شعری از سمیرا یحیایی

شعری از سمیرا یحیایی

اسلیمی از حواشیِ مغرب

با من یکی شو از پوست

بالا بیا

روی سوختگیِ تن ات دود بلند می‌شود

با آه ها به خواب‌های جادویی ِ رفته برمی‌گردد

می‌رود پشت ِ ناخن‌ها جای ِ سیاهی عزا بگیرد

_با پنجه دو تا چشم زیر گلو بکارم؟_

_خوش‌ات نمی آید_

 

…پس لب ِ مرز یکی می‌شویم

چارپا و تندخو

و دره‌های بدخشان   ازمیر    گرگان

حدس بزنم کدام انفجار به گوشِ تو رسید

حدس بزنم با کدام گرگ زوزه‌تری…

تنفسِ مدام ِ مرکّب تویِ رگ

مذاب   سمتِ خاک      مرکّب…

چشم‌های گذشته‌ات در دورِ روبه‌رو فقیر می‌شوند

پوست با تو خانه زاد است

مداخله می‌کند در آیینه

در افعالِ کم زمان     بی تکلیف

از حدسِ بی‌امان به وقت ِ تابستان

استعاره دو دل می‌شود با تو

دم دمایِ صبح

خونِ هم را مکیده   دور می‌ریزیم

برای لحظه‌ی شگرفِ استخوان

گوشت‌هایم را به نیش می‌کشی

_تلخ ام؟_

_تلخی_

جهل از مرکّب ِ فرضی‌ست میان ِ ما

بگذار برام خواب ببینی   خواب ِ تو را ببینم

سریده ام به تن‌ات   به خاویارِ سر‌ات  به فلس وُ رعشه وُ جادوت

که یعنی فصل رویِ اشیاء شکل صندلی می‌گیرد

شکل بو که از درخت می پرّد بیرون

شکل دسته‌ای دلقک

…و از دیدن که درآمدیم      شکلِ تضاد

و پلک ِ کوچک ات

وقتِ مرگ  

سفید

اشتراک گذاری: