شعری از جاوید جعفری
(مردن مصنوعی نمی شود)
-گنجشکی که پلّه ها را پر می زد،
پژواک شاخه های بریده بود…
پلک ها مکرّرند،
بر کدورتِ کدرِ کهنگی،
و آن گزینه ی هیچ کدامِ هنوز نیامده،که با خون پر می شد…..
من پلّه ها را لمس کرده ام،
در اجزاء رفتنم،
من پژواک قامت خود بوده ام،
گرداگرد گزینه های شک…
مردن مصنوعی نمی شود،
حل شده در انتهای بودن…
تنها،
مزّه کردنش را نادیده بگیر…….!