داستان کوتاه «مَلَج»/ شیوا پورنگ

.

.

.

.

هفت گیس پریشان و هفت تیزی ِبران و هفت چشم ِقرمز بی‌پلک . هفت پنجره و هفت در و هفت اتاق. هوهو…هاها… صدای طبل و سوت و کف. پنجره‌ی اول باز و باد پرده‌رقصان درکش‌وقوس گریز. صدای خشاخش برگ و زمزمه‌ی ترسان بسم‌الله بسم‌الله و سم اسبی که پریشان می‌رود و می‌آید. می‌شمرم با تمام وجودم، هفت‌بار موج، محکم، ساحل سنگی را می‌لرزاند و هفت‌بار فانوس نورش را به اتاق می‌تاباند و هر هفت‌بار لب‌های روی هوا می‌خندند و از گوشه‌ی هفت چشم ِقرمز هفت قطره خون می‌چکد روی هره‌ی پنجره. پرده خونین می‌رقصد و باد تکرار می‌کند. هوهو… هاها… بعد صدای طبل از زیر اولین درخت ِگردوی بالای تپه و خنده‌هایی ترسناک و سوت‌هایی بدون یک لحظه قطع شدن می‌آید و آن‌قدر بلند می‌شود که مجبور می‌شوم گوشم را بگیرم. مادر هفت‌بار سپند دور سرمان می‌چرخاند و روی ذغال قلیان ِپدربزرگ که هنوز داغ است می‌ریزد. بعد شروع می‌کند به گریه کردن. پدر دستش را روی شانه‌ی او می‌گذارد. « ما مگر چند نفریم؟ خرد کردن استخوان ما چه قدر طول می‌کشد. » مادر می‌گوید و اشکش را پاک می‌کند: «از اول هم گفته بودم گفته بودم این این این… کار آخر ندارد. نگفتم؟»

پدر مستاصل گفت: «به بچه‌ها نگاه کن. نگاه کن.»

مادر سرش را بلند می‌کند ما چهار نفر به هم چسبیده‌ایم. دست‌های هم را گرفته‌ایم و تکیه داده‌ایم به دیوار. فکر می‌کنیم اگر از روبه‌رو بیایند می‌بینیمشان ولی آن‌ها که فضا و زمان ندارند. آن‌ها که از جای مشخصی نمی‌آیند؛ ناگهان ظاهر می‌شوند و دودمانت را به باد می‌دهند.

پدر می‌گوید: «وقتی باور کنی. وقتی بترسی. وقتی دل بدهی جان هم می‌دهی.»

مادر می‌گوید: «می‌دانم می‌دانم مرگ هست. حق هم هست. و برای همه هست اما می‌ترسم دست خودم نیست.»

پدربزرگ بلند می‌شود. دو قدم به طرف پنجره برمی‌دارد. آستین بالا می‎زند کنار در ورودی می‌ایستد. بیرون می‌رود. مادربزرگ می‌‎گوید:« نرو مرد، نرو.»

صدای باد بلندتر می‌شود. صدای پدربزرگ می‌آید:« بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم.» صدای باد از در تو می‌آید. حالا انگار طبلی که کنار درخت گردو می‌زدند کنار گوشمان است وسط اتاقمان است. همه دست‌ها را روی گوشمان می‌گذاریم. پدر عصبانی است، این‌طرف و آن‌طرف می‌دود، می‌خواهد مبارزه کند ولی حریف خودش را نشان نمی‌دهد. مادر بیهوش می‌شود. خواهر بزرگ‌تر می‌دود و به صورتش آب می‌زند. زیرمان خیس می‌شود. برادر کوچک‌تر گریه می‌کند و برادر بزرگ‌تر می‌گوید: «عیبی نداره. باد که خوابید می‌شوری.»

مادربزرگ چاقویی تیز در دست دارد. بسم‌اللهی می‌گوید و می‌رود دنبال پدربزرگ. پدر کنار مادر ایستاده و شانه‌هایش را می‌مالد. صدای حرف زدن می‌پیچد توی اتاق ،انگار از توی حیاط تا کنار گوشمان صدها نفر پچ‌پچ می‌کنند بلند و کوتاه. آرام و خشن. سوت و جیغ. وای و های و هوی. هاهاهوهوی باد بین پچپچه‌ها و زمزمه‌ها و فریادها اوج می‌گیرد و فرود می‌آید. پنجره باز و بسته می‌شود، چراغ خاموش و روشن، خاموش و روشن. خاموش.

صدای گریه‌ی برادرها توی جیغ من و خواهر بزرگ‌تر گم می‌شود. مادر نفس بلندی می‌کشد و چشم‌ها را باز می‌کند. لیوان‌ها می‌افتند روی میز. آب از لبه‌ی میز می‌چکد روی پارکت. نفس‌های تند ما، ناله‌ی آرام مادر، جیغ دوباره و ناگهانی‌اش، فریاد اَه ِپدر… چراغ روشن می‌شود. قهقهه‌ای ترسناک توی فضا بلند می‌شود. مادر جیغ می‌کشد، چشم‌ها را باز می‌کند و با انگشت نشان می‌دهد: «دیدی؟ دیدی؟ باور کردی؟» هیچ‌کدام چیزی ندیده‌ایم. پدر می‌گوید: «خواب بود، کابوس، بختک. » مادر می‌گوید: «نبود واضح بود، سیاهی بود مثل همیشه، می‌آمد مرا بگیرد، بلند بلند می‌خندید، ترسناک…» پدر می‌گوید: «من قهقهه نشنیدم.» مادربزرگ در ورودی را باز می‌کند: «من هم نشنیدم.» پدربزرگ نگاهی به ما دخترها می‌کند و می‌پرسد:« شما؟» هردو شنیده بودیم. دست ِهم را محکم می‌گیریم. پدربزرگ زمزمه می‌کند:« خودش است.»

مادربزرگ می‌پرسد: «چرا من نشنیدم؟» پدربزرگ جواب می‌دهد: «به خاطر خون.»

پدر می‌پرسد: «کدام خون؟»

پدربزرگ می‌گوید: «خون من، خون دخترانم، خون نوه‌هایم. خون هر دختری که یک رگش به خون من‌ می‌رسد.»

مادر می‌ایستد. راه می‌رود. پاهایش می‌لرزند. پدر می‌پرسد: «نکند مربوط به همان نفرینی‌ست که سال‌ها قبل گفتی؟ آخر این مزخرفات چیست که ذهن همه‌ی شما را درگیر کرده؟ گفتم که دل که دادی و ترسیدی سر هم باید بدهی.»

مادر می‌گوید: «سر هم باید بدهی، هفت زن ِقبل از من هم سر دادند. »

می‌دود به طرف من و خواهرم. زانو می‌زند مقابل ما که چمباتمه زده‌ایم و دست هم را محکم گرفته‌ایم. می‌گوید: «جدِ جدِ جدِ پدربزرگ دختری داشت که نشان‌شده‌ی پسر ارباب بود.» پدربزرگ می‌آید کنار مادر، زانو می‌زند: «دختر دل نداده بود به پسر ارباب.» مادر می‌گوید:« پسر ارباب چهل را شیرین داشت، سه زن و هشت بچه.» باد تندتر می‌شود. پدربزرگ می‌گوید: «یک روز رفته بوده از چشمه آب بیاورد، پسرکی می‌بیند هم‌قدوقواره‌ی خودش، بلندبالا، رعنا.» مادر می‌گوید: «دل می‌بازد به او.» پدربزرگ می‌گوید: «خاطرخواهش می‌شود.» مادر می‌گوید: «می‌ایستد مقابل پدر، مقابل قوم، مقابل ِارباب.» پدربزرگ می‌گوید: «جدم دیوانه می‌شود، کتکش می‌زند، دست و پایش را می‌بندد.» مادر می‌گوید: «مادرش اشک می‌ریزد روی خون‌مردگی ِصورت ِدخترکش.» پدربزرگ می‌گوید: «او را بسته بود به درخت ملج ِلب مرز باغش، یک شب عاشق از بین ِدرخت‌ها از بین برگ‌ها و بوته‌زارها، از روی کوتاهی‌ها و بلندی‌ها خودش را می‌رساند به دخترک، بند را پاره می‌کند و دختر را به دوش می‌کشد.» مادر می‌گوید: «دخترک فکر می‌کند مرده است و روی بال فرشتگان پرواز می‌کند، در حالی که در آغوش ِپسرک بود و پسرک روی اسب ِسیاهش می‌تاخت تا به سرزمین ِدیگری برود؛ جایی دور از شمال، دور از دامنه‌های البرز، دور از…» پدربزرگ می‌گوید:« جدم، سید، اما… دیوانگی‌اش تمام نمی‌شود، می‌نشیند پای درخت و مثل بید می‌لرزد. سید چاقو می‌کشد به کف دست و خون می‌ریزد و چاقو را فرو می‌کند توی خاک و به زنش می‌گوید تا خونش را نریزم برنمی‌گردم. راه می‌افتد ده به ده، راه به راه، شهر به شهر تا از دخترک یاغی و پسرک نشانی بگیرد.»

مادر می‌گوید: «سال‌ها گذشت و نتوانسته بود پیدایشان کند، دخیل می‌بندد به شاه سپیدان و زار می‌زند. دعانویسی دردش را می‌پرسد. می‌شنود و می‌گوید دوای درد تو دست ِمن است. دور می‌زند و ورد می‌خواند و رجز می‌گوید. طوفانی درمی‌گیرد و جدم از هوش می‌رود.» پدربزرگ می‌گوید: «دعانویس جن‌گیر بوده و چند جن در خدمت داشته، جن‌ها را به کمک می‌طلبد و روی فلز، روی برنج نفرین هفت پشت و هفتاد پشت می‌نویسد که پیدا کنند هرجا…» مادر می‌گوید:« دختری از این نسل را که عاشق شود.» نگاهمان می‌کند: «فقط هفت نسل گذشته، هفت نسل.» پدر می‌گوید: «پس برای همین بود، از همان شب ِاول…»

مادر می‌گوید:« از همان شب ِاول آمدند سروقتم و تا همین امروز کابوس شبانه‌ام هستند، از همان لحظۀ اول که به تو دل باختم از همان لحظه اول که به عشق باختم.» پدربزرگ می‌گوید: «پیدایشان که کرد دو دختر داشتند و دو پسر.» مادر می‌گوید: «خونشان را می‌ریزد، دخترها و پسرها فرار می‌کنند و نفرین ِجد نسل به نسل دنبالشان می‌کند.»

 باد پنجره‌ها را باز می‌کند. مادربزرگ توی حیاط ایستاده است پدربزرگ هم، مادربزرگ چاقو را بلند می‌کند. پدربزرگ دستش را می‌گیرد. دو نفری چاقو را در خاک فرو می‌کنند. باد می‌ایستد.

۳۱/ ۰۲/ ۱۳۹۸

بازنویسی ۱۴/ ۱۲/ ۱۴۰۱

شیوا پورنگ
اشتراک گذاری: