.
.
.
.
من امسال ۷۰ ساله شدم و گذشتهی طولانی پشت سر دارم. پدربزرگ من شاعر بود. میرزا اسماعیل خانِ علا، از شعرای خطه مازندران بود. با نیما یوشیج رفاقت داشتند. نیما از یوش میآمد و از طریق مادری با پدربزرگ من فامیل بودند. با هم بزرگ شده بودند، رفاقت داشتند. پدربزرگ من شاعر کلاسیک بود، نوآوری های نیما را درک نمیکرد ولی به هر حال شاعر بود و سنت شاعری در خانواده پدری من وجود داشت. ایشان سه سال قبل از تولد من فوت کردند. پدرم که افسر ارتش بود بسیار آدم منضبط، دقیق و مدیری بود البته با عالم شعر و شاعری سر و کاری نداشت با اینحال اعتقادش این بود که من شاعر خواهم شد و همین را به من تلقین میکرد. مادر هم به شعر و شاعری بسیار علاقه داشت، به طوری که در ۱۷ سالگی، شعر روی سنگ قبر خود را سروده بود. مادر، اشعار پروین و حافظ را دوست داشت و از بچگی به جای لالایی این شعرها را برای ما میخواند. به هر حال روی تربیت پدر، من بسیار آدم دقیق و منظمی در کارهایم شده و بابت تربیت مادر و روح پدربزرگ، پیگیر شاعری هم بودم به طوری که از همان دوران دبستان شروع به سرودن غزل و قصیده کردم و در دبیرستان هم این جریان ادامه داشت.
در دبیرستان من با بهرام بیضایی آشنا شدم و ازطریق بهرام، به انجمن ادبی که برای بیضایی بزرگ، پدر بهرام بود میرفتم و از طریق دوستیهای بهرام با چند تن دیگر مثل داریوش آشوری و… آشنا شدم. با همین افراد جمعی را تشکیل دادیم که با هم شعر میخواندیم، به سینما میرفتیم، بحث ادبی میکردیم، نمایشنامه میخواندیم و… به این ترتیب من از طریق شعر وارد حوزهی کارِ اجتماعی هم شدم به خصوص که در کلاس پنجم به تشویقِ آشوری و بیضایی به دفترِ مجله علم و زندگی هم میرفتم. در همان زمان بهرام بیضایی آپاراتی را کرایه میکرد و همراه با فیلم به دفتر علم و زندگی میآورد و در واقع یک سینما کلوب درست کرده بود که ما آنجا فیلمها را تماشا و راجع به آنها بحث میکردیم. همزمان دکتر کاووسی هم از فرانسه برگشته بود و در مجله فردوسی به سردبیری دکتر محمود عنایت مقالات سینمایی مینوشت. وقتی ایشان کلاسهای سینمایی برگزار کردند ما هم شاگرد دکتر کاووسی شدیم و تکنیکهای سینما و ترفندهایش را با دکتر یاد گرفتیم. در طول دوران تحصیل در دبیرستان، من شاگردِ دبیرستان مروی بودم که آنجا چهرهی ادبی شاخصی نداشتیم. من و بهرام بیضایی و آشوری اما با دوستان دیگری از دبیرستان دارالفنون مثل محمدعلی سپانلو، نادر ابراهیمی و عباس پهلوان آشنا شدیم و البته با کمک بیضایی و آشوری روی شعر نو، هنر نو و تئاتر نو هم شناخت پیدا کردیم.
به هر حال وقتی دبیرستان تمام شد؛ من هم عضو محافل مختلف ادبی و هنری تهران بودم که شبها دور هم جمع شدیم و فعالیت داشتیم و در این زمان اولین شعرِ نو من، در روزنامه «نهیب آزادی» توسط آقای فرهنگ فرهی منتشر شد.
در سال ۱۳۴۰ من در دانشگاه ادبیات در رشته زبان انگلیسی پذیرفته شدم و این درحالی بود که آن زمان من تقریباً میتوانستم زبان انگلیسی را بفهمم، بخوانم و بنویسم.
همین سبب شد که دانشکده ادبیات به پاتوق ما تبدیل شود چرا که بهرام بیضایی در رشته ادبیات فارسی، ناصر شاهینپر در رشته جامعهشناسی و پری شیبانی _همسرِ منوچهر شیبانی_ همکلاسِ ناصر شاهینپر بود و ما از طریق ایشان به منوچهر شیبانی وصل شدیم. نادر ابراهیمی و مهرداد صمدی هم همکلاسان من بودند و در نتیجه جمع ما بزرگ و بزرگتر شد.
اوایل فروردین سال ۱۳۴۳ زمانی که شبها در محافل روشنفکری شرکت میکردیم، یک روز عصر من و نادر ابراهیمی با هم حرف میزدیم؛ ابراهیمی دلخور بود و میگفت:«مدیران مطبوعاتی مثل مجله سخن و مجله آرش_سیروس طاهباز سردبیر آن بود_خیلی به جوانها سختگیری میکنند و این من را ناراحت میکند. فکر میکنم ما باید خودمان دست به کار شویم و کار را پیش ببریم. کافیست ۱۰ نفر از ما ماهی ۱۰۰ تومان وسط بگذاریم. با این هزار تومان میتوانیم یک کتاب را در ۵۰۰ جلد منتشر کنیم. به همین سادگی سالی یک کتاب منتشر میشود.»
بین سالهای ۴۱ تا ۴۳ سیروس طاهباز و جلال آلاحمد با یکدیگر آشنا شدند. به سفارش جلال آل احمد، سیروس طاهباز سردبیر مجله آرش شد که به قطع کتاب چاپ میشد. صاحب امتیاز مجله آرش_آقای نراقی_دوستِ جلال و سیمین بود. از سوی دیگر به خواستِ دکتر محمود عنایت سردبیر مجله فردوسی، سیروس طاهباز مسئولیت صفحات شعر مجله فردوسی را هم به عهده گرفت. تعهد دیگر سیروس طاهباز در قبال جمعآوری و سامان دادن به آثار نیما بود.
بعد از مرگ نیما، آلاحمد مسئول و وصیِ آثار به جا مانده از او بود. آل احمد حوصله جمعآوری اشعار نیما را نداشت زیرا کار بسیار مشکلی بود. نیما روی هر چیزی شعر مینوشت و در چند گونی میریخت که هر کدام از گونیها یک اسم داشتند. بنابراین آلاحمد این گونیها و کارهای مربوط به آن را به سیروس طاهباز محول کرد.
سیروس آن زمان در خانه پدریاش زندگی میکرد. خانه قدیمی و بزرگی که اندرونی و بیرونی داشت. یکی از اتاقهای خانه در واقع دفتر کار سیروس بود و او این گونیها را در آنجا نگهداری میکرد.
سیروس آدم عجیبی بود. به راحتی دسترسیِ خاصی به دیگران نمیداد. مثلا آرزوی ما این بود که دستخط نیما را ببینیم ولی با این که امکان این کار برای سیروس میسر بود این اجازه را به ما نمیداد. یک شب بالاخره سیروس دوتا از شعرهای نیما را که روی تکه کاغذی نوشته شده بود نشانم داد و از سختی کار خودش صحبت کرد. من با اینکه نیما را از طریق آشناییِ خانوادگی میشناختم، با دیدن آن دستخط، احساس عجیب غریبی پیدا کردم. نیمایی که من از طریق جریان روشنفکری شناخته بودم با نیمایی که پدر بزرگ در شعرهایش با او شوخی میکرد بسیار متفاوت بود!
همه اینها را گفتم که بگویم سیروس طاهباز آن زمان، هم سردبیر مجله آرش بود و هم مسئول صفحات شعر مجله فردوسی، با اینهمه وقتی ما برای چاپ شعرهایمان به او مراجعه میکردیم حاضر نبود مجانی کارهای ما را منتشر کند!
همین اتفاقات ما را بر آن داشت تا پیگیر جایی برای چاپ آثارمان باشیم. آن زمان مجله های تخصصی شعر؛ فردوسی، آرش و سخن بودند. سخن در دستِ خانلری و محمود کیانوش بود که خط و ربطش کاملا ضد نیمایی بود وضعیت آرش هم که مشخص بود پس ما خودمان بایست دست به کار میشدیم.
آن زمان من کارمند فرودگاه تهران بودم و ماهیانه ۵۵۰ تا ۶۰۰ تومان حقوق میگرفتم پس در مقابل پیشنهادِ نادر ابراهیمی اعلام آمادگی کردم.
پس از صحبت با دوستان، به زودی ما دوازده، سیزده نفر بودیم که حاضر شدیم این مبلغ را به اشتراک بگذاریم.
با اکبر رادی که دانشجوی علوم اجتماعی دانشکده ادبیات بود و احمدرضا احمدی هم در همین رابطه آشنا شدیم و به این ترتیب ما «سازمان انتشارات طرفه» را به راه انداختیم.
«طرفه» پیشنهاد مهرداد صمدی بود.
مهرداد صمدی را به نوعی ما همگی به استادی قبول داشتیم. او احاطهی خوبی بر ادبیات و نقد ادبی داشت. به محافلی مثل محفل ابراهیم گلستان و فروغ راه پیدا کرده بود و در نتیجه مثلاً همان سالها که فروغ، کتاب تولدی دیگر را چاپ کرد این مقالهی مهرداد صمدی بود که ارزشهای این کار را برای جامعهی روشنفکری آشکار کرد. بنابراین محور ادبی که ما دور آن جمع میشدیم در واقع مهرداد صمدی بود.
در بحث مربوط به انتشارات طرفه، من، مهرداد صمدی، احمدرضا احمدی و سپانلو بخش شعر را به عهده گرفته بودیم، بهرام بیضایی و اکبر رادی هم بخش نمایشنامه و نادر ابراهیمی مسئول بخش داستان بود. بعدها مسعود کیمیایی و اسفندیار منفردزاده هم به ما اضافه شدند.
از کتابهایی که منتشر کردیم؛ کتاب «روزنامه شیشهای» احمدرضا احمدی، «Four Quartets» تی.اس.الیوت، ترجمه مهرداد صمدی و بعد «دیار شب» برای نادر ابراهیمی… به همین ترتیب انتشار کتابها را ادامه دادیم.
اما در زمینه هنر و ادبیات ما چند استاد داشتیم که میان ما بسیار محبوب بودند. «رویایی» یکی از این اساتید بود. ایشان در آغاز دهه ۴۰ شروع به سرایش اشعار دریاییها کرد و همین موجب بحث های ممتدی درباره فرمالیسم شده بود.
و از آنجا که ما دانشجوی دانشکده ادبیات، رشته زبان انگلیسی بودیم و با ادبیات انگلیسی مانند شعرهای تی اس الیوت و آثار شکسپیر آشنا شده بودیم در نتیجه مجلس پر رونقی از بحث ادبی هرشب داشتیم.
یکی دیگر از این اساتید «فریدون رهنما» بود که از فرنگستان برگشته بود و به فرانسه شعر میگفت. فریدون رهنما وقتی متوجه شد که ما در زمینه های ادبی، هنری در انجمن طرفه مشغول فعالیت هستیم پیشنهاد داد که اسم انجمن خود را به «موج نو» تغییر دهیم. او میگفت:« در سینمای فرانسه، جریانِ موج نو با گدار و وادیم به راه افتاده است پس شما هم میتوانید اسم مکتب کارتان را موج نو بگذارید.» البته در حال حاضر به نظر می رسد که موج نو، صرفاً منتسب به شعر است در حالی که آن زمان اصلاً اینگونه نبود و به همه آثار هنری که از سمت این گروه بیرون میآمد اطلاق می شد. بهرام بیضایی، اسفندیار منفردزاده، مسعود کیمیایی، اکبر رادی و… همه اینها به هم متصل بودند.
حالا که به موج نو رسیدیم اینجا من یک پرانتز باز میکنم. نادر ابراهیمی چند تا دوست نقاش داشت به نامهای محمدرضا جودت، منصور قندریز و رویین پاکباز. این سه تن یک آتلیه نقاشی در خیابان حافظ داشتند و تصمیم گرفته بودند موج نوی نقاشی ایران را کلید بزنند. با همین فکر، نقاشانِ آن زمان را در همان دفتر جمع کردند و نام خود را «تالار ایران» گذاشتند.
پس از تاسیس و راهاندازی، اعضای تالار ایران تصمیم گرفتند کتابهایی با محوریتِ موج نو در نقاشی و معماری چاپ کنند و پیگیرِ مترجم بودند. من از طریق نادر ابراهیمی با گروهشان آشنا شدم و قرار شد کار ترجمه را انجام بدهم.
از آن زمان انتشارات طرفه و تالار ایران مراودات صمیمانهتری برقرار کردند تا اینکه بالاخره در یک آپارتمان مشترک با دو بخش مجزای انتشارات طرفه و تالار ایران کنار هم جمع شدند. سال ۴۶ یا ۴۷ هم که منصور قندریز در حادثه اتومبیل کشته شد به پیشنهاد من تالار ایران به تالار قندریز تغییر نام پیدا کرد.
سال ۴۴، سال خیلی عجیبی برای من شد!
آن روزها ما بعد از دانشگاه به خیابان نادری کافه فیروز میرفتیم. در مجالسی که برگزار میشد شاملو، اخوان ثالث، نصرت رحمانی و فروغ فرخزاد شرکت میکردند. معاشرتهای شبانه ما با این افراد بود.
تا اینکه دکتر عنایت از مجله فردوسی رفت و آقای پهلوان به جای او سردبیر شد. حالا دیگر، درِ فردوسی به روی ما باز شده بود و برای اولین بار شعر من در فردوسی منتشر شد.
آن زمان من به تازگی به عنوان مترجم در سازمان برنامه استخدام شده بودم. جالب اینجا است که من همهی عمرم از راهِ زبان انگلیسی نان خوردهام.
روزی دکتر عنایت به من زنگ زد. من بسیار شگفتزده شدم به هر حال ایشان آن زمان برای ما اسطوره بودند. دکتر عنایت تصمیم داشتند که مجله نگین را منتشر کنند و از من خواستند که در کار جمعآوری و تدوین کمک باشم. مسلمأ من هم قبول کردم به دفتر مجله رفتم و مقدمات انتشار اولین شماره مجله نگین را فراهم کردیم.
از آنجا که دکتر عنایت آدم بیحوصله و حواسپرتی بود پیش میآمد که حین آمدن به دفتر مجله، کیفش را در اتوبوس جا میگذاشت و همه مقالاتِ مجله به باد میرفت.
تمام کارهای نشریه را من هماهنگ میکردم از انتخاب مقالات، صفحهبندی، سخن سردبیر تا رفتن به چاپخانه، حروفچینی، غلط گیری، همهی این کارها بر عهدهی من بود و بر همین اساس من خود را سردبیر مجله نگین میدانستم منتها در عمل روی جلد مجله، مدیر و سردبیر دکتر عنایت و همکار سردبیر اسماعیل نوریعلا نوشته میشد.
با این شرایط من یک سال با دکتر عنایت همکاری کردم.
همچنان معتقدم سال ۴۴ سال عجیبی بود!
در واقع مشغلههای من خیلی ناگهانی زیاد شده بود. از یک سو من در سازمان برنامه کار میکردم و از سوی دیگر هم در دارالفنون تدریس میکردم و البته در انتشارات طرفه هم فعالیت داشتم.
در این بین به نظر میرسید حالا دیگر زمانش رسیده که ما یک کار اساسی درباره شعر انجام بدهیم. بنابراین من تصمیم گرفتم یک مجله مستقل به نام «جزوه شعر» منتشر کنم.
این مجله در ۱۲ شماره، از فروردین تا اسفند ۱۳۴۵ منتشر شد که در این ۱۲ شماره ما حدود ۵۰۰ شاعر را به جامعه معرفی کردیم. همین حالا هم بچههایی که امروز شعر میسرایند بعضاً اشارههایی به آن جزوه شعر میکنند.
در پایان سال ۱۳۴۵ من به همکاری خودم با دکتر عنایت و مجله نگین پایان دادم.
در مجله فردوسی هم عباس پهلوان صفحات شعر را به عبدالعلی دستغیب، محمدعلی سپانلو و رضا براهنی داده بود.
من و رضا براهنی درباره شعر اختلاف نظر داشتیم به خصوص که او مقاله بلندی علیه شعرهای دریاییِ رویایی در مجله «جهان نو» نوشته بود و رویایی چون معتقد بود که از نظر تئوری ادبی توان رویارویی با براهنی را ندارد از من خواست جوابیهای برای آن مقاله بنویسم.
من هم در هفت شماره مجله فردوسی به طور هفتگی، جواب مقاله براهنی را دادم که این جدال در محافل ادبی گل کرد.
بنابراین عباس پهلوان تصمیم گرفت صفحات شعر مجله فردوسی توسط عبدالعلی دستغیب، محمدعلی سپانلو، من و رضا براهنی اداره شود و مخاطبان بر حسب سلیقه شخصی، شعرهایشان را برای هرکدام از ما بفرستند.
در همان روزها، حدود ۵۰۰ یا ۶۰۰ شاعر از سراسر ایران برای این صفحه شعر میفرستادند و من تصمیم داشتم شاعرانی را که فکر میکردم آینده ادبی شعر ایران را رقم خواهند زد در همان آغازگاهان کارشان معرفی کنم.
هنوز هم فکر میکنم اگر روزگار اجازه داده بود، کسانی مثل «نصیر نصیری»، «طاهره بارئی» و دیگران را که در آن ۱۰ شماره مشهور فردوسی معرفی کردم، میتوانستند آسمان ادبی ما را ستاره باران کنند.
ولی به هر حال این افتخار همواره با من خواهد بود که ۴۰ سال پیش توانستم تاثیری روی جریان شعری ایران در حد خودم بگذارم و در عین حال با چهره های آینده شعر کشور آشنا شوم و توفیق این را داشته باشم که راهی را باز کنم که آنها هم بتوانند بهتر خود را جلوه گر کنند.
در همین اثنا مسعود کیمیایی و اسفندیار منفردزاده هم توانستند سینمای ایران را فتح کنند و فیلم قیصر ساخته شد.
عشق به فیلم و سینما از همان دوران دبیرستان که با بهرام بیضایی به سینما میرفتیم در من بود ولی سینما رسانهای بود که ما فکر نمیکردیم بتوانیم به آن ورود پیدا کنیم بنابراین دغدغه فکری ما نبود.
در همان سال مجله سینما تصمیم گرفت جایزهای به نام «جایزه سپاس» تدارک ببیند و برای این کار به دنبال انتخابِ نامهایی برای هیئت ژوری بود که بتواند بهترین فیلمهای آن سالِ سینمای ایران را انتخاب کند.
من تا آن زمان، تعداد زیادی مقالاتِ سینمایی ترجمه کرده و نقدِ سینمایی نوشته بودم. بنابراین همراه با عباس پهلوان به آن هیئت پیوسته و البته در نهایت هیئت ژوری عجیب و خنده داری تشکیل شد. مثلاً رئیس هیئت ژوری، آقای محمد جواد محجوب بود که کاملا با سینما بیگانه بود.
به هر حال آن سال، جایزه های عمده به فیلم قیصر تعلق گرفت. این اتفاق از منظرِ رفاقت نبود که ما معتقد بودیم موج نو، بالاخره وارد سینمای ما هم شده است. البته بحثی هم این میان به وجود آمد که در آن فستیوالِ سپاس که ما ژوری بودیم دو فیلم خوب در جشنواره حاضر بودند: «گاو» و «قیصر»
«گاوِ» داریوش مهرجویی، فیلم بهتری بود اما هیچ کدام از عناصرِ سازنده این فیلم به صنعت سینمای ایران تعلق نداشتند. خود مهرجویی تازه از اروپا برگشته بود. هنرپیشههای فیلم همگی هنرپیشهی وزارت فرهنگ و هنر بودند و وزارت فرهنگ و هنر لوکیشن را در روستایی حوالی آذربایجان ساخته بود. بهرحال عوامل هیچکدام از سینمای حرفهای ایران نبودند و استدلال ما این بود که این جایزه بایست به بهترین فیلمِ صنعت سینمای ایران داده شود نه به فیلمهایی که با امکانات وزارت فرهنگ ساخته میشود.
در نتیجه جایزه بهترین کارگردانی به کیمیایی، جایزه بهترین بازیگر مرد برای بهروز وثوقی و جایزه بهترین موسیقی متن به اسفندیار منفردزاده تعلق گرفت.
در واقع این افراد یک مرتبه در حوزه موج نوی سینمای ایران مطرح شدند.
اما همین ارتباط من با سینما سبب شد که از طریق کیمیایی با افراد مختلفی در سینما آشنا شوم از جمله آشنایی دوباره با یکی از دوستان دوران دبیرستان آقای فریدون ژورک.
در مراسم اهدای جوایز سپاس، ژورک حضور داشت که ما به هم آشنایی دادیم و باب گفتوگو باز شد. ژورک، صاحبِ استودیو فیلمسازی بود و من را به استودیویش دعوت کرد. با وسوسههای ژورک من هم به سمت سینما کشیده شدم و به فیلمسازی پراختم.
در سال ۴۶ در کنکور اقتصاد، جهت اعزام دانشجویان به دانشگاه مریلندِ واشنگتن، قبول شدم و همان سال هم به امریکا رفتم که در واقع اولین سفر خارجی من محسوب میشد.
حال شما تصور کنید من که از سال ۱۳۴۰ تا ۱۳۴۶ در فضای ادبی و روشنفکری ایران بودم حالا اینسوی دنیا در فضای خلوت و به دور از هیاهو فقط بایست درس میخواندم. پس به همین سادگی دچار افسردگی شدم. به خصوص با وجود نامههایی که از دوستانم داشتم و در آن نامهها، هیاهوی تهران و فضای ادبی آنجا را برایم تصویر میکردند. به همین دلایل من تصمیم به بازگشت گرفتم.
به هرحال سال ۴۶ من چند ماه ایران نبودم و با ذوق و شوق تمام برگشتم تا به جریانات ادبی بپیوندم. روزهای سهشنبه روشنفکران در کافه فیروز دور هم جمع میشدند و از قضا آلاحمد هم همانروز حاضر می شد.
اولین سهشنبهای که من بعد از آن چند ماه غیبت در کافه فیروز، حاضر شدم همزمان با جشن تاجگذاری شاه بود که فرح تصمیم گرفته بود به این مناسبت کنگره شعری را برگزار کند.
در آن روز برای عدهای دعوت نامه رسیده بود تا در آن کنگره شرکت کنند و شعر بخوانند. حال بحث این بود که مسلما علاقهای به شرکت در کنگره و ملکالشعرا شدن میان شاعران آن محفل وجود نداشت.
آلاحمد پیشنهاد داد اعتراض کنیم و بگوییم در مملکتی که سانسور جایگاه دارد ما حاضر نیستیم زینتالمجالس شویم و شعر بخوانیم. برای سامان دادن به این اعتراض در خانه سپانلو جمع شدیم و پس از گفتگو تصمیم بر آن شد که اعلامیه را داریوش آشوری بنویسد. اعلامیه را در ۹ نسخه تایپ و زیر آن را امضا کردیم. در نهایت ۵۰ ، ۶۰ امضا جمعآوری شد هرچند که خیلیها هم امتناع کردند. با همین امضاها قرار شد بیانیه را منتشر کنیم. منتها درست قبل از انتشار بیانیهی اعتراض به سانسور، کنگره شعر از طرف دربار لغو شد.
بعد از اتمام این قضیه آلاحمد پیشنهاد داد حال که همگی دور هم هستیم بیایید یک تشکل صنفیِ نویسندگان و شاعران تشکیل دهیم. پس از بحثهای فراوان به این نتیجه رسیدیم که انجمنی به نام «کانون نویسندگان» را تشکیل بدهیم.
اساسنامه را من نوشتم و سپس بهرام بیضایی تغییرات لازم را انجام داد. در نتیجه بدون بحث و حاشیه من مسئول امور اداری کانون نویسندگان و از شرکت در انتخابات هیئت دبیران منصرف شدم.
از جمله وظایف من، تدارک جلسات سخنرانی بود که به کمک دوستان در تالار ایران برگزار میکردیم. دیگر اینکه سخنرانی و کلیات مراسم را مکتوب میکردیم و به دست اعضای کانون میرساندیم. به شهرستانها هم جهت عضوگیری برای کانون سفر میکردم.
از شیراز، عبدالعلی دستغیب، منصور اوجی و حسن شهپری به دعوت ما آمدند و عضو کانون نویسندگان شدند از تبریز و اصفهان هم چندین نفر دیگر در کانون نویسندگان جمع کردیم.
اما زمانی که آلاحمد از دنیا رفت سختگیری ساواک افزایش یافت و متاسفانه در سال ۱۳۴۹ کار کانون نویسندگان را مختومه اعلام کردند.
با به راه افتادن سازمان رادیو و تلویزیون ایران، خیلی از چهرههای ادبی و هنری، جذب این سازمان شدند.
در زمان فعالیت کانون نویسندگان، بحثی درباره همکاری با سازمانهای دولتی مطرح و به این تصمیم منتهی شده بود که ما تلویزیون ایران را تحریم میکنیم و این خط قرمز اعضای کانون بود.
به طوری که در سال ۵۶ در جلسه کانون نویسندگان، افرادی مثل اخوان ثالث، نادر نادرپور، منوچهر آتشی و عده دیگری را که عضو کانونِ سابق بودند به دلیل همکاری با تلویزیون از عضویت عزل کردند.
اما در واقع خیلیها مثل یداله رویایی که رئیس حسابداری رادیو تلویزیون بود جذب تلویزیون شده بودند و همین باعث به وجود آمدن اختلاف میان روشنفکران شده بود.
دهه پنجاه خیلی تلخ شروع شد و همین در روحیه و انگیزه من برای انجام کارهای ادبی و هنری تاثیر گذاشته بود و روز به روز منجر به سلبِ علاقه من از این حوزه میشد.
فیلم اول من_مردان سحر_ در سال ۴۹ ساخته شد. برای ساخت فیلم دوم اما، حال روحی خیلی بدی داشتم بنابراین کار را نیمه رها کردم و تهیهکننده و فیلمبردار با حواشی بسیار، کار را به پایان رساندند. در واقع بستگیِ فضای اجتماعیِ آن روزها من را ناراحت میکرد و دیگر این که در آن فضای ادبی مسئله و دغدغه، دیگر شعر نبود.
به همین دلیل پیگیر شدم که برای بار دوم، سفر به خارج و ادامه تحصیلات در آنجا را محک بزنم. در آن زمان من جذبِ ادبیات عرفانی ایران شده و از طریق عرفان به حوزه اسلام و مذهبیون رسیده و مطالعاتم را در این حوزه راجع به تاریخ، فقه اسلام و حوزههای اسلامی آغاز کرده بودم.
البته این را هم اضافه کنم که در کنار فعالیتهای سینمایی، به انتخابِ بچه های فیلم و سینما در انتخابات به عنوان دبیرِ سندیکای هنرمندان سینما انتخاب شدم و همین باعث شد با سانسور درگیری بیشتری پیدا کنم.
در عین حال فضای وحشتناکی که از لحاظ اخلاقی و اجتماعی بر سینمای ایران حاکم بود، همهی اینها با هم در من دلزدگی ایجاد کرده بودند.
در سال ۴۶ هم که دانشجوی کارشناسیِ ارشد ِ رشته علوم اجتماعی بودم به خواستِ آقای دکتر غلامحسین صدیقی که مسئول دانشکده علوم اجتماعی بود واحدِ ادبیات ایران از دید اجتماعی را همانجا تدریس میکردم.
آقای دکتر صدیقی به من پیشنهاد دادند برای تکمیل تحصیلات خود به خارج از ایران بروم و در رشته جامعه شناسیِ دین درس بخوانم، مدرک بگیرم، برگردم و این رشته را در دانشگاه تهران تدریس کنم. وقتی مشکلات مالی را مطرح کردم گفتند با آقای عبدالمجید مجیدی رئیس سازمان برنامه که در واقع رئیس من بود صحبت و راهحل را پیدا کنیم.
بنابراین توافق شد که من برای سه سال به انگلستان بروم، درس بخوانم و در این مدت حقوق من پرداخت شود.
در سال ۱۳۵۴ من راهی انگلستان شدم و پس از گذشتِ سه سال چون تصمیم داشتم بیشتر بمانم با مرخصیِ بدون حقوق پیش رفتم.
برای امرار معاش هم در فاصلهی تعطیلاتِ تحصیلی به تهران برمیگشتم و کار میکردم.
تابستان ۵۶ وقتی به تهران بازگشتم زمانی بود که «شبهای شعر گوته» برگزار میشد و کانون نویسندگان هر هفته در منزل آقای گلشیری جلسه داشت که من هم به آن پیوستم.
سال آخر تحصیلِ من، انقلاب در ایران رخ داد.
در مقطعِ انقلاب من در انگلستان دانشجو بودم، سال آخر تحصیلم را می گذراندم و قرار بود به زودی از تزِ خود دفاع کنم در نتیجه زمان انقلاب من در ایران نبودم.
بینِ زندگیِ من در ایران و آغاز سکونت دائم در خارج از کشور، یک فاصله پنج، شش ساله وجود دارد.
آن زمان، من در انگلستان دانشجو و کمتر با ایران در تماس بودم. در واقع بیشتر، تابستانها به تهران میرفتم.
خرداد ماه ۵۸ بعد از تعطیلی دانشگاه برای ادامه کار و فعالیت به ایران بازگشتم. آن زمان انقلاب رخ داده و جریانات مختلفی در حال طی شدن بود. من به عنوان کارشناس به سازمان برنامه برگشتم و مدتی هم مشغول به کار شدم منتها مشکلاتی وجود داشت که با روحیات من سازگار نبود پس به این منجر شد که من آن کار را رها کردم و در مرداد ۱۳۶۰ برای همیشه از ایران خارج شدم و دیگر نتوانستم برگردم.
در خارج از کشور، اولین مسئله برای من چگونگی گذران زندگی بود چرا که با وجود خانواده و بیکاری معضل بزرگی به شمار میآمد.
پس در همان بدو ورود به انگلستان با یکی از دوستانم به نام «توفیق ممتاز» که صاحب دفتر تبلیغاتی «سبز ایران» بود تماس گرفتم. این مکان در واقع یک دفتر گردشگری برای ایرانیانی بود که به انگلستان میآمدند. بنابراین برای مدتی در این دفتر شروع به کار کردم.
وضعیت در ایران هنوز مساعد بود و دیوار میان خارج و داخل هنوز کشیده نشده بود. بعضی از شرکتهای ایرانی هنوز هم جهت فیلمهای تبلیغاتی به خارج از کشور سفارش می دادند. سفارشاتی که به شرکت سبز ایران میرسید را من به عهده میگرفتم.
از طرفی هم تقریباً به مدت پنج سال، چاپخانهی عدهای از دوستان را در انگلستان مدیریت کردم و از این راهها امرار معاش میکردم.
تا بالاخره گرین کارت آمریکا را گرفتم.
در واقع از سال ۱۹۸۱ دوریِ من از ایران آغاز و در سال ۱۹۹۴ به امریکا منتهی شد و تا به الان هم ساکن امریکا هستم.
در سال ۱۹۸۲ زمانی که تحصیل من به پایان رسید از نظر روحی اوضاع خوبی نداشتم. در همان ایام در دفتر تبلیغاتی سبز ایران خانم شکوه میرزادگی را ملاقات کردم.
البته قبلتر هم چند بار ایشان را در ایران دیده بودم. ایشان به عنوان صاحب امتیاز از من برای همکاری در مجلهی مقاومت دعوت کردند. بر اساس همین همکاری شعرهای تازه من در مجلهی مقاومت چاپ شدند.
از سه سال مانده به انقلاب، من دیگر توان شعر گفتن نداشتم و به ادبیات اصلاً فکر نمیکردم. بیشتر تمرکز من روی مطالعات مربوط به تزم بود. در واقع من در انگلستان جامعهشناسی سیاسی خوانده بودم.
پس از خروجِ دائم از ایران نوعی قطع ارتباط روحی برایم پیش آمده بود اما خانم میرزادگی اصرار داشتند که من همچنان بایست به سرودن شعر ادامه بدهم.
در سال ۱۹۸۴ ما تصمیم گرفتیم جریان ادبی به نام «ایران کوچک» در خارج از کشور به راه بیندازیم. ایران کوچک عبارت بود از یک محفل فرهنگی ادبی که از سال ۱۹۸۴ تا ۱۹۹۰ هر هفته تشکیل میشد و فرهنگ ایران را از ابتدا تاکنون مورد بررسی قرار میداد. از سوی دیگر برای هنرمندان ساکن لندن یا مسافران ایرانی، شب های ویژه برگزار میکردیم. نوار کاست این شبها موجود است ولی تا به حال تصمیمی جهت سامان دادن به آنها نگرفتهام.
در سال ۱۹۸۸ ما به این فکر افتادیم که ادبیاتِ خارج از کشور بایست برای خود معنا و سازمانی داشته باشد. بنابراین انجمن پویشگران به راه افتاد که حاصل آن نشریه پویشگران بود.
در این میان من از همسر سابقم جدا شدم و پس از یک سال تنهایی با خانم میرزادگی ازدواج کردم.
در سال ۱۹۹۴ ما به امریکا آمدیم و چند شماره از مجله پویشگران را هم در اینجا منتشر کردیم.
رفته رفته حس کردم شعر برای من دیگر کاری نمیکند. آن تحول سابق را در من ایجاد نمیکند.
به خانم میرزادگی گفتم که من میخواهم آخرین شعرم را بسرایم.
شعر بلندی در ۷۰ یا ۸۰ صفحه به نام «موریانهها و چشمه» که در لندن آغاز شد و در امریکا به پایان رساندمش. من حس میکردم بهتر از آن دیگر نمیتوانستم شعر بگویم.
من در لندن، کتاب «سه پله تا شکوه» و بعد از آمدن به امریکا، کتاب «کلید آذرخش» و در انتها هم «موریانهها و چشمه» را منتشر کردم.
کتاب موریانهها و چشمه در واقع داستان غربتِ من است و با انتشار این کتاب، من دیگر اشتیاقم به شعر گفتن را از دست دادم.
فاجعه به قدری برای من بزرگ و گران تمام شده بود و زندگی، جوانی، فکر و آرزوهایم را آنچنان سوخته میدیدم که فکر میکردم شعر گفتن دیگر دردی از من دوا نمیکند. اینکه برای من شبِ شعر بگذارند و من در آنجا شعر بخوانم، بیفایده بود. مدتی بعد هم در تورنتو، در شب بزرگداشت شاملو، من بیشتر از اینکه از شعر شاملو حرف بزنم از وضعیت کلی شعر سخن گفتم. پس از آن مشکلات قلبی من بیشتر شد و کار من به عمل جراحی کشید. از سال ۱۹۹۶ به بعد هم من به عنوان یک بیمار قلبی زندگی میکنم.
آخرین مجلهی پویشگران را منتشر کرده ولی پخش نکرده بودیم که یک روز به خانم میرزادگی گفتم:«من شبیه یک ماهی هستم که از آب بیرون افتادهام. احساس میکنم یک نوع مرگ را دارم تجربه میکنم. مخاطبِ من در سراسر دنیا و در ایران پراکنده است و من بدونِ این مخاطب، نمیتوانم زندگی کنم. سعهیصدرِ نیما را هم ندارم که شعرهایم را در گونی بیاندازم و مطمئن باشم آیندگانی خواهند آمد که این آثار را از گونی دربیاورند و منتشر کنند. من دوست دارم مستقیم با مخاطبانم روبهرو شوم. دانشگاه تهران و سازمان برنامه من را برای تحصیل به خارج از کشور فرستادند تا برگردم و جامعهشناسی دین را در ایران تدریس کنم. این عقده در من باقی مانده که به دانشگاه برگردم و آن چه را که آموختهام به بچهها یاد بدهم.»
سال ۲۰۰۲ صاحبانِ تلویزیون در لسآنجلس متوجه شدند که میتوانند امواج صدا و تصویر را به ایران بفرستند. یک مرتبه چند کانال تلویزیونی با این نیت شروع به کار کردند. من هم به خانم میرزادگی پیشنهاد دادم از موقعیتِ پیش آمده استفاده کنیم و برنامهساز تلویزیونی شویم و هفتهای یک ساعت راجع به مسائل مختلف با مردم صحبت کنیم. ایشان رغبت نشان ندادند ولی وقتی اصرار مرا دیدند، پذیرفتند. بنابراین ما برنامه هفتگیمان را به مدت سه سال هر هفته اجرا میکردیم. در این برنامه خانم میرزادگی درباره میراث فرهنگیِ ایران صحبت میکردند و من هم مسائل مربوط به جامعه شناسیِ فرهنگ و دین را بررسی میکردم. پس از سه سال برنامهی دیگری با عنوان «در پیشگاه فرهنگ» را تهیه کردیم که مجموعه اجراهای آن برنامه هم حدوداً سه سال زمان برد. از سوی دیگر آشنایی با فضای اینترنت، به ما این امکان را داد که مجلهی تعطیل شدهی پویشگران را این بار با استفاده از اینترنت منتشر کنیم. بنابراین سایت پویشگران آغاز به کار کرد و همزمان با برنامههای تلویزیونی هر دو را پیش میبردیم. البته که برنامهی سخنرانیها هم سر جای خود بود. ما جلسات سخنرانی مختلفی در شهرهای اروپا برگزار میکردیم. آقای تقی مختار_برادر توفیق ممتاز_ هم که سردبیر نشریه ایرانیان واشنگتن هستند از من خواستند در نشریه ایشان دو صفحه فرهنگی داشته باشم. از آنجا که نشریه، جمعهها منتشر میشد؛ بخش مقالهای را که من پیش میبردم «جمعهگردیهای اسماعیل نوریعلا» نامگذاری کرده بودم.
احتمالاً تا حالا حدود ۴۰۰ تا جمعه گردی نوشته باشم. پس از یکسال، بعد از راهاندازی سایت گویا نیوز، این مقالات را در گویانیوز هم منتشر میکردم. حدود ۷ سال هر هفته، جمعهگردیها در گویا نیوز منتشر میشد. در حال حاضر من در دانشگاه دنور، جامعهشناسیِ اسلام و زبان فارسی تدریس میکنم.