شعر آزاد: معصومه روشنی/ عارف قزوینی

  • معصومه روشنی
  1. «باریک مثل یک نوار باریک»

مرا از شانه‌هایت زمین بگذار
این عقوبت را می‌بوسم وُ در خط‌کشی‌های دور تنت خاک می‌کنم
با یک مدادِ قرمز هاشور می‌زنم برسی به مرز
و اعداد بی‌شماری را برهانی از قبرهایشان
این خانه که زیرِ آن خانه خوابیده بود وُ مرده بود و اسیر برده می‌شد
دشتی بود به سرگردانی خدا در تور…

یک‌طرف آسمان می‌زند به سرش
یک‌طرف بادبادکی بر آب‌هایی از زر
با مردمی که در آیه‌های رفیقانه‌شان می‌شنوی
چرا جنینت را نمی‌گذاری برهنه شود به جنگ
چرا خودت را نمی‌گذاری بمیرد به نفع آب‌های آزاد جهان؟

حالا که رسید به بیراهه صفحه از دو طرف
و زاویه‌ی درست این فصل افتاد به غژغژ
پس طرح خانه‌ای نکش بگذاری‌اش در سبدی برود بر آب
طرح یک دشت سرگشته ابتدای هر فصل

با یک مدادِ رنگی برمی‌گردانمت به نقطه‌ی مرکز، به بدن
بگو آسمان بایستد روبه‌روی تنت
بگو آسمان خم شود دست‌وپای چند عروسک را از مرده‌ها بتکاند.

۲

با صدایم که لای لب‌های دختری گمشده پنهان کردی
گوش کن به حرف‌های محتضر در باد

 بگذار سایه‌ام نیمه شود به تساوی
می‌توانی بچسبانی‌اش به تیغ غروب 
به پنجره‌ای که بی‌ زندان و چارچوب زاده نمی‌شد 

گوش کن به تکان درختی که خم شده توی گلویم
به سفیدی روزنامه در غیبت یک شهر
که مردمش را به طلسمی در شیاطین خودی پیچید
گیس بچه‌ای دخیل شد به آستانه‌ی در

پس تردید کن ‌که این‌همه یکدست چگونه می‌توانم باشم
با ناخنم که صبح روز بعد در بقایای جانوری افشا شد

می‌توانم‌ به انتظار برخیزم
 و معلق شوم در هوای سینه‌ی زن‌هایی 
که آفتاب از گوشواره‌شان طلوع می‌کرد
و تأمل کنم در این پرسش
که چگونه می‌شود ته تاریکی 
به مرده‌ای واقعی سیب تعارف کرد

بعد اخبار بلعیدن یک شهر
و بریدن چشم‌های آهو
انگشتم را آغشته به ته‌مانده‌ی بشقابت به دهان بگذار 
و تعجب کن که این‌همه شیرین چگونه می‌توانم باشم.

  • عارف قزوینی

۱
نه از تو چیزی فهمیده بودم
نه از تقارن ماه
در آخرین بار
سایه‌های کوتاه را برده بودی
و هیچ‌کس باور نمی‌کند
من شب‌ها اقیانوس را به خانه می‌آورم
و برای نهنگ‌ها
از رودخانه‌های کوچک حرف می‌زنم
انگار دیوارها
از دو سمت اتاق دور شده باشند
و من هر صبح
از هزار تودرتو
پشت به آسمان خوابیده باشم
چقدر باید صبر کنم
تا سپیدی از موهایت
به من برسد
و اقیانوس را در تنگی کوچک
به خیابان ببرم
باید به خاطر بیاوری
جنگل را چگونه آورده بودم
آن‌همه گوزن با شاخ‌های شکسته را
آخرین شب
آخرین بار نبود
و آن گلدان عجیب
روبروی ماه
بدون سایه مرده بود
یک نفر تمام طول راه
آسمان را
به دکمه‌هایش می‌دوزد
و ماهی‌ها را
در خیابان رها می‌کند
باید بخوابم
و آن نهنگ را که در تنهایی‌اش زار می‌زند
زیر تخت پنهان کنم
گاهی طول می‌کشد
که پوست به استخوان برسد
و دنده‌ها
یکی‌یکی
از سینه بیرون بریزد.

۲

نیمه آمده‌ام
از شاخ‌های گوزن شمالی
در عبور اولین بهمن
برف قسمتی از تو را می‌پوشاند
ماه از نیمه نمی‌گذرد
خطوط از میانه دیوار
من روز اول سلولم
حبس هرچه به یاد نمی‌آورم
جمجمه‌ام در میانه راه
استخوان سینه‌ام در اتاق‌خواب
و دست‌هایم، نیمی به سمت مخالف است
مسیر شمال را
از هیچ‌کس نمی‌پرسم
گوزنی که شاخ شکسته دارد
به نیمه عریانت برمی‌گردد
مرگ از ابد
تا همین پشت گوشمان می‌آید
نیمی از رد پای من
و نیمی
از رد گوزن می‌گوید
خطوط به انتهای دیوار نمی‌رسد
من با نیمی از جمجمه
و نیمی از استخوان سینه‌ام
به اشاره دست‌هایت فکر می‌کنم
بگو شاخ شکسته‌ام را بردارند
هیچ‌کس
نیمه عریانت را
به یاد نمی‌آورد.

اشتراک گذاری:

مدیریت سایت

عضویت در خبرنامه

درخبرنامه ما عضو شوید