سه شعر از زلما بهادر
پیشخوان دکه
در گوشه ی نازکی از جهان
درختی بی ثمر
جنازه ی آویزان پرنده ای را
به اورژانس رسانده
و با شنیدن اخبار مرگ
در اقدامی غیر منتظره
خودسوزی کرده است…
صفحه ی حوادث امروز
سیاه تر از همیشه بر پیشخوان دکه
ضمیمه می شود
آگهی های استخدام
در جیب های خط خطی
باد کرده اند
و باد موسمی در گوش های شهر
عربده می کشد
لالایی مادر رو به خاموشی است
و کودکی که زیر آوار خواب رفته
خاک می خورد
تیترهای رنگارنگ نوشته اند:
امروز هم مثل فردا
یعنی گذشته،هرگز نگذشته
و صفحه ی آخر
تمام عمر را بر خود می لرزد
حلزون پیر که در توده ای از چسب
عکس گرفته است.
گلوی فنجان
طالع زن
آن شبی به کام خشک قالی فرو ریخت
که قهوه
در گلوی فنجان شکست.
خواب تپانچه
تپانچه خواب دوئل با پلنگ را می دید
و ماشه ی دلتنگ
بر گُرده ی گوزنی دور
مرثیه می سرود
شکار خانه گی
در قاب عکس من
گلوله ی نسل ها را
واکسینه کرده بود.