شعری از ادونیس شاعر سوری برگردان: محبوبه افشاری

 

آدونیس شاعر سوری

برگردان: محبوبه افشاری

علی احمد سعید اسبر معروف به ادونیس، سال [۱۹۳۰] در روستای قصابین از توابع شهر جبله واقع در استان لاذقیه ِ سوریه متولّد شد. سال [۱۹۵۰] وارد دانشگاه دمشق شد و در رشته ادبیات عرب لیسانس گرفت. در سال [۱۹۵۶] راهی بیروت شد و ارتباط جدّی‌یی را با شاعران آغاز کرد. ادونیس با انتشار مجلّه‌هایی چون ” مجلّه شعر”، با همکاری یوسف الخال و ” المواقف” سهم عمده‌یی در پویایی شعر معاصر عرب داشته است. سال [۱۹۸۵] به پاریس رفت و در سال [۱۹۸۱] جایزه انجمن

جهانی شعر آمریکا و [۱۹۸۶] جایزه بزرگ بروکسِ بلژیک و [۱۹۹۷] جایزه تاج طلایی مقدونیه و پس از آن جوایز معتبر دیگری را از آن خود کرد. دکترای خود را از دانشگاه سنت ژوزف دریافت کرد و چند سالی‌ست که نام او در لیست نامزدهای جایزه نوبل قرار دارد.

فعالیت‌های زیادی در عرصه ادب و فرهنگ با عنوان‌های، شاعر، مترجم، روزنامه‌نگار، استاد دانشگاه و متفکّر داشته است. شاید بتوان او را متجدّدترین شاعر عرب، چه در عرصه شعر و چه در عرصه نقد دانست.

نگاه ادونیس به اسطوره، نماد، تاریخ، و خلق تصاویرِ نو و زیبا و بیان اندیشه‌های عمیق در شعر، دنیای متفاوتی را پیش روی مخاطب می‌گسترَد

  —————————————

پنجرههایی ازاشک هجرت کردند

وکوهی از بازوهای فرو رفته

هوا و صنوبر غمگین

و انجیرکهنه ای

هرلحظه او را زیر نظر دارند

پلک های شان از شدت گریه به پای شان چسبیده

 سکوت، سوزنی ست

که کفن پرندهها ر ادوخت

و زنگی از گودالها شد

خیال کردم انگار

نقنق دختر بچه ای را می شنوم که دست هایش روی

تخت میخکوب است

پلک هایشآویزان شده گمان می ­کند یک پروانه

یا توپی است یا عروسکی که آسمان رنگش را ندیده

به خیالم، درمهمانی شبانه ای حضور دارم

کنار بانویی  که فکرمیکند  نوهاش هستم

و ما را هرشب باقصههای عجیبی اسیر می­ کند

پریدریایی در لباسی شفاف از تاریکی

چون یک جرقه یا  شبح

ما را دوست دارد وبه سرزمینش می‌‌برد

لباسهای باد مانندش باکوکهای مخفی  را

به ما میپوشاند

و نگهبان گله در تپهاش

گرگها او را میکشندیا او آن‌ها را میکشد

سوار زیبا در حملهاش

حریف رادر یک چشم به هم زدن از بین  میبرد

ومحبوبه ­ی زیبایش ر ا از مخفی­گاهش می­ دزدد

درخیالم

 گیسوی زمان سفر کردهرا

میگیرم

میبافمش و به شکل پنجره برمیگردانم

دختربچه ی کوچک و مادربزرگ

و آنچه گذشت را باز میگردانم

 

شعر عربی

 

نوافذٌ من الدموع هاجرت

و جبلٌ من الزنودِ غائرٌ

یرصدُه الهواءُ و الصّنوبرُ الحزین، کلّ لحظهٍ

وتینهٌ عتیقه ٌ

جفونها من البکاء التصقت بساقها

والصّمتُ سنّ إبرَ النّسیج :

خاط َ کفن الطُّیورِ

صار جرساً من الحُفر

 

خُیّل لی کأننی

أسمعُ لغوَ طفلهٍ تسمرّت علی السریر کفّها

وعَلِقت جفونُها بخاطرِ تحسبه فراشه ً

أو کره أو لعبه ً لم تلمح السماءُ مثل لونها

خُیّل لی کأننی فی سَهرٍ و فی سَمَر

أجلس مع سیدهٍ تظننی حفیدَها

تأسرنا بالقصص الغریب کلَّ لیلهٍ

جنیه ُ المیاه فی غلاله ٍ من الدّجی

تبدو لنا شراره ً أو شبحا ً

تحبّنا ، تأخذنا لأرضها

تُلبسنا ثیابَها الریحیّه الخفیّه الخیوطِ

و حارسُ القطیع فی تلالِه

تقتله الذئابُ أو یقتلها

و الفارس الجمیلُ فی هجومِه

یقضی علی غریمه بلفته ٍ

و یخطفُ الحبیبه َ الحلوه من خِبائها

 

خُیّلَ لی کأننی

أُمسِکُ شعرَ الزّمن المسافر الذی عبر

أَجدله أُعیده نوافذا ً

و طفله ٌ صغیره وجده

و أستعیدُ ما غبر

————-

اشتراک گذاری: