سه کتاب سه نویسنده: فاطمه دریکوند،پری شاهیوندی و ناهید شاه محمدی

رمان غریبگی و بازگشت از فاطمه دریکوند

انتشارات: امید صبا

 تیراژ: هزار نسخه

۱۳۹۹

غریبگی و بازگشت رمانی است با درو نمایه ی غربت و تنهایی انسان معاصر، غربت از مهاجرتی  ناخواسته و تحمیلی از شرایط و زمانه تا غربت از خویشتن خویش و از عشق و زندگی. آن هم  وقتی که فراتر از مسائل سیاسی و اجتماعی، ذهنیت ها ، کهن الگوها و ناخود آگاه  به همراه انتظار جمعی و قضاوت دیگران نمی گذارند خودت باشی و برای خودت.   

 رمان روایت موازی زندگی از هم گسیخته ی یک زوج  میانسال ایرانی است. زنی که در کنار فرزندان جوانش با دغدغه های جوانان در سال های پایانی دهه ۸۰ رو بروست و بحران بیکاری و رفتن یا ماندن فرزندان و در این میان  بار مضاعف جدایی و دغدغه های ذهنی گفتن یا نگفتن قضیه طلاقش به بقیه با معلق بودن میان عشق و علاقه ها، غرور و تردیدها و توهم کهنه و مرموز توطئه. معضلات  پیری و بیماری و تنهایی  پدر و مادر این زن در فراغ  پسران مهاجرشان هم بر دوش زن سنگینی می کند.  سفر به لرستان برای او به همراه پدر و مادر و فرزندانش و به عبارتی  دو نسل پیر و جوان همراهش، سفر به گذشته است و خاطرات ، سفر به طبیعت بکر و زیباییهای بی بدیلش به سرزمین جادو و خرافه و موسیقی، آواها  و نواها، سور و سوگ از گذشته های دور تا اکنون.

روایت زندگی زن  فصل به فصل موازی می شود با حکایت سرگشتگی مردی که در گیر مهاجرت بوده و به دنبال کار از کشوری  به کشوری می رفته و حالا که برگشته در گیر گذشته است و دغدغه های ذهنی اش ، جدایی ناخواسته خود و زنی که هم عاشقش بوده و هم به نظرش همیشه برایش یک غریبه و ناشناس بوده، یک راز بزرگ که هرگز درک درستی از او نداشته.  مرد وقتی مجبور می شود به دنبال خانواده اش به لرستان سفر کند،  ناخواسته درگیر گذشته اش درآن  سرزمین می شود، از کودکی و نوجوانی تا ازدواج  به رغم میل مادرش، مادری درگیر غرور، گذشته ی پر افتخار و توهم خان زادگیش و فقر و تنگدستی.  ترس و توهم و  تردیدها اما نمی گذارند مرد به خانواده اش ملحق شود پس  دورادور مواظب  بچه ها و زنش هست با توهمی قدیمی و آزاردهنده در باره ی زن و نامزد سابقش شکی کشنده و مرموز.

آمدن هر دو شخصیت زن و مرد به سرزمین آبا واجدادیشان باعث می شود رمان در قسمت میانی  وارد ظریفترین روابط اجتماعی و انسانی و خرده فرهنگ های زیست بوم لرستان شود.

 بازگشت همه به تهران آنها را در گیر روابط و و الزامات سیاسی و اجتماعی سال ۸۷ می کند.   زن در غوغای آن روزها به دنبال رد و نشانی از توطئه ای نیمه خیالی نیمه واقعی از دنیای بیرون بر رابطه و زندگیش می گردد و حضور گاه گاهی نامزد سابقش که دستی در قدرت و معادلات سیاسی و اجتماعی سالیان دور و نزدیک هم داشته بر این توهمات می افزاید. مرد اما در انزوایی خود خواسته و با ماندن و انتظار کشیدن در خانه ی یک دوست تلاش می کند گره های کور زندگی و رابطه شان را باز کند، یا بگذارد تا گذشت زمان بازشان کند. هر چند  باز این تصورات  ذهنی ، روابط و مناسبات اجتماعی و سیاسی و اتفاقات جانبی هستند که فراتر از توان و اراده ی فردی آنها تاثیر می گذارند.


مجموعه داستان :پرکاری بیهوده گیجی بیهوده از پری شاهیوندی/ مریم هومان

انتشارات: امید صبا

 تیراژ: هزار نسخه

۱۳۹۹

تلاشی برای ایجاد یک سبک نوشتاری هدفمند، پر از پیچ و خم، همچون طراحی یک هزارتو. کتابی مخصوص برای مخاطبانی مخصوص. “پرکاری بیهوده، گیجی بیهوده” نخستین کتاب نقاش- نویسنده ای جوان و پویاست. پری شاهیوندی سالهاست که قلم و قلمویش را در بوته ی خلاقیتی شگرف آزموده. خلاقیتی که ناشی از مطالعات حرفه ای او در زمینه ی داستان و تحصیلاتش در رشته های ادبیات و نقاشی است. در این کتاب با فضایی وهم آلود ،سرد و تا حدودی گروتسک روبه روییم. فضایی که تنها با کلمه ساخته نشده بلکه انگاره هایی جادویی همراه با آدمهای عجیب داستان ها در کشاکش خیل استعاره ها، دنیای مورد نظر نویسنده را به ما معرفی می کند .

مخاطب عام در تلاش برای درک مفاهیم داستان ها باید تن به سپید خوانی، حتی در نام کاراکترها بدهد. چنان که “قدی” می تواند مخفف قدیس و “اشی” مخفف اشرف باشد. و باز این هر دو می توانند استعاره ای از انسان در مفهوم عام کلمه باشند. (اشرف مخلوقات ) اما در وضعیتی ناجور.

تفاوت وضعیت ها، تلاش ها و نتایج هر مخاطب می تواند به بینهایت خوانش های مختلف از هر داستان منجر شود. که هر کدام خالی از لطف و معنی نیست. چه بسا معنی شاهکار همین باشد. همین که اثری در هر وضعیت دارای معنی باشد. اما در کل مفاهیم جاری در سرتاسر مجموعه که همچون یک ریسمان نامرئی همه ی داستان ها را به هم مربوط می کند، به تصویر کشیدن منجلابی همگانی است که کمتر مخاطبی ممکن است به آن نرسد.

امیدهایی واهی، سراب، ترس و انحطاط . آن هم برای همه ی فرزندان آدم. چنانچه در داستان “پله ها را با حس پا بیا پایین” اسم یکی از شخصیتها آدم است. و انگار این همان آدم است. و ما همه آدمیم. حتی آن جنازه که باید از پله ها پایینش بکشند، جنازه ای سنگین و وارفته. و انگار که قابیل هم با جنازه ای به دوشش همان آدم است.

در نتیجه تفاوت درک هرکس از موضع و دیدگاه خویشتن آن چنان است که حتی از دیدگاه عام و همه زمانی فلسفی هم می توان منجلاب را توصیف کرد و به وضعیتی همگانی برای همه ی جهان رسید.

از دیگر جنبه های خواندنی و قابل توجه اثر ترکیب زیبای کلمات در چینشی فلسفی است. که به زبانی خاص و منحصر به فرد منجر شده که تا حدودی می توان گفت همین زبان امضای نقاش – نویسنده در پای هر داستان است. زبانی که اگر داستان را با صدای خود نویسنده بشنوی دیگر نمی توانی با چشم های خودت آن را بخوانی. البته استفاده از علائم ویرایشی تا حدودی این زبان را برای خواننده روان می کند، اما هیچ چیز به لطف شنیدن آن با صدای خود نویسنده نیست .

🔸در این کتاب ده داستان با روایت هایی منسجم، زبانی محکم و تصاویری شگرف فارغ از زمان و مکانی خاص، سعی در بیان معانی فلسفی سنگینی دارند که انحطاط نوع بشر در همه ی زمان ها و مکان ها را به ذهن متبادر می کند .سردی ترسناک و مضحکی همچون تاولی در پا .


رمان دویدن در تاریکی از ناهید شاه محمدی

انتشارات: حکمت کلمه

تیراژ: پانصد نسخه

۱۳۹۹

در آغاز رمان با حادثه‌ای تلخ مواجهیم که در ادامه پیامدش منجر به مشکلات زندگی جاوید (شخصیت اصلی داستان) می شود. جاوید که در پی آن حادثه با فقدانِ عمیقی روبرو شده است، در جستجوی عشق از دست داده، شیفته ی معلم مدرسه ای می شود که هرگز روی نیمکت های آن نشسته است. چرا که جبرِ زندگی از او یک شاگرد مکانیک می خواهد. چه بر سر جاوید می‌آید لابه لای آن آهن و ابزار فلزی وقتی قلبش به نرمی برفِ تازه نشسته برای عشق می تپد. اما صدایی که می‌شنود جز تق وتق فلزات نیست.

بسترِ اصلی حوادثِ رمان گنجی است که چند نسل را گذرانده است. گنجی زنانه که هر مادر به دختر بالغ شده اش سپرده است تا او نیز دختری به دنیا بیاورد و از ابتدای تولد گنجی عظیم با خود داشته باشد. این گنج که مدتی به دستِ نااهل افتاده است، سر آخر از زن به زن می رسد.

در بخش دوم داستان، جاوید به دلایلی به کوه پناه می‌برد و در آنجا با گروهی مبارز آشنا می شود که این امر تحول در شخصیت او به وجود می آورد. در این اثنا بار دیگر عشق به سراغش می‌آید…

قسمتی از متن:

از چاله ها و ناهمواری ها می گذشتیم. غار تودرتو بود خسته شده بودم و حس میکردم تا ابد ادامه دارد. برادرم گفت:

« دیگه دستت رو ول نمیکنم»

 دست هایم را فشرد و لبخند زد. شمع هنوز خاموش نشده بود. دست مودیلیان بود. هرچه می رفتیم تمامی نداشت. در جایی از غار راه عبورمان آن قدر تنگ شد که ناچار شدیم یکی یکی تنمان را از تنگه ای که شکل لوله بود، به سختی بیرون بکشیم. توی تنگه حسِ بودن در قبر و این که نکند از آنجا خلاصی پیدا نکنم، به وحشت انداختم. سعی کردم به خودم امید بدهم. بچه ها هم از دو طرف تنگه تشویقم می کردند. محمود که کمی چاق بود با مصیبت بیشتری از آنجا رد شد. قسمت هایی از دیواره ی لوله ای شکل را با بیلچه کند و جلو آمد تا هم جا برای خودش باز باشد و هم جسد عطا را بتوانند از آن عبور دهند. بچه ها همزمان از هر دو سرِ تنگه برای عبور دادنِ جسد، تلاش کردند تا بالاخره موفق شدند.

سرآخر به یک محوطه باز رسیدیم؛ فضایی وسیع و هوای دلنشین، مطبوع و پاک. صدای شرشر آب می آمد و چکه هایی که مدام فرومی ریخت. بچه ها چراغ قوه هایشان را روشن کردند. دریاچه ای زلال در دل غار نمایان شد؛ زیر سقفی نخراشیده و عظیم از جنس سنگ هایی زبر و خشن که به شکل اسفنج و مرجان دریایی در آمده بودند. آب وسوسه انگیز و شفاف بود. هوس نوشیدنش در دل هایمان دوید. عمقش به نیم متر نمی‌رسید و گویی که سنگها سال‌ها کفَش نشسته و شسته شده بودند. همه از آب نوشیدیم. از بس گوارا بود از نوشیدن شیر نمی‌شدیم. برخلاف جاهای دیگر غار آن قسمت هوایی معتدل داشت مثل قسمتی از بهشت بود که می درخشید. ناچار بودیم در آب راه برویم تا به یک باریکه که از دور پیدا بود برسیم. باریکه ی راهرو از گوشه ی جایی شروع می‌شد که آب خودش را در پرتگاهی می‌ریخت. به آن قسمت که رسیدیم،  آن پایین افق بزرگتری روبرویمان بود. مدت کوتاهی از بالا به آن فضای باز خیره شدیم. یک حوضچه ی بزرگ دیگر آن پایین می درخشید. رسول و محمود هم در حالی که جسد عطا را با برانکارد گرفته بودند، آنجا را تماشا می کردند. حنیف گفت:

« اون جا رو ببینید! اون جا یه مار بزرگ هست!»

همه مان تصویر نیمه و ناقص یک مار بزرگ که برق می زد و با درخششی غلتان، در آب می لغزید، را در عمق و تاریکیِ آب دیدیم. جاوید گفت:

«احتمالاً این مار نگهبان غار باشه. نباید از اون جا رد بشیم.»

 برادرم با اسلحه تیری سمتش شلیک کرد. صدای گلوله توی غار چند برابر معمول بود. همه دیدیم که گلوله به مار اصابت کرد ولی مار از جایش جُم نخورد. برادرم گفت:

«مار نیست. مجسمه ست.»

 باور کردنی نبود. یک مجسمه ی مار، عظیم و پیچ در پیچ، با آن درخششِ شگفت انگیز نقره گون که به نظر می‌آمد مثل جیوه می لغزد و در آب لیز می‌خورَد، آن پایین روبرویمان می رقصید. تصویرش گم و پیدا می‌شد و همه مثل سحرشده ها محو تماشا بودیم. آبِ زلال و سرد از پسِ پاهایمان می‌گذشت و در چند قدم جلوتر روی خزه های سبزی که همه جای اطراف را پوشیده بودند، به پایین می‌ریخت. صدای دلنشین آب که از بلندی فرو می ریخت، به جان های خسته مان نشاط داد. خفاشها در دل تاریکی از سقفی به سقفی دیگر می گریختند و سر و صدایشان با صدای لطیف آب که آرام و نرم از کف می جوشید و پیش می رفت، قاطی شده بود. جاوید گفت:

«شک ندارم که این مجسمه روی یک گنج بزرگ خوابیده. دکتر، اجازه بدید با طناب برم پایین ببینم چه خبره.»

برادرم گفت:

«چی می گی، جاوید؟ چه اهمیتی داره اون جا چه خبره. ما برای هدفی دیگه اینجاییم. درضمن باید هر چی زودتر خودمون رو از این مخمصه نجات بدیم. دوستان، ردِ اون راهرو رو بگیرید بریم.»

اشتراک گذاری: