سه داستان: فرمت قتل‌ از فاطمه دریکوندی/ سورنجان از لیلا تقوی/ چهل و چهار بز از سیمون هریس، ترجمه: آرزو محرم خانی

فرمت قتل‌ از فاطمه دریکوندی

انگشتانت به سرعت برق و باد می‌روند روی حروف، کپه‌ی بزرگ کاغذهای جور واجور با خط‌های خرچنگ قورباغه نگاهت را می‌تارانند به سوی پنجره. لای پرده‌ی جمع شده‌اش عنکبوت تارتنیده. اشتیاقی مرموز در دلت زبانه می‌کشد؛ اگر بتوانی سرعتت را بیشتر کنی به آرزویت می‌رسی. محکم‌‌‌تر ضرب می‌گیری روی صفحه کلید، مواظبی استحضار را عرض ننویسی و یا … با اینکه مدت‌هاست دیگر از این خطاها نمی‌کنی اما وسواس رهایت نمی‌کند. حروف از پی هم می‌دوند و تو از پی چند لحظه. صفحه‌ای را که تاکید فوری دارد زود تمام می‌کنی و حالا با فلش جهت دار سطر به سطرش را می‌دوی تا تصحیح اش کنی . دلت ضعف می‌رود اما فلش را رها نمی‌کنی، دست دیگرت توی کشوی میز می‌گردد دنبال‌سیب سه روز پیش. گاز محکمی ‌به سیب می‌زنی تا می‌رسی به کلمه‌ی بیگاری که جای بیکاری نوشته‌ای، سیب از دستت می‌افتد گوشه‌ی خاک گرفته‌ی میز. سعی می‌کنی به خودت نگیری، مجاورت ک و گ را بهانه می‌کنی اما بدجوری مورمورت می‌شود از لفظ بیگاری. شانه‌هایت را که مضطرب خم شده اند بالا می‌اندازی، فکر می‌کنی به هر حال‌این کار به مراتب بهتر از مثلا  منشی گری  شرکت قبلی؛ بالا بردن آن همه کارتن از خیابان تا طبقه‌ی سوم، دیسک کمر و… یا اون مرتیکه مدیر شرکت اولی که فکر می‌کرد تن به هر ذلت و … چشم‌هایت را محکم بازو بسته می‌کنی بهتر است فکرش را هم نکنی. می‌رسی به پایان فایل. دنبال‌کاغذ می‌گردی تا پرینت بگیری، لیوانت را از چای فلاسک پر می‌کنی. کار پرینت که تمام می‌شود اولین قلپ چای را می‌خوری و کاغذهای باقیمانده را زیر و رو می‌کنی، تمامی‌که ندارد! تقریبا همه‌اش مال‌شرکت‌های همسایه است. دوباره بیگاری میخ می‌شود توی چشمت. ” چه می‌شود کرد بیچاره رئیس که با این سودهای میلیونی سیر نمی‌شود، حق دارد، اینجا هم سرمایه‌اش خوابیده؛ بابت این دستگاهها حقوق من و…”

از این که می‌بینی زندگیت لنگ این حقوق ناچیز است حرص ات می‌گیرد. بغض ات را قورت می‌دهی و می‌چسبی به صفحه کلید، حرف پشت حرف برای کلمه‌های تکراری تملق‌های بی‌معنی و… تو فقط باید درست تایپ کنی معنی بدهد یا نه، راست باشد یا دروغ مهم نیست. با شکل‌گرفتن آخرین کلمه‌ها نفس راحتی می‌کشی و کش و قوسی می‌دهی به انگشتان کرخت و شانه و گردنت، بی‌اعتنا به تیر کشیدن مچ‌هایت تند تند تصحیح می‌کنی و پرینت می‌گیری. بلاخره آخرین برگ را پرت می‌کنی روی بقیه و می‌رسی به عمیق ترین نفس، ساعت را می‌بینی که به گمانت بی‌هیچ حرکتی از هفت و نیم صبح پریده به یک و نیم بعد از ظهر. از اینکه نیم ساعت وقت اضافه آورده‌ای در پوست خود نمی‌گنجی، اولین بار است اغلب یکی دو ساعت هم رویش می‌گذاشتی. می‌دوی به طرف پنجره، حالا می‌توانی با خیال‌راحت بهاری را که نزدیک یک ماه از آن می‌گذرد سیر تماشا کنی، کافی است صندلی چرخ دارت را بچرخانی. پنجره را باز می‌کنی و می‌نشینی. ذوق زده لذت می‌بری وقتی پشت می‌کنی به دیوار چوبی بد رنگی که تو را از دفتر شرکت جدا کرده و توی این دو سه متر جا گیر انداخته. لحظه‌ای بر می‌گردی تا پیروزیت را به رخ اتاق و وسایلش بکشی، چای سرد حلقه‌ای سیاه انداخته دور تا دور لیوان و دندان‌های سیاه روی سیب انگار ادایت را در می‌آورند. به سرعت می‌چرخی و ریه‌هایت را پر می‌کنی از طراوت بهاری. پنجه‌های کوچک و بزرگ چنار به شیشه می‌خورند؛ پنجه‌های پر از گنجشک. دست هایت ضرب می‌گیرند روی هره‌ی پنجره که پر گرد و خاک آستین‌های مانتو ات را‌ هاشور می‌زند. از وقتی رئیس کار تایپ شرکت‌های مجاور را هم قبضه کرده فرصت سر خاراندن هم نداری تا چه برسد به نظافت که خواه ناخواه به عهده‌ی توست. صدای گنجشک‌ها را توی صفحه کلید فرضی می‌نوازی؛ جیک جیک جیک. گوش ات را تیز می‌کنی این واژه هرگز تلفظ درستی از آواز گنجشک نیست؛ یک قرارداد اجباری است. سریع بک اسپیس می‌گیری و همه‌ی جیک‌ها را پاک می‌کنی. زل‌می‌زنی به رده چنارهای آنطرف خیابان با برگ‌های به مراتب بزرگ‌‌‌تر از چنارهای سمت شما توی آفتاب می‌درخشند. سرکی هم می‌کشی به چمن‌های سبز روشن بلوار. نسیم ملایمی‌می‌وزد و تو زمزمه‌ات را ضرب می‌گیری، ابر آذاری بر آمد باد نوروزی وزید، اما هر چه می‌گردی جای بقیه‌ی حروف شعر را پیدا نمی‌کنی، تنها حروف ملتمسانه‌ی آقایان در تبریکات نوروزی شان می‌لغزند زیر انگشتانت. چقدر شعر حفظ بودی و حالا! دست‌هایت می‌پرند توی هوا و چشمانت می‌دوند به خلوت خیابان، ماشینی می‌گذرد و تو بی‌خودی سراغ حرفی برای بوقش می‌گردی. خش خش شاخه‌ها توی باد هم بی‌هیچ حرف و تصویرِخطی سر در گم روی دستت می‌ماند، دست‌ها به حرکت در می‌آیند: ساقیا آمدن عید مبارک بادت! حس می‌کنی از میان لبان کلفت رئیسی در آمده نسبت به بالا دستش و تو هرگز مصراع دومش را ندانسته ای. عصبی داد می‌زنی: شکر ایزد که به اقبال‌کله گوشه‌ی گل‌    نخوت باد دی و شوکت خارآخر نشد! حتم داری چشمت به سطر بعدی خورده که شد را نشد نوشته ای. پاکش نمی‌کنی گیج و منگ نمی‌دانی کی شعر از لب‌ها به دست‌هایت پریده. دلخوری از حافظ که شعرهایش این همه توی دهان این جماعت می‌چرخند؛ یا نکند خودش هم …

غیژ ناگهانی موتوری که می‌ایستد دست‌هایت را توی هوا معلق می‌گذارد. بی‌آنکه بر گردی در جواب رئیس می‌گویی: آره تمام تمام. ذوق زده گی‌اش را پنهان می‌کند و با تبختر می‌گوید: نگفتم این کار به نفع خودته؛ دستت روز به روز داره تندتر می‌شه. می‌آید سیخ کنارت می‌ایستد جوری که سایه‌اش روی سرت باشد. جمع و جور می‌کنی تا حالا که برای نگاه کردن به این منظره خالی هم شریک پیدا کرده‌ای رو بر گردانی . مرد موتور سواری که لحظه‌ای پیش دویده بود توی مغازه روبه رو می‌آید بیرون پیچیده به پسری که یقه‌اش را در چنگ دارد، بطری نوشابه را به زور از دست پسر درمی‌آورد و توی سر پسر خُرد می‌کند. گنجشک‌ها همه می‌پرند از جرینگ ناگهانی شیشه. قبل‌از اینکه کلمه‌ای بهتر از جرینگ پیدا کنی تکه‌های شیشه روی زمین تکرار صد باره ” ش” را به تو القا می‌کنند. برق چاقویی که مرد سه بار فرو می‌کند توی شکم پهلو و قلب پسر و خونی که می‌ریزد فقط انگشتت را خم می‌کند روی حرف ” خ ”  نفس ات را حبس می‌کنی صدای قلبت گنگ و مبهم می‌پیچد توی گوش‌هایت، همراه  غرش ناگهانی موتوری که می‌گریزد. پسری از پنجره‌ی کناری تیک تیک دو عکس می‌گیرد و می‌دود به را ه پله اما دستت اصلا نمی‌رود به حرف ” ت ” . وقتی پسر داد می‌زند: ” عجب سوژه‌ای مثل‌اینکه خواب می‌بینم! ” انگشت تو همچنان روی حرف ” خ ” خشک شده. چشم‌ها را باز و بسته می‌کنی اما بیداری! جنازه تاق باز افتاده و دورش شلوغ شده. رئیس هی سرش را جلوتر می‌برد و چشم‌هایش را تنگ‌‌‌تر می‌کند. آژیر ماشین پلیس انگشتانت را وا می‌دارد به حک حرف آ اما خسته حوصله‌ی حرف ژ را نداری که همیشه گوشه‌ای دنج مثل‌پ منزوی است. تازه صدای آژیر هم مثل‌همهمه‌ی مردم، خرخر بی‌سیم‌ها و بوق ماشین‌ها ملغمه‌ای از صداهای بی‌صورت و نشانه روی دست چوب شده‌ات آوار می‌کند؛ بعلاوه صدای پرده که به سرعت باز می‌شود و اتاق را پر می‌کند از گرد و غبار. رئیس به ناچار لامپ را روشن می‌کند. تو هم می‌چرخی همهمه توی سر و دست‌هایت پیچیده، چشم می‌بندی سراسیمه دنبال‌ماوس می‌گردی تا صفحه را سیاه و با یک دلیت همه چیز را تمام کنی. رئیس زبانی به لب‌هایش می‌کشد و خم می‌شود طرفت.”  تو هم بهتره ذهنت رو  فرمت کنی، حوصله‌ی پلیس بازی و درد سر نداریم. ” راست می‌شود و چند لحظه‌ی بعد محکم می‌کوبد روی میز و با همان انگشت خاکی اشاره می‌کند: زود برو رو فایل‌تسلیت، از طرف خودمون و همه‌ی شرکت‌های همسایه  برا آقای اسفندیاری تسلیت بنویس!”

می‌خندد :” باید بهشون خبر بدم و گرنه از دستمون می‌پره می‌دن از بیرون … ”                                                              .

 داد می زنی:” مرحوم باشه یا مرحومه” بر می‌گردد و چار چوب در را پر می‌کند، منحنی لب پایینی‌اش را می‌کوبد به بالای و صدای خفیفی از دماغش می‌دهد بیرون، دستش را از جیب شلوار در می‌آورد و اشاره می‌کند به پنجره:” مقتول‌بود دیگه به عبارتی می‌شه مرحوم؛ تو نشناختی؟ اخوی آقای اسفند یاری بود مدیر کلِ‌… ”

و حالا دیگر کلمه‌ی اسفند یاری را حک کرده‌ای جای اسم  قبلی  که هم الف داشت هم دال‌و ی به نفع تو.


سورنجان از  لیلا تقوی

یکی ازخدمه‌ی کشیک کلافه ازپیج بی وقت ایستگاه پرستاری ، وقت عبور از سالن نیمه تاریک به باریکه نوری که ازاتاق سوم بر زمین افتاده ، کنجکاو می شود ومی‌رود ببیند، چرا چراغ اتاق درمانگاه اینوقت شب روشن مانده. اما بعد ازدیدن دونفری که‌توی اتاق گرم گفتگو هستند، سری تکان می‌دهد و ازاتاق فاصله می‌گیرد. چشم‌‌هایش را می‌مالد؛ آه بازهم این‌ها…دیگر عادت کرده به دیدنشان میان چرت‌های نصفه نیمه‌ی شب‌های کشیک. فکر می‌کند حالا که بادرخواستش برای جابجایی به بیمارستان دیگری موافقت شده، شب‌های شیفت آینده را بدون این اتاق و این کابوس تکراری صبح خواهد کرد، خمیازه‌ای می‌کشد و دور می شود.

دکترکا عینک را از چشم های خون گرفته‌اش برمی‌دارد و دستش را می‌کشد روی رد کبود افتاده بر بینی، معلوم نیست قطره‌های ریز نشسته برشیشه‌ی عینکش شبنم‌اند یا بخاراشک همینطورکه به حرفهای زن گوش می کند، چشم هایش اتاق را به جستجوی چیزی می کاود، بعد از تمام شدن صحبت های زن می‌گوید :

 – با این وضع به روانکاوی احتیاج داری.

زن شانه‌هایش را بالا می‌اندازد :

– همیشه همین حرف را میزنی .

– خب بنظرت باید اینبار چطور می‌گفتم ؟

– شاید اگر بگویی به درمان شناختی-رفتاری یا مثلا آکت احتیاج دارم، خودت که می‌دانی نظریه های روانکاوی را قبول ندارم..با بی حوصلگی در صندلی جابجا می شود و می‌گوید:

– اصلا ولش کن، من حرف هیچ نظریه پردازی را قبول ندارم، از فلسفه و فیزیک  بگیر تا همین روانکاوی مدرن .

-روان تحلیلی…

– اصلا هرچی …همه اش یک مشت چرندیاتِ بی سروته شاعرپسند… یارو نوشته‌ های دیگران را با چند تجربه‌ی  شخصی زندگی گند خودش مخلوط کرده و نظریه بیرون داده. همین فروید خودمان، سال‌ها کوکائین کشید و نظریه پشت نظریه بیرون داد. لابد خودش توی یکی از همان عوالم نشئگی با سر شیرجه زده توی ضمیر ناخود آگاه خودش و از آن توها دوران دهانی ومقعدی وآلتی اش را بیرون کشیده .

–  میگذارم به حساب خواب آلودگیت !

– ولی آنشب خوابم نمی‌آمد، تازه تپش قلب هم داشتم و نگذاشتی همه‌ی این‌ها را بگم، یادت نیست؟

-دکتر کا آه بلندی همراه خمیازه بیرون میدهد.

– بهرحال روان تحلیلی روشِ نه نظریه، روشی که روی خیلی‌ها جواب داده.

– شاید روی من هم جواب میداد اگر تو…

دکتر، از این‌که هیچ نقطه‌ی سفیدی روی روپوشش نیست تا شبنم یخ بسته بر شیشه‌ی عینک را پاک کند، خلقش تنگ است. خواسته بود تخصص روانپزشکی بگیرد تا کمترخون ببیند، اما حالا خونابه های روی روپوشش چکه می‌کنند روی زمین.

-فروید فقط بخش مقدماتی نظریه روان تحلیلی را ارائه کرده. و این‌ها هیچ ربطی به زندگی خصوصیش نداشت، اگر اینطور است، پس لابد نباید توصیه‌ی متخصص‌های قلبی که خودشان از سکته ی قلبی مرده‌اند و می‌میرند را بکاربست.  

زن نگاه میکند به سیگار بین انگشتان خیسش ومی‌خندد، طوری که خلط توی ریه‌هایش به سرفه‌اش می‌اندازد، انگشتش رامی‌گیرد سمت دکتر، که دارد شیشه عینکش را با گاز استریل وتف پاک می کند،

  • کنایه‌زدن هم بلدی بودی؟خب، زدی به هدف … راستش من فقط به ژن اعتقاد دارم، ژن‌هایی که حتی من را هم سیگاری کرده‌اند. البته عمل من به سنگینی عمل پدرم نبود. اما از ژن هایی که بهم داده هم نتوانستم فرار کنم. پک عمیقی به سیگارمی زند و نگاه می کند به رد دود توی هوا و باز با خنده می‌گوید:
  • تا بحال این قدر به اهمیت چوب سیگار پی نبرده بودم، اینجای حرفم همیشه سیگارم نصفه و نیمه خاموش می شود. اگرچند کام بیشتر فرصت داشته باشم ، شاید سیگار را ترک کنم.

آتش سیگارکه نیمی‌ش صورتی شده میرسد به خیسی انگشتان خون‌آلود زن و با جِز مختصری دودش خفه می شود، می‌اندازدش توی لیوان قهوه و خیره می‌ماند به نقطه‌ای نامعلوم در هوا. دکتر کا فکر می‌کند؛ زیبا بود اگر این حلقه های سیاه، دورچشم ها و لب‌هاش نبودند، سعی می‌کند به‌خاطر بی‌آورد بار اول که نیمه‌شب با زن به این اتاق آمده هم به این فکر کرده یانه . رد خفگی روی گردنش نیست،  پک‌های عمیق پی‌درپی به سیگارهم نمی‌تواند رنگ چهره‌ای را به این روز بیاندازد. زن همیشه برای دانشجوهای بخش قلب درس می‌داده که لب‌های آدم سکته‌ای سیانوزه می‌شود، هیچ وقت به آنهمه اسلایدکه درباره‌ی سیانوز بردیوار کلاس می انداخت و از علایم نارسایی قلب و عدم خونرسانی به اندام ها نکته می گفت، دقت نکرده بود، که رنگ صورت بی‌هوا به آبی نزدیکتر است، یا کبود، تا این‌که  چشمش افتاد به انعکاس چهره‌ی خودش بر در استیل سردخانه، و یاد آن انترن شاعر مسلک افتادکه وقت دیدن صورت‌های آبیِ بی‌هوا بر دیوار، شعری که بعدها فهمید از گیوم آپولینر است خوانده بود:

هنگام پاییزچمنزار زهرناک اما زیباست

گل سورنجان ،به رنگ هاله‌ی کبود ویاس در آنجا میشکفد

آن گل بنفش فام شبیه چشم‌های توست

به رنگ هاله‌ی آن‌ها، شبیه پاییز

و زندگی‌ام به خاطر چشم‌های تو به آرامی مسموم می‌شود.

آن موقع نمی‌دانست گل سورنجان گل حسرت است، نمیدانست وقت مرگ صورت خودش هم به رنگ گل حسرت می‌شود،حسرت زندگی نکرده، جاهای نرفته، حرف‌های نزده… شاید هنوز هم نمی‌خواهد بفهمد، حالا که در این ساعت ازشب، مشغول افشاکردن حقایق رقت باروضعیت روحی وروابطش با آدم هاست، ودلش نمی‌خواهد هربار به مرگ قریب الوقوعش فکر کند. تنها کاری که می‌تواند بکند لم دادن توی صندلی معاینه است و حرف زدن و برون ریزی برای روانپزشک،  که  با حرکتی دورانی، گاز را می‌کشد دور شیشه‌ی سمت راست عینک.  ی

دکترکا به ساعت روی دیوار نگاه می‌کند، می‌خواهد حرفی بزند اما اجازه می‌دهد زن همه‌ی دل‌پری‌هایش از روزگار را بگوید ، از کودکی‌اش، مادر صورت سنگی‌اش، پدرعیاش قماربازش پای بساط، از خاطرات اولین شکست عشقی‌اش.حالا که قرار نیست گره‌ی پیچیده‌ی شخصیت خانم دکتر به دست داروهای اعصاب یا روانکاوی یا هرروش دیگری باز شود، حالا که این حادثه‌ در امشب تا ابد تکرار شودو تقدیر گریز ناپذیر هر دوشان بازسازی همین ثانیه‌ها است، بگذار حرف بزند، فقط تا سحر وقت دارند، شاید بشود هنوز میان حرف‌ها به گره‌ای باز شدنی از گذشته‌ی او بربخورد، شاید دفعه‌ی بعدی یادش بیاید؛ آیا در اولین شب به زن گفته بود چقدر زیباست ؟ چشمش می‌افتد به ساعت روی دیوار اتاق …  زن میانه‌ی گلایه‌های ریز و درشت از همه کس و همه چیز، یکباره نیم خیز می‌شود و دلگیر می‌گوید:

-باز هم اینکارو کردی!

– کدوم کار؟

– نگات به اون ساعت لعنتی، تو همه چیزو با همون ساعت بدرد نخور که پنج دقیقه جلو بردنش به باد دادی …می‌تونستی یه نگاه به ساعت مچی خودت بیاندازی و درست وقت مورنینگ ریپورت بری تو بخش … می‌شد یکم بیشتر اینجا بنشینیم ،اما از من خسته شدی .

– نه اینطوری نیست، خودت میدانی که من …

– چرا تو از من وحرفام خسته شدی، بهونه‌ی دفتر تلفنتو آوردی، اگه ده دقیقه زودتر بلند نشده بودی، دارو به  اون مریض اثر کرده بود به جای سفره کردن شکمت با چاقو ، می‌افتاد و می‌خوابید… حق نداری بری و منو با این قلب نارسای نصفه و نیمه بکشونی اونجا تا شاهد این صحنه باشم.

دکتر کا بلند می شود و با حالتی تدافعی دستهایش را بالا می آورد رد خونابه هایی که توی روپوشش جمع شده می پاشد روی میز .

-خب تو خودت چرا یه اکو یا نوار از قلبت برنمی‌داری خانم دکتر ؟ چرا می‌خوای  همین حالا شماره‌ی روانکاو رو بگیری و صبر نداری؟ من فقط گفتم به روانکاو احتیاج داری چون پدرت…نگفتم کی وکجا ،گفتم؟

-من؟ من تو رو تو بخش می‌کشونم؟ خودتی که عینکت تار شده و باید قبل جلسه با دانشجوهات عوضش کنی… زن با حالتی عصبی به عینک توی دست مرد اشاره می‌کند …حالا کدوم یکی رو چشمته؟

– نمیدونم اما این اونقدر رفته توی فریزر سردخونه و در اومده که خوب نمی بینم .

دکتر کا به ساعتش نگاه می‌کند وقتشان دارد تمام می شود، نمی شود این را به زن درست بفهماند که هر دو ساکنان ابدی این چند لحظه هستند، هرشب می شود همین حرفها را در حال ذوب شدن زمان و مکان بهم بگویند، هرشب امیدوار است بشود میان گفتگو راه حلی به‌جز روان‌کاوی پیدا کند، اما هر بار، هر چقدرکه دیالوگی یا حرفی جابجا بشود، باز آن ساعت باید بروند بیرون، به زن نگاه میکند:

-برویم ؟

– برویم… میشه سر راه بریم از دفترت شماره تلفن روانکاو رو بهم بدی؟

– حتما…خودمم باید برم عینکمو عوض کنم .


چهل و چهار بز از سیمون هریس، ترجمه: آرزو محرم خانی

بر اساس سنّت ما، تنها سه گزینه وجود دارد : ازدواج، انتقام یا بز. فامیل او پیشنهاد ریش سفیدان ما، مبنی بر ازدواج ما، را رد کردند؛ می گفتند طایفه ی ما طایفه ­ای پست است. بعد گزینه­ ی انتقام مطرح شد ولی جنگیدن همیشه پر هزینه بود و اگر شروع می شد دیگر امکان نداشت تمام شود . در ضمن، آن­ها برای آب و شتر می­جنگند نه برای زن. پس می­ماند بز. عرف و سنت این بود که تعداد بزهای مورد نیاز برای حل مشکل ، چهل و چهار تا باشد .

آن­ها امروز رسیدند . بزها را عمو و پسر عمویش آوردند در حالی که شازده خودش در روستایشان مانده بود. پدرم دم ورودی ایستاده بود و من از پشت پرده ­­ی پنجره نگاه م ی­کردم . پشت بام روبرویی خالی به نظر م ی­آمد اما می ­دانستم برادرهایم آنجا مخفی شده اند. پدرم به آن­ها دستور داده بود تا اگرعلامت داد همه را بکشند.

پدرم به آن­ها گفته بود که در صورت بروز هرگونه بی ­احترامی یا حتی یک بز کمتراز چهل و چهار بزِ مورد توافق، با تپانچه ­ای که پشتش قایم کرده بود به جلودار گروه شلیک خواهد کرد؛ بعد از آن هم برادرهایم بودند که شروع به تیراندازی می ­کردند.

همین که بزها را دیدم شروع به شمردن کردم، ولی از دور شمردن­شان آسان نبود. گلّه­ ای حرکت می­ کردند، کوچکترها پشت بزرگترها مخفی می ­شدند و مدام جفتک می­ انداختند، ده دوازده تا بزغاله ­ی کوچک هم همدیگر را هل می­ دادند تا یا زیر سینه­ ی مادرشان شیر بخورند یا زیر پا له نشوند. همانطور که پسر عموهایش بزها را یکی ­یکی برای شمارش به خدمتکارمان می­ دادند، چشم هایم را بستم و از خدا خواستم که تعداد بزها کم باشد.

اشتراک گذاری: