانی به میزبان شدن‌ست
خیال درّه‌ها و قلّه‌ها
با پَرّی کبود.

۲

(…)

خیزرانِ کرشمه را
به سوسنی رنگ، به زعفران
کاشته‌ای بر رُخ من
ای جلگه‌های بودنت
به شرجیْ چرخان!
سدری بر انتهایِ بودن
ریشه‌هایی
ریشْ ریش
به آفتاب، یا به باد.
دامنی از دلتنگی‌هایِ کبودت
تکانده‌ای با هزار پروانه‌ی مشتاق
بر دامی که رام‌ات کرده‌ام.

بر کوه‌ها
گریسته‌ای تا نمک و دریا
از چشم‌های پرستویی
به قلّه‌ها رفته باشد
وقتی اشک
خیزرانِ حیات است
چه فرقی می‌کند
ابتدا و انتها؟

ـــــــــــــــــــــــ
دو شعر از شیلا عادل

(حَفلَه‌ی سحرگاهی)

خونی

که روان می‌شوی از آستینم

خونی که بنوشمت

تلخ وُ تازه

چون زخم، زیر آستینِ قرمزم

چون کلمه در گلو

چون دو شانه‌ات

که قاپ می‌زنی از زیر گردنم

عمیق که خواب می‌شود

که می‌افتم

و می‌افتد

راه دوباره خونِ ناشکیبا

به ساحتِ گردن

وقت آن شده‌است

که بنوشمت

چون دوا

سحرگاهی.

۲

گفتی به عمارتِ خواجه میهمانیِ خوبی‌ست

نازل به خواب می‌شوی

و بر پوستِ صورتِ تو

تمامِ رنگ‌ها پیداست.

پیش روی من ایستاده‌ای وُ

چشم‌هایت

          -دو تکمه‌ی غول‌پیکرِ زردوز-

تهِ چاهی، به پشتِ بامِ عمارتی موهوم

دلوی می‌اندازی از تهِ چاه

تا به قعرِ سینه‌ی آتش‌زنه‌ات بکشی‌م

مشعشعِ چشمانِ تو صورِ قتال

تسلسلِ زیبای تیغ‌هایِ خون‌بارت

که چیده‌ای به نظم بر دیواره‌ی نمورِ معوجِ چاه

پرده‌های نمایشِ عقوبتِ شیرین من‌ها بود

دلوی میاندازی از ته چاه

بیایم پیش تو آن تهِ تاریکِ چاهِ موهومِ روی سقفِ عمارتی که در قصه‌ای بود که شبی با تو گفته‌ام، یا نه؟

با دستِ چپت

ردیفِ تیغ‌ها را نشان می‌دهی و می‌خندی

ردیفِ دلوها را

بال می‌گشایم

به سوی تو وَ تیغ‌های خون‌فامِ زیبایت.

اشتراک گذاری:

مدیریت سایت

عضویت در خبرنامه

درخبرنامه ما عضو شوید