داستان کاج‌های زرد از پونه ابدالی

کاج‌های زردپونه ابدالی

پونه ابدالی

بابک خم شده بود روی میزطراحی و آخرین اتود پازل میدان آزادی را طراحی می‌کرد، سیگارش داشت توی زیرسیگاری خاکستر می‌شد، کمی به کاغذ خیره شد و بعد آنرا از وسط جر داد ومچاله کرد، نگاهی به دیوار روبه رویش انداخت و به طرح‌های قبلی، نه انگار نقش و نگار ایرانی خوب جواب نمیداد، پول توی گل آفتاب گردان بود و ایفل نه سرستون تخت‌جمشید و حالا برج آزادی که هرکار می‌کرد ریخت و قواره‌اش درست درنمیآمد، یه جای کارش میلنگید و بابک نمی‌فهمید اشکال از کجاست. دور خودش چرخید وکنار میز ایستاد، به پرونده‌های تلنبار شده نگاه کرد، حالا شش ماهی میشد که از تعطیلی دفتر دبی و کیش می‌گذشت، پروژه های ساختمانی کیش نیمه کاره مانده بود افغان‌ها را که ازجزیره بیرون کرده بودند کارگر کم شده بود، یعنی مثل آنها کم شده بود، پرکار و بی‌منت. با کارگران ایرانی سخت میشد کار کرد، قوم و قبیله‌ایی بودند پشت هم. اگرپولشان را سرموقع نمیدادی شاید میزدند و ناکارت می‌کردند،حالا هم که سیمان و آهن گران شده بود، آنقدر که پیمانکارها جا زده بودند. نفسی تازه کرد،همه چیز انگار ساکن مانده بود سرجایش. دبی شده بود شهرمرده ها، ساختمان‌های نیمه کاره داشتند خاک می‌خوردند.

نشست ودست‌هایش را بالا برد و کمان شد روی صندلی.اکبری سرصبح تمام کرکره‌ها را کنار کشیده بود،بابک نگاه کرد به باران که اریب روی پنجره‌های خاک گرفته می‌بارید، کاج‌ها با هوهوی باد به چپ و راست می‌رفتند و برگ‌های خشک شده‌ی درخت‌های چنار توی هوا چرخ می‌خوردند. ابرها سنگین بودند و به سیاهی می‌زد رنگشان.

نگاهی به ساعتش انداخت و دراتاقش را باز کرد و میان چهارچوب ایستاد. یاسمن از آبدارخانه بیرون آمد و گفت:    « مبارکه! اکبری راست میگه؟چرا زودتر نگفتی پس؟» بابک خندید و سلام کرد، خانم فرشچی از پشت میزش که کنار در ورودی اتاق بابک بود گفت:«دزد دستش سبکه،بعدش خبر خوش میرسه بهتون.» و نخ کاموا را دور انگشت اشاره‌اش تاباند و رو به اکبری که حالا با دقت داشت به انگشت و قلاب فرشچی نگاه می‌کرد گفت:«ببین اکبری جان،به این میگن زنجیر، اینطوری؟»و تند و تند نخ را از قلاب رد کرد. اکبری زیرچشمی نگاهی به بابک انداخت و خندید. لپ‌هایش سرخ شده بود:«شاید به درد خورد، لیف که میشه بافت.»

بابک گره کرواتش را شل کرد و به یاسمن نگاهی کرد:«صبح زنگ زدن از آگاهی. تقویم‌ها چی شد؟» هر دو داخل اتاق شدند و پشت سرشان  اکبری آمد تو و دو فنجان قهوه با یک پیشدستی پر از بیسکویت ساقه طلایی روی میز گذاشت:«مال حلاله دیگه، برمیگرده به صاحبش.» و بی‌حرف ایستاد. بابک کاغذها را روی میز دسته کرد و گفت:«یعنی اون مالی که برنمیگرده حلال نیست؟» اکبری جواب نداد و بیرون رفت. یاسمن خنده خنده  فنجان را برداشت:«صبح چاپ خونه بودم، تا اخر هفته آماده است، سفارش شهرستانها رو فرستادم رفت.» بابک سرش را تکان داد:«دیر نشه یاسی، نزدیک عیده. کلی چک پاس نکرده داریم.» یاسمن ناخنش را جوید:«مهندس میمنت گفت فردا صبح میاد بابت تسویه دفتر دبی، خدا رحم کنه.» اکبری باز تو آمد و نامه‌ایی را به دست یاسمن داد:«به قول یارو گفتنی اینا میشینن شیشه میشه می‌کشن هوش از سرشون میره،می‌خوان یه شبه پولدار بشن.خدا مارو ببخشه.» بابک نگاهی به اکبری کرد که حالا نوک قلاب فلزی سرخابی رنگش از توی جیب شلوارش بیرون زده بود  اکبری نگاهش به یاسمن بود:«غیر از اینه؟ مهندس میگه چه تن و توشی هم داشته  یارو.» یاسمن سرش را تکان داد، بابک گفت:«اونقدر زده بودنش که نمی‌تونست تکون بخوره،کله‌اش شده بود قدر یه توپ.» و دستانش را از هم باز کرد.فرشچی بلند گفت:«خب حقشه دیگه!دزد بوده مثلن. میگن از پا اونقدر آویزونشون می‌کنن تا مقر بیان،اگه کتک نخورن که حاشا می‌کنن همه چیزو مهندس جان.» یاسمین بیسکویت را برداشت و تکیه زد به صندلی:«این چیزا سند و پول نمیشه که،اصل اوناست که معلوم نیست کجاست.» و بیسکوییت را نصف کرد. بابک دکمه‌های جلیقه‌اش  را باز کرد و نگاهی به یاسمن کرد که چند روزی بود آرام و قرار نداشت، از همان روزی که مجبور شدند پروژه‌های کیش را نیمه تمام  بگذارند لاغر و لاغرتر شده بود. بابک گفت:«عکس یه پلیس را هم زده بودن به در و دیوار،انگار توی همین ماجرای گرفتن این دزدا با تیر زدنش یا رفته زیر ماشین.» فنجان یاسمن نرسیده به لب‌هایش دوباره برگشت توی نعلبکی:«دروغ میگی؟»چشم از بابک برنمیداشت، بابک تکیه داد به صندلی چرمی‌اش:«گفتن تازه ازدواج کرده بود و چه میدونم،یه بچه شش ماهه داشته.»  نفس عمیقی کشید و به پنجره نگاه کرد که حالا زردی پررنگ بدنه‌ی جرثقیلی را قاب کرده بود، سیم آویزان از جرثقیل داشت تاب می‌خورد توی هوا، یاسمن گفت:«یعنی بخاطر شکایت شما اینطور شده؟» بابک شانه بالا انداخت، داشت با کاغذهای روی میزش ور می‌رفت:«فکریه همینم از صبح.» یاسمن فنجان را برداشت:«بهرحال کارش بوده دیگه،وظیفه اش بوده.تقصیرتو که نیست.»و رفت توی فکر.

اکبری در حالی که نخ کاموای نارنجی رنگ فرشچی را دور انگشتش می‌پیچاند در چهارچوب درایستاد و گفت:«قسمتش بوده آقای مهندس،باید اون ساعت می مرده بنده خدا.خدا صبر به زن و بچه‌اش بده.» بابک سرتکان داد. از صبح نتوانسته بود از فکر قیافه‌ی آن پلیس در بیاید، هرچند که همه می‌گفتند بخاطر کشته شدن همان پلیس بوده که پیگیر گرفتن دزدها شده بود اداره آگاهی و گرنه تره هم خورد نمیکردند برای شکایت  آنها اما باز پازل ها خوب در ذهنش چفت نمی‌شد. برگه‌ها را روی میزش جابه جا کرد. اکبری گفت:«تا یادم نرفته این خانوم ایزدی آرایشگاه بالایی اومده بود صبحی با شما کار داشت.» بابک رو کرد به یاسمن، سردردش داشت شروع میشد، همیشه از کناره‌ی فکش شروع می‌کرد به ذوق ذوق کردن. یاسمن خندید و ابرو بالا انداخت:«ایزدی؟ با مهندس؟مطمئنی؟» اکبری همانطور که داشت توی اتاق راه می‌رفت و گردگیری می‌کرد گفت:«بعله!ابروهاشو هم انگاری تازه تتو کرده بود،به چشم خواهری البته.» بعد زیرلبی لبخندی زد:«انگار از طرف خبرنگارها اومدن میخوان ازپشت این پنجره عکاسی کنن  فردا. پنجره هارو هم لابد باید من پاک کنم با این بارون» یاسمن بلند شد و پشت پنجره رفت:«از چی؟» فرشچی تقه‌ایی به در زد و آمد تو:«اتفاقن دکترجمشیدی هم تلفن کرد،گفت با تقاضاشون موافقه.» بابک چشمش را خاراند و عینکش را از توی کیفش در آورد:«کدوم تقاضا؟»فرشچی خندید، گوله کاموا را گذاشته بود توی جیب مانتواش و همانطور ایستاده داشت تند و تند چیزی می‌بافت:«دادم دست خانوم مهندس اون نامه رو.» بعد رو کرد به اکبری و گفت :«بیا اکبری جان به این میگن مربع مادربزرگ.» یاسمن میزکنفرانس را دور زد و نامه را باز کرد، نگاهی به پنجره انداخت، اکبری پنجره را بست:«چه طوفانی یکهو.» یاسمن نامه را داد دست بابک:«گفتی دکترجمشیدی موافقت کرده؟» فرشچی عینکش را روی دماغش جابه جا کرد و بی‌انکه سرش را بالا بیاورد گفت:«بعله!خیلی هم هیجان زده بود انگار.» یاسمن اخم کرد:«ایزدیو بگیر برام وصل کن همینجا.» اکبری پشت پنجره ایستاده بود به تماشا:«به قول معروف گفتنی چه تکنولوژیه چه عظمتی، آدم خوف میکنه از دیدنش،نه مهندس؟» و به جرثقیل اشاره کرد. بابک نامه را مچاله کرد و عینکش را گذاشت روی پیشانی:«یه مشت مزخرفات بی اسم و امضا». درد داشت می‌رفت پشت چشم‌هایش. اکبری گفت:«بهرحال تقاص کارشو باید پس بده دیگه،نه؟حرف خدا و پیغمبره.قانونه.» بابک تند نگاه اکبری کرد. اکبری فنجان‌ها را توی سینی گذاشت و از کنار فرشچی رد شد. فرشچی نگاهی به بافته‌اش  انداخت و لبخند زد:«واسه نوه‌امه،یه سارافونه.» و برگشت پشت میز کارش، یاسمن گوشی را با اولین زنگ برداشت. بابک دست‌هایش را توی جیبش کرده بود و توی اتاق بالا و پایین می‌رفت، ایستاد کنار کتابخانه‌اش اگر اوضاع اینطور پیش می رفت باید عذر فرشچی و اکبری را میخواست. باز نگاهی کرد به طرح پازل‌های قبلی، تا اخر هفته باید آزادی را تمام می‌کرد اما حس هیچ کاری را نداشت. برگشت و باز زل زد به زردی جرثقیل، درد  انگار که پشت شقیقه‌هایش گیر کرده باشد می کوبید به در و دیوار سرش.

یاسمن گوشی را گذاشت:«میگه مجوز گرفتن عکاس‌ها،طبقه اونها که آرایشگاه زنونه است بهترین دید از طبقه ماست انگار،نظرت چیه ؟» بابک  حس می‌کرد نفسش کم کم بالا نمیآید، موج موج مردم ایستاده بودند به تماشای بدنی که توی هوا تاب می‌خورد،همین چند ماه پیش بود انگار،تهران بود یا جای دیگر؟ سرش را تکان داد انگار که بخواهد تصویر را از ذهنش پاک کند:«خیابون به این بزرگی،حرفی میزنی‌ها پنجره که مشاع نیست.» یاسمن نشست پشت میز کنفرانس:«یه فکری دارم.» بابک فنجان قهوه را تا ته سرکشید و با بی‌حوصلگی گفت:«چی؟» یاسمن نزدیک بابک شد و آرام زیرگوشش گفت:«باهاشون معامله می‌کنیم.توی این اوضاع اگه پنج تومن هم دستمون بیاد بازم پنج تومنه.چی میگی؟» بابک چشم‌هایش را ریز کرد:«دیوانه شدی؟» یاسمن گفت:«راه دیگه‌ایی به نظرت میاد؟»صدایش گرفته بود.

دکتر جمشیدی بلند قد بود با سبیل‌های تاب خورده رو به بالا، موهای فلفل نمکی‌اش را از پشت بسته بود:«به مهندس!»جلو آمد و  دست داد، دست‌هایش گرم و مرطوب بود. نشست،ایزدی چند لحظه بعدش آمد،عطرش بوی بادام تلخ میداد سنگینی میکرد توی هوا، بابک در را باز گذاشت، فرشچی بافته را رها کرده بود روی میز و داشت پشت کامپیوترش فال ورق می‌گرفت:«مهندس انگار پاک از این دنیا بیخبری‌ها همه تهران می دونن فردا اینجا چه خبره.» بابک تند گفت:«دفاترمالیاتی دبی را برام آماده کن.تمام پرونده‌های پروژه‌ها با کپی.فردا مهندس میمنت میاد نباید معطلش کنیم.» دکتر جمشیدی دوربین “کانون دی-هفت “ش را گذاشت روی میز:«الوندی جون با تو که کاری نداریم،صبح این آقای اکبری بیاد در را باز کنه و دو ساعت بعدش هم انگار نه انگار،تا برسی دفتر یارو هفت کفن هم پوسونده.» یاسمن دوربین را توی دستش گرفته بود:«چه خوش دست هم هست.» خانم ایزدی با فنجان قهوه‌اش بازی  می‌کرد:«نمیدونید چه عکسایی ازش در میاد.» دکتر روی صندلی جابه جا شد:«شنیدم اوضاع ساختمون بهم ریخته با این تحریم‌ها و اوضاع اقتصادی.» بابک رفت و پشت میزش نشست:«من با این کار مخالفم.» خانم ایزدی نگاهی به یاسمن کرد و کمی جلوتر آمد:«یعنی توی این شهرهرکی هرکاری خواست بکنه اما مجازات نشه؟» بابک نگاهی به ایزدی کرد:«شما با این همه وجنات چرا قاضی نشدی؟» یاسمن توی حرفش پرید:«مجازات داریم تا مجازات، شما که مشتاقین چرا از خودتون مایه نمیزارین؟» ایزدی تکیه داد:«اون روزی که توی خیابون چاقو به دست عربده میکشید باید فکر اینجاشو هم میکرد،نه دکتر؟» دکتر جمشیدی نگاهی به خانم ایزدی کرد و لبخند زنان پاکت سیگار را از جیب کتش در آورد و به همه تعارف کرد.بابک گفت:«امیدوارم لحظه‌ی آخر بخشیده بشه.بهرحال محال ممکنه بزارم فردا کسی توی دفتر من بیاد.» اکبری زیرسیگاری را گذاشت روی میز:«نه مهندس،هرکاری کردن مادر یارو راضی نشده، گفته باید قصاص بشه، خداصبرش بده، خدا سرهیچ کسی نیاره.» دکتر گفت:«ببین الوندی،اومدی و نسازی،بابا چه فرق به حال تو میکنه، میدونی اگه عکس بگیرم از این صحنه چه غوغایی توی اینترنت می‌کنه؟ میره توی خبرگزاری‎ها،محشره مهندس.» یاسمن خندید.سیگاری از توی پاکت برداشت و روشنش کرد:«اهل معامله هستید آقا دکتر؟» دکتر زل زد توی چشم‌های یاسمن:«به خانوم مهندس کی بهتر از شما واسه معامله؟» بابک دل دل میکرد تا یاسمن بقیه حرفش را نزند، یاسمن پا روی پا انداخت و آرام نشست.

دکتر جمشیدی با نوک سبیلش بازی کرد و گفت:«همچین قیافه گرفتی انگار دفعه اوله این اتفاق داره میفته، بابا یارو زده یکیو کشته،اونهم بخاطر یه زن.» بابک کراواتش را از گردنش درآورد، درد حالا قرص و محکم نشسته بود پشت کره‌ی چشمش:«دکتر یه طوری حرفی میزنی انگار میخوان مورچه بکشن.» دکتربه قهقاه گفت:«قضیه پول و مول هم بوده وسط لابد.همیشه همینطوره» وبعد چشمکی به یاسمن زد، بابک کشوی میزش را باز کرد و دست برد تا جعبه قرصش را پیدا کند. یاسمن خونسرد نشسته بود و داشت با دوربین ور می‌رفت. سیگارش میان انگشت‌های بلند و کشیده‌اش دود میشد. دکتر گفت:«امان از این زن‌ها.» خانم فرشچی تک سرفه‌ایی کرد، صدای اکبری می آمد که انگار داشت سعی می کرد قلاب را از توی نخ رد کند. دکترسرش را نزدیک گوش بابک کرد و گفت:«میگن زنه اینکاره بوده الوندی جان،در آن واحد با چند نفر،دستخوش بابا.» بعد نگاهی به بابک کرد و سرتکان داد. انگار که یاد چیزی افتاده باشد نگاهش به گوشه‌ی میز خیره ماند. ایزدی با خنده رو به یاسمن گفت:«میشه یه عکس از من کنار پنجره بندازین،یه طوری که این جرثقیل هم معلوم بشه؟» یاسمن ابروهایش را بالا داد و بی آنکه نگاهی به بابک بکند  در لنز را باز کرد، بابک مبهوت کار یاسمن بود وتا آمد چیزی بگوید ایزدی کنار پنجره گره روسریش را باز کرده بود و موهایش را ریخته بود روی شانه‎هایش.

بابک لیوان آب را از دست اکبری گرفت و به دکتر خیره شد که لم داده بود روی صندلی و سیبیل‌هایش را تاب میداد و چشم از ایزدی برنمی‌داشت. نگاه به ایزدی کرد، موهای بلند و مشکی‎اش الحق که زیبا بود. دو قرص روی زبانش گذاشت، می‌دانست فایده نمیکند، درد داشت می‌رفت پشت سرش. نور فلاش دوربین لحظه‌ایی اتاق را روشن کرد. ایزدی موهایش را پشت سرش بست و روسری را گرده زد زیر گردنش:«والا دور از جون اگه منم بودم از خون بچه‌ام نمی‌گذشتم.» اکبری بالای سربابک ایستاده بود، نخ نارنجی دور انگشت اشاره‌اش گره خورده بود:«خدا مارو ببخشه.»

بابک سیگارش را توی زیرسیگاری خاموش کرد و با دلخوری گفت:«از دفتر من، از این پنجره، از این اتاق نمیشه.» ایزدی حق به جانب گفت:«خب مردم که بلدن واسه هرچیزی شلوغ بازی دربیارن،بیان خودشونو ببندن به این جرثقیل بگن نمیشه، نمیزاریم. چرا کسی اعتراض نمیکنه؟پس لابد همه موافقن، این جوونها هم میخوان چهارتا عکس بگیرن. شما که اینقدر نان کور نبودین مهندس. اکبری صبح میاد و درو باز میکنه.» اکبری قلاب و کاموا را توی دستش مشت کرد و من و من کنان گفت:«والا مهندس من که دلشو ندارم به امام هشتم.» بابک خندید:«متاسفم.» دکتر یقیه‌ی کتش را صاف کرد و گفت:«البته دفتر که فقط مختص شما نیست.» وبعد زیرزیرکی نگاهی به یاسمن کرد که  داشت توی صفحه‌ی مونیتوردوربین را نگاه می‌کرد:«چه کنتراستی،عجب لنزی.»بعد بی‌هوا برگشت و به بابک نگاهی انداخت و سرش را لرزاند.

بابک حس می‌کرد سلول‌های مغزش دارند جابه جا می‌شوند، درست شبیه کاج‌ها که با هیاهوی باد انگار داشتند از ریشه در میآمدند. آب دهانش را به زحمت قورت داد و آرام گفت:«البته حق با دکتره،نظر شما چیه خانم کاکاوند؟» و بعد ملتمسانه نگاهی به یاسمن کرد. یاسمن گفت:«حالا یه جور کنار میایم مهندس،شما که نمیخوای همسایه‌ها رو برنجونی؟» دکتر فنجان قهوه‌اش را سرکشید و کف دو دستش را محکم به هم زد:«احسنت!اگه شرط و شروطی هم باشه ما مخلص خانوم مهندس هم هستیم چشم بسته قبول.» خانم ایزدی بلند شد و کیفش را روی دوشش انداخت:«امیدوارم مهندس راضی بشن،اونقدرها هم سخت نیست.سالی چند بار مگه اتفاق میافته اونهم بغل گوش خودمون.زده حالا باید بخوره دیگه.منم چشم بسته شرط یاسمین جون را قبول میکنم.» و بعد خداحافظی کرد. دکتر دوربین را از یاسمن گرفت و بلند شد:«خب خانم ، ما امیدمون به شماست.» بابک رفتنش را نفهمید،سرش را تکیه داده بود به صندلیش  و چشم‌هایش را بسته بود صدای گفتگو و بعد خنده‌ی یاسمن و دکتر از توی سالن میآمد،یاسمن که نور اتاق را کم کرد بابک گفت:«واقعن میدونی داری چی کار میکنی؟» یاسمن گفت:«آره» بابک بی انکه چشمش را باز کند گفت:«متنفرم از خودم.»یاسمن لحظه ایی سکوت کرد و بعد آرام از در اتاق بیرون رفت.بابک چشم باز کرد، درد سفت و سمج چسبیده بود به کاسه‌ی سرش،عکس پلیس جوان پازلی هزارتکه شده بود زرد رنگ به رنگ جرثقیل. کاج‌ها انگار خیال آرامش نداشتند،توی سرش هزاران هزار درخت کاج به هم می‌پیچیدند و شاخه‌های تردشان توی هوا پودر می‌شد.

 

 

اشتراک گذاری: