اندوه نور (بهنود بهادری) و شعر دیگر: مونا زاهدی، بهناز عباسی دشتی، حسین خلیلی

اندوهِ نور: بهنود بهادری

اندوهِ نور نام پرونده‌ای است که از این پس قرار بر این دارد که شعر شاعرانی را نشر دهد که حدودا ۴دهه بعد از حضور شاعران آوانگارد( موج نو، شعر دیگر، حجم ) دست به نویسش زده‌اند. قصد این پرونده هرگز اعلام وجود یک جریان یا یک حلقه نیست. متن‌ها اشتراکات فروان و عمیقی با هم دارند که نور  و حیات این ریشه‌های متنی،  جریان آوانگارد شعر معاصر فارسی است. بعد از سالها دیده نشدن و پنهان‌کاری توسط ناقدین و بعدتر هیاهو پُر تریبون شعر دهه‌ی ۷۰ شعر امروز به ساحل آرامش رسیده است و در سراسر ایران نسلی دست به قلم برده که شعر فارسی را از سبک هندی تا نیما و هوشنگ ایرانی و تندرکیا به دقت رصد کرده و استمرار بخشیده است این گنجینه‌ی شکیل را. هدف نشان دادن متن‌های دقیقی است که در زیبایی چون جریانهای ماقبل خودش سردرابرها می‌کشاند.

در انتها یاد و نام منصور خورشیدی عزیز را، گرامی می‌دارم که در این صفحه زحماتش در نشر و آشنایی نسلهای بعد از خودش با جریانهای اصیل شعر معاصر فارسی ستودنی و ماناست. روحش غرق در نور باد.

بهناز عباسی رشتی:

(…)

با تو که خورشید می آمدی

و مرثیه علف

سایه شانه ات بود

با کاکلی از رستاخیز و زاِئر

که تنی هذیانی از رستگاری آبی بود

دوستت دارم را

در مدارا

چه بدر آه

کفن کردم

(…)

در بشارت باد نامت

سایه آهو

تنفس رگی زخمی است

و من تمام فصول روبرو را

شقایق به شقایق

گریستم.

(…)

نشسته بر کتف های عزلت

با نیم رخی از مرثیه

و نیم رخی از مدارا

تیرک زده زیر صاعقه گیاه

و رایحه باران

از گلدسته های منظره

رفتار آه که به گاه بیاید

با شیهه رسم مگر

تب من را

عطسه نامت حجامت کند.

مونا زاهدی:

(…)

چه می گوید درخت

آنگاه که می‌رقصد

برگ به برگ

سراسیمه

تا باد چنین رسوا

 هی رسواتر شود

دست درازتر..

حالا

به شبپره‌ها بگو

تو را به خواب‌های عنکبوت

از شاخه تا شاخه

تسلیم کنند

تا مسافت برگ طی شود

*

تاراج ریشه‌هاست این

که خاک چنین به چله نشسته       آرام.

حسین خلیلی:

(…)

با رفتار ِکوبنده‌ی ِپتکی به سنگینی ِکوه‌ها که ضربه‌های ِمهیبش قلب را شایسته می‌کرد ـ سرنوشت ـ موسیقی مرموزِ این نور کدر توحش ِنبض ـ  وگام ِ نفس‌هام را  رام  می‌کردم

تعلیم حیرتی که نام تو باشد

ماه سر آمده ــ

پرّانی‌ی نحیف میلم به تنگی پوست

اسکلت ِ عطری باستانی پوشید

و پیوستگی   

مغرورتر از سکوت

در مشاعرم شکست

حالا مهابت دستهای تو هنوز ِآمدنند  

پوست اما  می رمد فرسوده از خاطر لمس ــ

و نبض، مکنده و معکوس، طیف را سپید کرده تا

سر به راه و رام، در حفره‌های چشم، تصویرِ تو عطری ــ

تنها   پریده    بماند.

کفنی از آهک‌وکافور به استخوان‌های لجوجم می‌نشانی

 ـ دریای کف کرده‌ای ! ـ

                         تسلای آرامشی از آن دستْ تشنگی

                                             که  بر پهنه‌ی آبی‌ها

                                                      تلف می‌کنم.

اشتراک گذاری: