.
.
.
.
“جلال بر دوش مردمش بلند رفت”
آنگونە کە در فضاهای مختلف و رسانەهای مجازی و حقیقی (با کمی اختلاف در جزئیات ) آمدە:
جلال ملکشا در سال ۱۳۳۰ در روستای ملکشان علیا از توابع بخش مرکزی شهرستان سنندج در استان کردستان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در روستای زادگاهش به پایان رساند و سپس به همراه خانوادهاش به سنندج آمده و در دوران تحصیلات خود در مقطع راهنمایی و متوسطه در این شهر اقامت داشت.
جلال ملکشا از همان حدود دریافت دیپلم ادبی در سنندج به سرایش شعر و نگارش داستان پرداخت. نخست به سرودن شعر و نثر به زبان فارسی پرداخت و بعداً به خلق آثار در زبان کوردی پرداخت.
جلال ملکشا به فعالیتهای مطبوعاتی نیز میپرداخت (مجله سروه) و به دلیل فعالیتهایش پیش از چاپ کتاب به عضویتِ کانون نویسندگان ایران درآمد.
ملکشا در همان سالها به فعالیت سیاسی پرداخت. او در سالهای پیش از بهمن ۱۳۵۷ به عنوان عضو سازمان چریکهای فدایی خلق در کردستان ایران به فعالیت میپرداخت.
در همان زمان به دلیل فعالیتهای سیاسی مدتی را در زندان حکومت پهلوی گذراند. جلال ملکشاه پس از انقلاب نیز به فعالیت فرهنگی و سیاسی خود ادامه داد. او اندکی پس از انقلاب به دلیل انتشار آثارش دستگیر و به زندان محکوم شد. ملکشا همچنین فعالیت سیاسی خود را با عضویت در کومله سازمان کردستان حزب کمونیست ایران ادامه داد.
عمدهٔ آثار جلال ملکشا پس از انقلاب به زبان کوردی هستند. او که از اواخر دههٔ ۱۳۶۰ دست از فعالیت سیاسی کشید، به عنوان عضو شورای سردبیری مجله سروه که به زبان کردی و در اورمیه به چاپ میرسید به فعالیت پرداخت.
و اما با نگاهی گذرا بە آثار و اشعار ملکشا و جای ایستادن او در شعر میتوان کارنامەی کاری وی را در دو قسمت دستە بندی و تحلیل کرد. یا در واقع ما با دو جلال مواجه هستیم. جلال شعر فارسی و جلال شعر کوردی.
با بررسی متون و اشعار فارسی جلال گزاف نیست اگر بگوییم اشعار فارسی وی از جملە نیماییترین شعرهای تاریخ شعرنو فارسیست. متن فارسی جلال میگوید کە شاعری کە پشت آن سطرها نشستە تسلط کاملی بە فرم و ساختار شعر نیمایی دارد. جلالی، کە هر چند همزمان فعالیتهای سیاسی داشت، اما قبل از آن برای او شعر یک مدیوم زیبایی شناسانەست کە میخواهد مضمون، محتوا و معنا را با نگاهی فرمی و ساختاری بر روی کاغذ نشان دهد.
جلال با گرفتن همزمان فرم نیمایی و لحن آرکائیک شاملویی و دپراسیون فضای زمستان اخوان و نوع نگاە سیاووش کسرایی بە جهان، شعرش را سامان میداد. جلال شعر فارسی، جلالی شاعر بود. شاعر بە معنای آدمی کە میخواهد نگاە بە شعر را تغییر دهد.
جلال این دورە بخش شاعرانگیش بسیار بیشتر از بخش چریکیش بود و همین دانش و شناخت وی از شعر، شاید شاملو را وا داشتە کە بگوید جلال آیندەی شعر فارسیست.
و اما در دورەی دوم کاری خود کە شروع بە تجربە در زبان و کانتکس کوردی میکند با توجە بە اندوختەی شاعرانگیش در فرم نیمایی و خوانش تجارب شعری عظیم شاعرانی چون شیرکو بیکس، لطیف هلمت و … وی با چرخشی ۱۸۰ درجە بە تجارب گذشتەاش پشت میکند و اینبار نە جلال شاعر یا چریک، بلکە جلالی عاصی، منتقد اجتماعی و معتقد بە پیامرسانی شعر متولد میشود؛ جلال ماحصل زیستەی دوران اجتماعی و سیاسی خاص دهەی شصت وهفتاد.
جلال شعر کوردی، چریکی خستە و عاصی و بە غم نشستەاست کە شعر را تبدیل بە تریبونی برای تودە میکند و شعر را فارغ از آن نگاە سنجیدە بە فرم و ساختار و زیبایی شناسی بە تابعی تولید کننده برای معنا تبدیل میکند و تا آخرین روزهای نوشتنش نیز بر این شکل مواجهە با شعر میماند.
بە هر جهت جلال بر دوش مردمش بلند رفت و بی شک آثارش زبان او خواهند بود.
شعیب میرزایی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شعر “عقاب و کلاغ”
(بازسرایی “دختر سروانتس” اثر الکساندر پوشکین)
فصل، فصل زرد پاییز است
آسمان دلگیر و خاموش و زمین سرد و غم انگیز است
روی عمر سبز جنگل، گوئیا پاشیده بذر مرگ
همچو اشک آن سان که انسانی به حسرت
روز تلخ احتضار خویش
می چکد از چشم جنگل، دانه های برگ
آفتاب بی رمق چون آخرین لبخند یک سردار، به روز هزم
روی لجه خون و شکست لشکرش می آورد بر لب
بر لبان تیره کهسار خشکیده است
زوزه مرموز و بد یمن شغال باد، شیون مرگ است
که درون گیسوان جنگل بیمار پیچیده است
مرگ می آید، رعشه اش بر جان
او به خود می گوید و بر خویش می لرزد عقاب پیر
مرگ می آید
روی سنگی بر بلندای ستیغ کوه ایستاده است
با همه خوفی که دارد لیک
چشم هایش آشیان شوکت و فخری است عالمگیر
مرگ می آید
وه چه تلخ و زشت و نازیباست
و کلید رمز این قفل معماگونه ناپیداست
آنکه می خواهد جهان را شاد
آنکه می جوید به زیر چرخ گنبد گیتی
عزت عدل و شکوه و داد
آنکه در اوج است و راه عشق می پوید
زندگی را همچو باغی گل به گل مستانه می بوید
ای دریغا عمر او کوتاه و بی فرداست
مرگ می آید
باز با خود گفت، و دلش را یک ملال تلخ در چنگال خود افشرد
مرگ می آید، گریزی نیست
زندگی را دوست دارم، داروی این درد پیش کیست؟
آسمان زیباست و زمین و جنگل و کهسار جان افزاست
آن فسانه آب هستی بخش، در کدامین سوی این دنیاست
یادش آمد زیر پای کوه
در کران بوی گند مردابی آشیان دارد کلاغی پیر
زیسته است بسیار سال از صد فزون ولیک همچنان مانده است
سر درون ریم و چرک لاش مرداران
چاپلوس و دم تکان، جانور خویان
همنشین با خیل کفتاران
خود ندارد قدرت پرواز
گشته در توجیه مرداب عفونت زای
اوستادی نکته پرداز و حکایت ساز
مرگ می آید و کلاغ پیر می داند که راز زندگی در چیست
گفت و زد شهبال شوکت جوی خود بر هم عقاب پیر
ناگهان کهسار بخروشید
کوه لرزید و به خود پیچید
روبهان سوراخ گم کردند
آهوان از خوف رم کردند
گله را زنجیره آرامشان بگسست
کبک یکه خورد
جغد ترسید و دهان شوم خود را بست
پس فرود آمد عقاب پیر
گر چه راه من ندارد با ره ناراه تو پیوند
گرچه من در زندگانی با شمایان ناهمآوازم
گرچه تو با خفت و من با سپهر پاک دمسازم
لیک امروزم به تو ناچار کار افتاد
جز تو دانائی بدین مشکل که دارم نیست این گره بگشای
راز طول عمر تو در چیست؟
من که پر در چشمه خورشید می شویم
کهکشان عزت و جاه و شکوه و فخر می پویم
عمرم اما سخت کوتاه است
می پذیرم مرگ را و اجتنابی نیست
لیک مرگ من بدینسان زود و ناگاه است
زاغ گفتا: جان بخواه ای دوست
گر چه تو با من نمی سازی
گر چه تو هم چون نیاکانت بر ستیغ کوه می نازی
زاغ با خود گفتگوی دیگری دارد:
نیک می دانم هراس مرگ
خوی تند از یاد او برده است
دست مریزاد ای زمان، ای روزگار، ای دهر
که عقاب سرکش و آزاد این چنین خوار و زبون و پست
در پی چاره به سوی من پناه آورده است
پس کلاغ پیر رفت و روی لاش مرداری پرید و شادمان خندید
همچنانکه لقمه می خائید گفت:
رمز زندگی این است، آشیان در ساحل مرداب ما افکن
سفره انداز از طعام لاشه مردار بر کران خلوت و آرام از گزند حادثه ایمن
در کتاب پند ما درج است؛ که نیای ما فرمود:
در جهان جز وسعت مرداب
هر چه می گویند و می جویند و می پویند
حرف مفت است و ندارد سود
گوش کن ای دوست
تا بگویم که دلیل عمر کوتاه شمایان چیست؟
زندگی در اوج می جوئی باد مسموم است
بوی گند نور می بوئی
قله ای که بر فرازش آشیان داری ناخوشایند و بلند و بی ره و شوم است
جاودانه زیستن در ساحل زیبای مرداب است
خوردن و آشامیدن و خواب است
چینه کن با من درون خاک این پر و بال بلند و زشت را بردار
هر چه فکر کوه را دیگر فرامش کن توبه کن در آستان حضرت کفتار
منقلب گشت و عقاب پیر شرمگین و سخت توفنده
گفت: من کجا و این بساط ننگ
تف بر این مرداب گند و خوان رنگارنگ
مرگ در اوج سپهر پاک خوشتر از یک لحظه ماندن در جوار ننگ روی خاک
گفت: ای زاغ پلید زشت
جاودان ارزانیت عمر پلشت
من نخواهم عمر در مرداب من نجویم زندگی در لاشه مردار
من نسازم آشیان در ساحل ایمن من نسایم سر به درگاه شغال و روبه و کفتار
اینک ای مرگ شکوه آیین
من چو روح نور از هر زشتی و آلایشی در دل مبرایم
تا نیالوده ست جان را ننگ من تو را با جان پذیرایم
گفت و شهبالان زهم واکرد
گشت در مرداب دوری چند
در میان بهت زاغ زشت
بال در یال بلند اسب باد افکند.