روزنامۀ آفتاب به شرق/ حسین آتش پرور


حسین آتش پرور

صفحه ی اول:

گزارش خبری:

مهم ترین مشترکینِ روزنامه ی آفتاب شرق عبارتند از:

۱-قطارهای درجه ۳ مشهد- تهران

۲-سرباز خانه ها

۳-ساکنان جهنم

این روزنامه ی با شخصیت و پر تیراژِ بین المللی هرشب چاپ می شود. صبحِ زود در رگ های مشهد می دود.غروب- از راهِ همان رگ ها- جمع آوری و پوشال می گردد.

شب ها که همه در خواب اند دوباره چاپ می شود. صبحِ زود در خیابان ها پیاده می رود. با موتورِ هُندا و سوزوکی می رود.با وانت نیسانِ آبی می دَوَد. با ریوی ارتشی گاز می دهد. با قطارِ شتر می دَوَد. می دَوَد تا زندگی دوباره خود را شروع کند.غروب، خسته وکوفته با کمرِ خم برمی گردد تا دوباره پوشال شود.

انتشارِ خبرِ خودکشی شاعر و نویسنده نامدارِ خراسان؛ مرحوم شهابی در روزنامه ی آفتاب شرق باعث گردید که سری به تاریخ بزنیم.هر صفحه ی آن را از دستِ یکی از خانندگان آن، در زمان ها و مکان های مختلف و متفاوت، بدست آورم تا بشود یک شماره ویژه از شخصیتِ روزنامه ای بین المللی که چهل سال در مشهد منتشر می شود.هر روز موازی با ساکنانِ این شهردر تیراژِ صد و ده ملیون نسخه در خیابان ها و کوچه های مشهد نسخه به نسخه راه می رود و زندگی می کند.

البته موازی در مکان. و گر نه در زمان ممکن است یک نفر ساعت هفت صبح سرکار برود و یکی ساعت ده. یا وسطِ هفته بیکار باشد.آفتاب شرق راسِ ساعتِ پنج تا پنج و نیم صبح از قلبِ رآکتور هسته ای آن یعنی چاپخانه ی آفتاب شرق در سوم اسفند طلوع می کند. درسرخرگ ها و موی رگ های مشهد تغذیه ی فرهنگِ این شهر و جامعه را به عهده دارد.به یک شخصیت از آگهی تشخیص ترکیدگی لوله و نشتِ فاضلاب، چکِ سرقتی و واخورده، لوازمِ مستعمل منزل، وام فوری، برای همه تبدیل شده که تمام بنگاه های معاملات ملکی و ماشین، مطبِ پزشکانِ عمومی و آرایشگاه های مردانه و در نهایت سبزی فروشی های شهرمشهد را سیراب و به خود معتاد کرده است.

تا زمانِ خودکشی مرحوم شهابی هیچ کس چیز زیادی از این روزنامه نمی دانست.شناخت شان تنها در این حد بود که به شکل گذارا جلوی دکه های مطبوعاتی به آن نزدیک شوند تا تیترهای صفحه ی اولِ آن را با چشم ببلعند. بعدکه خواستند راهشان را بکشند و بروند، این طرف و آن طرف را خوب نگاه کنند و دور از چشم مامورها و دوربین هایی که به تازگی در تمام خیابان ها نصب کرده اند،آن را در سطل اِشغال،یا اگر نبود، در جوی خیابان تف کنند.

ساختارِ این روزنامه درست مثلِ شوفاژ در یک مدارِبسته حرکت می کند.هیچ چیز در آن از بین نمی رود. همه چیز در آن دور می زند؛ درست مثل نیروگاه های اتمی. خبر، بعدِ خارج شدن از روزنامه، دوباره برای پوشال به روزنامه برمی گردد.

اخبار از طریق رادیو”آندریا” توسطِ گروهبان سوم درگی که اصالتن زابلی است، شنیده می شود.تزریقِ آن به روزنامه به عهده ی استواریکم غیاث آبادی فر که در سابق استوارِ بخش تزریقات بهداری ارتش بوده است، انجام می شود.استوارغیاث آبادی فر در تحریریه خبر و مطالب را پس از تایید سردبیر؛یعنی تیمسار قدسِ نهری،پمپ می کند به چاپخانه، در طبقه ی زیرکه ماشین چاپ آن اهدایی مرحوم گوتنبرگ است.

هر روز صبح، پس از حضور و غیاب، دردفتر روزنامه صبحگاه با حضورِ تیمسار قدسِ نهری از پادگانِ عجب شیر،استوار غیاث آبادی فر از پادگان بیرجند،و گروهبان سوم درگی از پادگانِ چل دختر، بوسیله ی پرسنلِ روزنامه  در میدان سوم اسفند اجراء می شود.

قبل از ورودِ تیمسار، سربازِ شیپورچی از گروه موزیک ورود ِتیمسار قدس نهری را اعلام می کند و بعدِ آن، جلوی دفتر روزنامه با نواختنِ گروه موزیک در میدان سوم اسفند،مراسمِ برافراشتنِ پرچم که اولین نسخه ی روزنامه ی همان روز است، صبحگاه اجراء می شود.

صفحه ی دوم:

هنوز از ایستگاهِ سنگ بست رد نشده ایم که مهمان دارِ کوتوله،چُلاق می آید.هیچ کس در کوپه نیست.روزنامه را می آورد می دهد به دستم:آفتاب شرق.

سرسری تیترهای صفحه ی اول را با یک لیوان آب می بلعم و آن را تف می کنم به بیرون که بیابان است و برهوت.بعد از مدتی مهمان دار، چلاق داخلِ کوپه می شود.یک پتوی سربازی رنگ و رو رفته به من می دهد و زرد می خندد: روزنامه را دور نندازی ها.اموالِ دولتی است.آخرِسفر آن را با پتو از تو تحویل می گیرم.

زرد ، خاکی می خند د: مطالبِ روزنامه را مثل قرص با آب بخور.

در میانِ تلق و تلوقِ قطار حرفهایش زخمی و مجروح می شود: درآخرِسفر حتمن باید لاشه ی روزنامه را پس بدهی اگر نه جریمه خاهی شد.

و با تاکید می گوید:جریمه اش مثل کشیدنِ ترمزِ خطرِ قطار است.از آن گذشته، بدون تحویل پوکه ی روزنامه، هیچ وقت به مقصد نخاهی رسید.

و راهش را می کشد و می رود.هوا گرم است و تب دارد.همچنان در بیابان ِآبله رو، می رویم.

از پنجره نگاه می کنم.اول و آخرِقطار پیدا نیست.از کوپه به سالن می آیم.هرچه نگاه می کنم کسی را در سالن نمی بینم تا از او کبریت بگیرم و سیگارم را روشن کنم.چند تقه به شیشه ی کوپه ی بغل می زنم.کسی جواب نمی دهد.درِکوپه را باز می کنم؛ در کوپه ی خالی یک روزنامه ی آفتاب شرق جلوی پنجره نشسته است. به من تعارف می کند:درخدمت باشیم.

خود را عقب می کشم.درست همان روزنامه ای است که مهماندار، چلاق آن را به من داد. کوپه ی سمت چپ را می زنم.هیچکس نیست.روزنامه ی آفتاب شرق که تنها جلو پنجره نشسته است، به من سلام می کند. درست همان روزنامه ای است که مهماندار به من داد.کوپه ی سوم. چهارم. پنجم.ششم و… واگن دوم. سوم . چهارم.پنجم.و…

تمام کوپه ها را باز می کنم.هیچ کس نیست.فقط از هر کوپه یک نسخه روزنامه ی آفتاب شرق سرش را بیرون می آورد و  با حروف ِسیاه به من می خندد: فرمایشی بود؟

هاج واج می مانم. در قطاری که نه اولش پیداست و نه آخرش و تلق و تلوق می کند و با تنها مسافرش که من باشم و روزنامه ی آفتاب شرق، معلوم نیست به کجا می رود؟ مهماندار را پیدا نمی کنم.هر وقت دلش می خاهد خودش پیدا می شود.و هر وقت عشقش کشید خودش گم می شود.هرچه عقب یا جلو می روم، قطار تمام نمی شود.از طبس رد می شویم. کسی نگفته این جا طبس است. از درختانِ خرما و ذغال سنگ که در بیابان دپو شده اند، این را می فهمم.

می افتیم به سمتِ شهداد. کویر لوت.یک قطارِ باری به موازات و سایه به سایه ی ما می آید. کم کم پوشش گیاهی کم پشت و تُنُک می شود.درختانِ وحشی و کویری که برگ هایشان به شکل درختِ موز است.درخت چه های گز و نخل بیدار می شوند.بوته های تاق.بیابان آبله آبله است . انگار به روی  ابد این بیابان تاول زده است.یک کوه از گوگرد چشمم را می زند. مهمان دار،چلاق پیدایش می شود.می گوید: تعجب نکن .بارانِ این جا جن است:

.می بارد.

می بارد.

 می بارد.

یک متری زمین که می رسد، غیب می شود.می گویم: بارانِ جن.

مهماندار، چلاق غیب می شود.

به گمانم وقتی از بارانِ جن گفت اشاره به آن طرف کرد؛ به قطارِ باری که یک دسته سربازِ مسلح به کلاشینکوف آن را اسکورت می کردند.مهماندار کوتوله، چلاق می خندد.به او می گویم: این قطار به کجا می رود؟

زرد و خاکی می گوید: با ما همسفر است.آفتاب به شرق دارد.

قطار همچنان در کویر لوت از میان کلوت ها می رود.نه اولش پیداست و نه آخرش.از چند ایستگاه متروکه و زنگ زده ی باستانی رد می شویم. تابلو هایشان با خط میخی برسنگ حجاری شده  است.

صفحه ی سوم:

روزنامه ی آفتاب شرق را صبحِ تاریک یک ریوی ارتش به پادگان ها می برد.از فلکه ی سوم اسفند در خیابان های خاکستری مشهد این ماشین را یک تانک چیفتن، خِرِفت اسکورت می کند.لوله ی توپ، یک لحظه از ماشین ریو چشم برنمی دارد.حتا پلک هم نمی زند.

بلافاصله روی تمام ِ آنکادرِ هرتخت در سربازخانه ها یک نسخه از روزنامه ی آفتاب شرق شیپور می زند.

سرگروهبان غیاث آبادی فر، دریک صبحگاهِ زمستانی،تمامِ سرباز ها را جلوی گروهان خدمات به خط و آن ها را توجیه می کند:

روزنامه جزو جیره سرباز است که باید آن را با صبحانه در برنامه ی سین خورد. درست مثلِ خوردنِ یک قرص. آن را باید با یک لیوان آب بخورید.اگر فرصت نشد،حتمن آن را ببلعید. منتها لاشه ی روزنامه را مثل پوکه ی فشنگ هر روز تا قبل از ظهر به سرکار غلامی انباردارِ گروهان که کچل و سبیلوست،است، تحویل دهید.

از آن روزِ کچل ، هرروز سربازهای تمام پادگان ها جلو انبار صف می کشند تا لاشه ی  بی جان روزنامه ی آفتاب شرق را مثل پوکه ی فشنگ به گروهبان غلامی تحویل دهند.

صفحه ی چهارم:

در این صفحه ی آفتاب شرق، یک گله شتر از دور پیدا می شود.به گمانم قطار، قطارِ شتر شده باشد. بارِ قطارِ شتر،آفتاب به شرق است که سربازهای مسلح به کلاشینکوف آن را اسکورت می کنند.مهمان دارِ کوتوله دیگر پیدایش نمی شود تا از او سوال کنم.قطارِ شتر روزنامه ی آفتاب شرق را به داخل کویر لوت می برند؟هیچ ساربان یا موجود زنده ی دیگری همراه شان نیست. سربازها از سربازخانه ی پادگانِ چهل دختر هستند.از همان عاشق هایی که درگروهان خدمات  سی و نه سال خدمت می کنند و زیر نقاب کلاه کارشان در کنار قلبی که با تیر سوراخ شده و سه قطره خون از آن می چکد، نوشته شده: به عشق شهلا- بی بفا.

  تا هر روز ظهر صف بکشند که پوکه های خیس روزنامه را با یقلاوی تحویل سرکار غلامی بدهند.

خسته می شوم.از کوپه ی قطار بیرون می آیم که قدم بزنم. تمام کوپه ها با صندلی های چوبی، خالی اند.با خودم می گویم: خدایا این قطارِ درجه سه که با صندلی های چوبی اش تلق و تلوق می کند و تنها مسافرش در هر کوپه فقط یک نسخه روزنامه ی آفتاب شرق است،نمی دانم با من به کجا می رود؟!

و راه می افتم تا به مهمان دارِ کوتوله بگویم که: نگهدار.نگهدار. اشتباه سوار شدم. من نویسنده مطبوعات نیستم.

مهمان دار، چلاق، زرد می خندد: نترس. ما از خودت بهتر می دانیم. جای دوری نمی رویم. قطارِ شتر به جهنم می رود.

اشتراک گذاری: