آوانگارد ِ شاعر / آشور آزاد
اینکه انسانها شبیه هم هستند ، تجربیات ِ یکسانی را پشت سر میگذارند و ادراک ِ مشابهی از جهان دارند آنقدرها پیچیده نیست . دیرزمانی مدرنیسم رسالت ِ یکسان سازی ِ دید و درک را به عهده گرفت و انسان در توهم ِ شناخت و انتخاب به مصرف گرایی خو کرد .
اما مغلطه ای غمبار و غم انگیز است که انسان ِ مدرن ، گفتگوی خود با خویشتن را نیز در کلیشه های بیانی بارگذاری کرده و انتشار میدهد .
چگونه میشود که اغلب ِ شاعران ِ این روزها ، همگی در مونوتنِ لحنی رومانتیک ، شعر را در ملال های خویش لنگر انداخته اند . اغلب رفتاری سطحی و دم دستی با زبان دارند . شعرها از زبان ِ روزمره پا فراتر نمیگذارند و تنها وجه ادبیشان ، اطوارهای بیانی ِسنتی در اعاده ی الفاظ است . چگونه میشود که اینروزها شاعر ، آنچه به ذهنش میزند را با زبان و بیان ِ خودیت ِ خود ابراز نمیکند . گویی ” شاعری ” ، کاراکتر ِ اندوه است در نمایشی خشک و قاطع که برای تصاحبش هر انسان معمولی به شرط ِ ژست و حفظ ِ مو به موی ِ لحن ِ آه ، واجدِ احتفال میشود .
چرا کمتر شاعری ست که جسارت ِ ” خود بودن ” را داشته باشد . چرا شاعران ِ این روزها تا وقتی شعر نگفته اند هر کدام شخصیت و واقعیتی متفاوت و هیجان انگیزند اما به محض ِ پوشیدن ِ عبای شاعری ، همگی لحنی یکسان و بیانی روزمره و زبانی کلیشه ای می یابند . شاید تنها معدودی همچون باباچاهی و رویایی را بتوان سراغ گرفت که هر کدام ماجراجویی ِ خاص ِ خود را پیگیر است . پس از جوانها چه خبر ؟
چه چیز جوانان ِ شاعر را چنین بی خواست و محافظه کار کرده است ؟ ناشران ؟ مخاطبان ؟
چرا از شاعران ِ جوان ، گوشه ی دنج ِ یاءس و کلیشه های مودب ِ درد دل نویسی ، اینگونه دل برده است ؟ آیا انتظار سلحشوری ، جنگاوری و سر باز زدن از تمام ِ بایدهای ِ پلاسیده ؛ انتظاری نا به جاست ؟
قضاوت ِ خوب و بود و درست و نادرست ِ طغیان و تجربه ، با تاریخ است و گذر زمان …
شاعر را با این ها چه کار ؟
باید نو بود حتا اگر بیهوده ، حتا اگر نا به جا ، کفر آمیز
تاریخ ، توان ِ آن را دارد که هر نا به جایی را در گذر ِ زمان ، تراش داده و الماس اش کند . رسالت ِ شاعر این نیست که از ترس و اضطرابهایش ، روزمرگی کِشت کند . رسالت او قضاوت نیست ، سلحشوری ست . قد کشیدن ، عبور و بر نتافتن ِ هنجارهاست . او باید که زبانزد ِ رهایی باشد .
شاعر ِ آوانگارد ، نه
شاعر ، باید که آوانگارد باشد . شاعری که آوانگارد نباشد شاعر نیست ، بلندگوی ِ واگویه هایِ همه بودگی ست .
شاعر باید که مخاطب را ، جهان را به زحمت بیاندازد . او برای آرامش و امنیت نیامده است.
او آمده تا خواب ِسکون و سوغان و مصلحت را بر آشوبد .