شعری از مانوئل باندیرا و عشق به پاسارگارد
ترجمه از پرتغالی برزیل به فارسی : ابوذر کردی
مانوئل باندیرا (Manuel Bandeira ) ، ( ۱۸۸۶ – ۱۹۶۸ ) شاعر ، منتقد ادبی ، مترجم و استاد ادبیات در کشور برزیل است . باندیرا علاقه ی زیادی به فرهنگ ایران زمین داشت ، وی در ترجمه ی رباعیات خیّام به زبان پرتغالی تاثیر گذاشت و تفسیرهایی نیز بر آن نوشته بود . در شعر زیر ، که شعر بسیار ساده ای است و سطرهای دلنشین با درونمایه ای کودکانه دارد ، علاقه ی وی به پاسارگاد به چشم می خورد . تو گویی در این شعر ، شاعر می خواهد از دوری جغرافیایی دو کشور برزیل و ایران بنالد و اینکه چگونه نمی تواند به پاسارگارد دست یازد .
Vou-me Embora pra Pasárgada
Vou-me embora pra Pasárgada
Lá sou amigo do rei
Lá tenho a mulher que eu quero
Na cama que escolherei
Vou-me embora pra Pasárgada
Vou-me embora pra Pasárgada
Aqui eu não sou feliz
Lá a existência é uma aventura
De tal modo inconseqüente
Que Joana a Louca de Espanha
Rainha e falsa demente
Vem a ser contraparente
Da nora que nunca tive
E como farei ginástica
Andarei de bicicleta
Montarei em burro brabo
Subirei no pau-de-sebo
Tomarei banhos de mar!
E quando estiver cansado
Deito na beira do rio
Mando chamar a mãe-d’água
Pra me contar as histórias
Que no tempo de eu menino
Rosa vinha me contar
Vou-me embora pra Pasárgada
Em Pasárgada tem tudo
É outra civilização
Tem um processo seguro
De impedir a concepção
Tem telefone automático
Tem alcalóide à vontade
Tem prostitutas bonitas
Para a gente namorar
E quando eu estiver mais triste
Mas triste de não ter jeito
Quando de noite me der
Vontade de me matar
— Lá sou amigo do rei —
Terei a mulher que eu quero
Na cama que escolherei
Vou-me embora pra Pasárgada.
Texto extraído do livro “Bandeira a Vida Inteira“, Editora Alumbramento – Rio de Janeiro, 1986, pág. 90
هرطور شده مرا به پاسارگارد ببر
هرطور شده مرا به پاسارگارد ببر
چون آنجا یار پادشاه هستم
آنجا به بانویی می رسم که می خواهم
در بستری که انتخاب کرده بودم
هر طور شده مرا به پاسارگارد ببر
هر طور شده مرا به پاسارگارد ببر
اینجا من شاداب نبودم
آنجا ، زندگی ، ماجراجویی ها دارد
با گونه هایی مفرط
چون خُوانای دیوانه ام ، ملکه ی اسپانیا[۱]
با دیوانگی کاذب خویش
آمده ام تا نامادری باشم
برای عروسی که هرگز به خانه نیاوردم
چه هنگامه ای باید باشد آنجا
درست مثل وقتی که ورزش می کردم
یا به دوچرخه سواری می رفتم
و یا سوار بر اسبی سرکش
از حصار چوبی زمان می گریختم
بدن را به آب دریاها می زدم
و هنگامی که خسته می شدم
بر لبه ی رود دراز می کشیدم
و بانوی آب را صدا می زدم
برای من یادآوری تاریخ هاست
زمانی که بچه ای بیش بودم
شراب سرخ به یادم می آید
هر طور شده مرا به پاسارگارد ببر
در پاسارگاد همه چیز یافت می شود
تمدنی دیگر است آنجا
فرآیندی شفاف دارد
که مانع ادراک می گردد
تلفن خودکار دارد
و سودایی برای اراده ها
و روسپیان خیلی خوبی
برای مردمان عاشق پیشه
و هنگامی که بیشتر فِسرده می گردم
غمزده وقتی که دیگر راهی باقی نمانده
و شب قرار بسته است که ببخشد
اراده ای برای کشتن من
– آنجا یار پادشاه خواهم بود –
آنجا به بانویی می رسم که می خواهم
در بستری که انتخاب کرده بودم
هر طور شده مرا به پاسارگاد ببر
) خُوانای اول کاستیل ( ۱۴۷۹ – ۱۵۵۵ ) ملکه ی اسپانیا که بعد از مرگ شوهرش فیلیپ دیوانه شد و بقیه ی عمرش را در یک صومعه سپری نمود ، وی در اسپانیا معروف به خُوانای دیوانه است که در این شعر به وی اشاره شده است . [۱]