شـــعر کوردی: شعیب میرزایی/ برگردان: شروین قادری

شعیب میرزایی شاعر، نویسندە، منتقد و روزنامەنگار،  سال ۱۳۶۳ در محله ی چهار باغ سنندج بە دنیا آمد. وی فعالیت‌های ادبی خود را از سن هفدە سالگی و در انجمن‌های ادبی سنندج آغاز کرد. در سال ۸۴  از دانشگاە فنی و رشته‌ی عمران  انصراف داد و بە تحصیل رشته‌ی جامعە شناسی پرداخت. 

از شعیب میرزایی تا کنون سە کتاب شعر بە نام‌های ” پیراهنی نمانده دوریت را در آن نگریم ” ( منتخبی از اشعار دهه‌ی هشتاد خود) .” گرگهای خانم ۱۹۶۸ و “عطا”   کە کتابی مشمول بر دو شعر بلند بود را در بهار و تابستان  ۹۳  بە پایان رساند و کتاب شعر بلند ” تهرانهای این پوست درد می کند ” کە بعد از چهار سال توقیف در ارشاد سال ۹۹ در سلیمانیەی عراق بە چاپ رسید. همچنین مجموعە شعری مشتمل بر شعر های کوتاه سالهای ۹۰ و یک مجموعە مقاله‌ی انتقادی و ترجمەای از شاعران دهەی هفتاد بە بعد را آمادەی چاپ  دارد. “لولاها زنگ نمی‌زنند” هم مجموعە روایت‌های کوتاهی‌ست کە قرار است توسط نشر افق بە بازار عرضه گردد. 

در کارنامەی کاری وی  دبیری  بخش کوردی  هفتەنامەهای  “سیروان” دیارکهن”  دیدگاه” و” ئاگرین روژ” بە چشم میخورد. همچنین در سال ۹۱ مجموعە‌ی “سطر” را کە گزینشی روزنامەای از شاعران کورد بود بە چاپ رسانید. اروتیسم زبانی/ لمپنیسم زبانی/  اجرای زبانی/  ساختار نامتعارف  و بازیهای زبانی/  استفادە از پتانسیل گفتمان عامە و زبان محاورە / لحن انتقادی وعصیان گری و روایت‌گری  و … از جمله  فاکتورهای  مسلط و رایج در شعرهای شعیب میرزایی است .

در ادامه ترجمه‌ی  چند شعر کوتاه از سالهای  92 را می‌خوانیم :

۱

“فواد ” نامی در این سطرها خوابیدە است

که می‌رسد

یعنی می‌آید

با عجله روی یک مبل عوضی می‌نشیند

قرصی عوضی‌تر را           بالا میندازد

می‌گوید:

تمام غروبها پرند از عوضیهایی

که روی مبلهای عوضی می‌نشینند

مردهای عوضی       خیابانهای عوضی‌تر

وقتی می‌آید

با عجله

خودم را عوض می‌کنم و از غروب بیرون می‌زنم

می‌گوید:

چه خوب می‌شد اگر غروبها، مبلها    مردها را

عوض می‌کردیم.

برگردان به فارسی : شروین قادری

۲

ماشینی  پیرانهای بی کسیت را بار بزند

صنوبری خودش را به کوچه ی علی چپ بزند 

آب انار بگیرد 

یا درختی پیشمان وسط بیمارستان بنشیند 

“دکتر عرق خورخانه ها ” 

در من دستهایش را بشورد و بگوید: 

عرق سلامت 

پاییز سلامت 

شما  سلامت

 3

مست و پاتیل جاده را گم شوی

خودت را وسط شبی دو نفره پیاده کنی 

با لبخند برایشان لبالب عرق بریزی و

دراز بە دراز وسط بوسه هایشان   بالا بیاوری.

۴

گفتند ببند        بستم

گفتند  خودمان هوای دستهایت را داریم 

” رسیدیم ”

(این را باید یک ادم کت و شلواری  با عینک کائوچو گفته باشد که از  صدایش بوی خون قی‌کرده می‌آمد )

بونی خون  گندیده

خون خشک

خون خشک گندیده‌ی پاشیده به دیوار می‌آمد

اشوب شدم

سکندری رفتم

بالا آوردم

و پاشیده شدم به خون و بوی گندیده

گفتند:  خیالت راحت خودمان دستهایت را پیدا می کنیم (این را باید  کسی گفته باشد  که دستهای  پهنی برای سیلی زدن داشتە باشد )

من هم  خیالم راحت بود

و فقط 

دنبال چشم‌هایم می‌گشتم

               قی کرده بودند.

۱۳۹۲

اشتراک گذاری: