نسترن اخلاقی
از قوس مشکوک ماه
شروع میشود
تا انحنای تاریک اندامها
از شکستن ناهنجار هجاها
در گلو
و صدای گذشتن چرخ
از استخوان
– بوکوفسکی میگوید
من یک الکلی بیسروپا هستم
میان سطرهای زرد روزنامهها
که توالی زنها و گربهها
در تختخواب
دنبال میکنم-
میگویم
همهچیز از تن دادن
بهتنهایی انبوه اتاق پیداست
از خزیدن
لابهلای کاغذهای باطله
و بوی زمخت زبالهها
در آشفتگیِ آشپزخانه
– آلنپو در آینه نگاه میکند
سر میچرخاند
دوباره نگاه میکند
سر میچرخاند
و هر بار چند ساچمه
از چشمهای گربه سیاه
بیرون میریزد-
میدانم
اینبار با لیسیدن زخمها
تمام نخواهد شد
با ضربان گس خون در بزاق
و انهدام مدام
زیر هلال ماه
– میخائیل مینویسد
اینجا اورشلیم نیست
صلیب در کار نیست
مسیح بر صلیب نیست
و گربه سخنگو
در جنایتی موازی
جنونِ مرگ را روایت میکند…-
نگاه میکنم
به خط سرخ ترمز
در امتداد اتفاق
به سایهی باد
که بر تن درختها افتاده
و ادامه خیابان که در خیال
فرو میرود
– میگویند شبیه گربهای
که هر هفتجانش را گرفتهاند
پازولینی
در سکانسی از فیلمهای خودش
مرده است –
خواب میبینم در تناسخ بعدی
شاعر میشوم
رد نخهای سرخ را میگیرم
برمیگردم
به گلولههای سرگردان کاموا
به رجهای شکافته
و رگهای شکافته را
از این بندها بیرون میکشم.
حسین بختیاری
خیابان خیز برداشت بپرد
گاز بگیرد پل عابر پیاده را
سربالایی
انحنایِ کمرِ گربهای خیابان است
سرپایینی
آقای خواهش
نشسته روی دوچرخه
لخهلخه میخرامد کابوس را
کابوس تیرکمان سنگی کودکی ست
به چشمم نشانه رفته
شیرِ پیری با یالهای بلندش میشود خیابان
که خیزیده اما نرسیده
شیون روسری قرمزی به سر کرده
و از انتهای دهانِ بازِ گربه
تاکسی میگیرد به پخش
که بشود
خیابان گورخر راهراهی بشود با خطکشیهای عابر پیادهاش
که گاز بگیرد خودش را
او بین فاعل و مفعولی
روی ویلچرِ «را» مردد است
از بس مادرزاد سیاهپوستیست آسفالت
خیابان که پرخطرترین خاطرهها را دارد
مظلومترین خواهش است
که زنجیر دوچرخهاش در رفته
آه خیابان
آه خیابان
من عاشقات شدم!
۱۳۹۴
نیما جم
پدر سرِ ورزایی را بالا کشیده
دو انگشتِ دشنام و اشاره
در منخریناش
و دشنهای در دستِ دیگر
زانوی ورزا روی زمان
زانوی پدر
کمرگاهِ ورزا.
برادر
دارد روی پشتبام در سور میدمد
آوای سور
میریزد توی استخرِ خالی
و استخر پُر میشود از خون.
خون که لبپر بزند
خون که شتک کند
خون که فواره شود
شکوفه بزند از خِرخِرهی ورزا
خخخخkhkhkhخخخخxxxخخخخखखख
مادر
کاسه به دست میدود
زیرِ خخخخها میگیرد
کاسه پُر از خخخخ میشود
و خخخ باز لمبر میزند
خواهر
آواز غریبای دَم گرفته
با لهجهای غریب:
این افتاده کیست؟ این به خاک افتاده
این دریدهگردن، کبودچهر
شکستهپشت؟
بگو… این خُرد استخوان
نفسبُریده
آهدرگلو!*
و من
هرچه فریاد میزنم که:
منم
منم
خخخخ میپاشد فقط
از دهانم خخخ شتک میزند
ورزا دستوپا
پدر زور
برادر سور
مادر زار
خواهر ویله
پس سرِ ورزا را نوکِ نیزه زدند
و سر ورزا گفت:
نامِ مرا پس بدهید
نامام را کجا میبرید؟
گردبادی شوید و گِردِ خود بگردید
بر این بَد، که شد.**
*/** از نمایشنامهی «مجلس قربانیِ سمنّار»؛ بهرام بیضایی
مائده امینی
خون
اما جریان خون
از جایی میان شکم و پهلو
به لختههای مصمم و امیدوار
میان دو ساق نازک من
– میتوانی نفس بکشی؟
کار تیر میکشد به استخوان
از کوچه چندم خیابانی خراب
تا کتابفروشی بی بنبست
بی کاغذ
از مهره چندم کمر
حفره چشم راست
خون
جریان خون
به این خیال که
Fc=r/mv2
بیرون بیا…
از میان ساقهای به هم چسبیدهی ما…
بزن
از من
از مسیرهای بدون سر
تا زیرزمینی نرسیده به میدان اعدام
تا ریسمان دست به دعا
بیرون بیا… بزن…
میگویند این اولین قاعده است
نام من سرخ
* نام رمانی از اورهان پاموک
فواد افراسیابی
با دست خونی
دو خط زیر چشمم میکشد:
«حالا ما ، هر دو سرخپوستیم.»
این سطر را پدر میگوید
که چند لحظۀ پیش،
با دوستت دارمی که لبش را کبوده کرده بود،
به اتاق مادر رفت.
بند کتانی خواهرم را که میبندم
به یاد میآورم،
سالهاست مرده.
هیولای در کمد
با من پیر میشود
اتفاقات را کنار هم میچیند
و در گوشم زمزمه میکند:
«من اسباببازی تو بودم
و حالا بزرگشدهام.»
شبیه هم شدهایم
از وقتی اجزای صورتم را
بههمریخته است
جای آنکه ببینم
نگاه میکنم
و جای آنکه ببوسم
میاندیشم .
نه، نمیتوانم
نمیتوانم فرار کنم وقتی
پشت درهای بسته هم
خودم ایستادهام.
کلید برق را میزنم،
خانه تاریکتر میشود.
دستانم در تاریکی،
سرخ است
بند کتانی خواهر،
سرخ است
و رد انگشتانم بر دستگیرۀ اتاق مادر،
سرخ است.