هرمز علیپور
to me |
بگیر که نوعی از دلتنگی
در خطی از یک شانس ازدسترفتهای
هدیهای که قدر ندیده
گم گردد از دیدگانی که آرزوها کرد
به تعطیلی بکشد به یکدفعه تمام
حسها آنهم به بعد حضوری که چهره
به چهره بعد برسد ظهور لحنها و
گریههایی که دور میخواهد آدمی را
از نور و نظر بهروشنی که میرسد به
گلهای خندهرو
به پا شدن قیامتی حتمیست
درون آنکه از نفوذ زخم عطوفتهایش
به جان
نزدیک است که جانبهسر شود
تا برسد به فراتر از نشستن فصلهایی
در پلکها
رنگ گرفتن از رنگ نگاه رفته از دست
رنگ گرفتن از آواها ستانده میشود
از او
رنگ دیدن از جلوس زیبایی
یا که از به یادآوردن حتی
یک دچار درد شدنی نگفتنی
که رؤیاها به بعد دوست به هر چه برسد
آتش زند به او
حتی بگو به شبنم برگها
چون آن رعناییها که به نوبتها
جای پنجه یا که تیغه و طناب زیر گلوهاشان
و شاعر اگر که باشد و عاشق هم
به زیر دست چون کاغذ سپید ببیند
نه شعر
نه نامه
نه وصیتی کوتاه
بر آن
نیاورد
که نازکتر از زرورق و بال سنجاقک
میان مرگ و زندگی
حال او بهظاهر خوب است برعکس
به خندهای که تقریباً زبانزد هم
بعضی مرگها به یکدفعه خبر میشوند
پشتصحنههای پر از رازشان را
به مخفیگاههایی باید
دید یا این
که
«زمان»
مظفر رویایی
به زمان نفس بده
او را در لانهاش حبس نکن
بگذار بلغزد و از تیرهروزی
به چنبره پناه برد
حقی ست بر او
به قفا برگردد
گاهی تنها باشد
در حصار دوایر تودرتو
تأمل کند
پس از حصار دوایر تودرتو
دَم در دُم نگه دارد
و از زبان جهنده بازدم کند
***
روی خط ممتد و ناراست خاک نوشت
به زمان زمان بده
و طعمه در گلوی زمان
بلع شد
تاریک شد
اردیبهشت ۱۴۰۳