مصاحبه آوانگاردها با کیهان خانجانی
امروزه از یکسو با بحران مخاطب
مواجهیم و تیراژ پایین کتاب نسبت به جمعیت، و از سوی دیگر با افرایش چشمگیر تعداد
نویسندگان، در سطوح مختلف. به نظر شما چگونه است که جامعهای علاقمندان به تولید
یک محصول را فراوان دارد ولی مصرفکنندگان آن را کمتر از حد انتظارش؟
تیراژ کتاب چندان تغییری نکرده، سرشکن شده میان تعدد کتابهای نویسندگان نوآمده. مثلا درست است که استرالیا به اندازه ۳۰ درصد ایران جمعیت دارد اما حدود ۵۰ نویسنده دارد، و بزرگانی چون پاتریک وایت (نوبلیست)، کالین مک کالو، استیو تولتز و… حال آنکه ما در سال میانگین ۱۲۰۰ جلد داستان و رمان منتشر میکنیم. یعنی توهم این را داریم که «هنر نزد ایرانیان است و بس». پس بیشتر باید درباره حضور این حجم از داستاننویس صحبت کرد تا تیراژ. به نظرم ریشه در بحران هویت دارد. قبلا دانشگاه قبول شدن و دانشجو بودن، هویت بود؛ کارمند بودن و طبقه متوسط بودن، معشوق یا همسر بودن و… هویت بود. حتی وقتی کسی میمرد حجله میگذاشتند و اعلامیه چاپ میکردند و مراسم برای ماتم بازماندگان برگزار میشد تا تبدیل به ماخولیای بازماندگان نشود، پس در مردن هم هویت بود. امروزه هیچکدام اینها سبب هویت نمیشود، چاپ کتاب به مثابه اوراق هویت عمل میکند. مثلا در دهه ۵۰ کتابهایی بود که با نام مستعار چاپ میشد، آیا امروزه کسی حاضر است چنین کند؟ از یکسو نمیتوان به کسی گفت بنویس یا ننویس، چون حق هر کسی است. از یکسو باید نگران ریزش و سرخوردگی این حجم از نویسندگان شد. یادمان باشد هیچکس خطرناکتر از نویسنده شکستخورده نیست. فقط در شکستهای سیاسی نیست که تواب به وجود میآید، توابانِ ادبی نیز داریم. باید ریشه بحران هویت را پیدا کرد، و اینکه چگونه برخی برای یافتن هویت دست به نوشتن از خاطرات نارسیستی و روزمره ملالانگیز خود میزنند و در داستان یا به دنبال منجیاند یا مقصر برای وضع موجودشان. این کار نوعی میکروفاشیسم در خود دارد و خیلی خطرناک است. این ولع برای چاپ کتابهایی که راهی به آینده ندارند و فقط «میل» اکنون نویسنده را برای حداکثر یکسال برآورده میکنند، تنها برای پر کردن خلأ هویت است.
شما یکی از فعالترین آموزگاران داستاننویسی هستید و کارگاههای شما مدتهاست با نظم و جدیت برگزار میشود. با اینحال بهدلیل رشد عجیب تعداد کارگاهها، از طرح این سوال گذر نمیکنم که کارگاه داستان چه حسن و عیبی دارد؟
کارگاه داستان چند «حُسن» دارد و چند «عیب». مثلا سه تا از حسنهایش میتوانند چنین باشند، یکم اینکه خوبخواندنِ کتابهای خوبِ مغفولمانده را که به دلیل انقطاع نسلی فراموش شدهاند، به نویسندگان جدید معرفی کند. دویم اینکه داستاننویسی همهاش مداومت و مقاومت است، اما دو معجزه دارد که کارگاه داستان میتواند کاتالیزور آن باشد: بلندخوانی و بازنویسی. سیم اینکه پروسه نقدِ پیش از چاپ را رقم بزند.
و مثلا سه تا از عیبهایش میتوانند چنین باشند، یکم اینکه مشابهسازی کند و سبک را بر باد دهد. دویم اینکه مطلوبیت در نوشتن را تبدیل کند به موفقیت در نوشتن، و اعضا غبطه را با حسادت اشتباه بگیرند. و سیم اینکه مثل موسسه قلمچی بخواهد گارانتی بدهد برای قبولشدن در نویسندگی و چاپ کتاب و جایزه ادبی، و شرکتکنندگان به دنبال رانت باشند. پدرسالاری و دبیرسالاری بد است اما قرار نیست فرزندسالاری و هنرجوسالاری جایگزینش شود. مهم متنسالاری است.
بسیاری از نقد و یادداشتها بر کتابهای داستانی را کسانی مینویسند که علاقه و تخصص اصلیشان چیزی غیر از نقد است: داستاننویسی. چرا ما “منتقد تماموقت” کم داریم و به نظرتان اینکه داستاننویسان بر آثار همدیگر یادداشت بنویسند عمل نقد را خنثی و درگیر مماشات نمیکند؟
اول اینکه نقد ریشه در فلسفه دارد و ما فلسفه نداریم و «کلام» داریم. دوم اینکه خاستگاه نقد یا دانشگاه است یا نشریات. اولی را آنقدر محدود کردند که نتوانست با ادبیات خلاقه ارتباط نزدیک و مستمر داشته باشد. دومی را فلهای تعطیل کردند. حالا با برخی از کسانی روبهرویم که نظریه ادبی یا فلسفه ادبیات میدانند اما مسالهشان چندان ادبیات داستانی فارسی نیست، از داستان ایرانی به عنوان وسیلهای برای هدفِ نظریه استفاده میکنند. دسته دوم داستاننویسان و مدرسان داستانند، که بسیاریشان امرِ جزء عناصر داستان را میشناسند، اما امر کلِ زیرلایهها و کانتکست و بستر تاریخی و… را نه.
شما تجربه سانسور و توقیف را در مورد داستانهایتان داشتهاید. تجربه سانسور چه تاثیری بر نویسنده میگذارد؟ و دقیقتر بپرسم: هنگام نوشتن چقدر به سانسور و مجوز گرفتن یا نگرفتن داستان فکر میکنید.
دیگر ماجرا از سانسور و حتی خودسانسوری هم گذشته، حالا ناشر خارجی بدون سانسور داریم، فضای مجازی بدون سانسور داریم، چاپ زیرزمینی و فروش کنار خیابان داریم اما اساس رمان سه ضلع عشق و اروتیسم، اسطوره و دین، و تاریخ و سیاست است، حال آنکه یک صفحه از اروتیسم نمیتوانیم بنویسیم و طنز میشود، یک صفحه از سیاست نمیتوانیم بنویسیم و شعار میشود، یک صفحه از نقد دین نمیتوانیم بنویسیم و بازتولید دین میشود. به قول امیر احمدی آریان بخشهایی از بدنِ زبان فارسی در داستاننویسی به خاطر سانسور دچار فلجی شده است.
فضای اینترنت، بهخصوص شبکههای اجتماعی، هم افشاگر حقیقت است هم ابزار تخریب و خبرسازی. برخلاف اکثر نویسندگان امروزی، شما در شبکههای اجتماعی حضور ندارید، مثلاً اینستاگرام ندارید ولی نامتان در این فضا همیشه مطرح بوده، به شکلهای مختلف. تحلیل شما از این فضا چیست؟
«تا دسته نشاندن» اصطلاحی بود که در مورد چاقوکشهای ناشی به کار برده میشد، بعد معانی دیگری یافت. این اصطلاح هم در مورد اکنونِ امر قدرت صدق میکند؛ مثلا صدور برخی حکمها، یا شلیک به مغز معترضی خیابانی، یا نتیجه انتخابات. و هم در مورد اکنونِ بعضی آدمها که وقتی زورشان به تغییر وضع موجودشان نرسد تا مشابه «دیگری» شوند، «دیگری» را مشابه خود میخواهند؛ و در این راه، «تا دسته نشاندن» و «خودزنی» از امکانات آنهاست برای حذفکردن و دیدهشدن. فضای مجازی، بُعد جدید جهان امروز، یک «امکان» است، اما این آدمها استادانِ تبدیلِ هر چیز جمعی به شخصیاند. در این راستا امر قدرت به جای اینکه هزینه کند و بگیرد و بیرد و بزند برای تکنویسی، این آدمها هر شب وضعیت خود و دیگران را تکنویسی میکنند؛ سوژه هم نداشتند، از حماقت و حسادت و حقارت تولیدمحتوا کرده و مینویسند. راهی نیست، باید با «هایوهوی» بگذرد و با «گفتمان سکوت» بگذریم، تا آگاه شوند.